صفحات: << 1 2 3 ...4 ...5 6 7 ...8 ...9 10 11 12 >>
همایش تمام شده بود و هنوز چند ساعتی تا حرکت قطار زمان باقی بود. بی درنگ سمت حرم راه افتادیم. آخر مگر میشود قم بیایی و بی سلام خدمت بانو راه کج کنی و سمت دیارت برگردی. این بار دیگر دلم طاقت نداشت چون بار قبل اذن دخول نیافته و سهمم فقط عبور از خیابان حرم باشد. نمیخواستم با نگاهی پشت سر جامانده، دلم را بگذارم و بگذرم.
چشمم که به ضریح افتاد دلم هری ریخت و کاسه چشمانم پرآب شد. چشمم به شبکههای ضریح و گوشم در پی بانگ اذان ظهر بود. دلم بین لذت نجوای دم ضریح و نماز جماعت حرم میرفت و برمیگشت. آخر سر دلم را به ضریح گره زدم و پا تند کردم برای رسیدن به نماز اول وقت.
نماز تمام شد. مشغول تعقیبات شدم. زیر خنکای باد کولر حرم خستگی از تن میگرفتم و طعم بهشت را مزمزه میکردم که دیدم چند قدم جلوتر خانمهای خادم ابزار تطهیر به دست با سرعت گوشهی فرش را بالا زده و نجاست از تن فرش میچلانند. تلاش و سرعتشان در تطهیر را که دیدم به خودم و حضورم در حرم برگشتم. به خودم گفتم میبینی مریم! اینجا آنقدر پاک و مقدس است که ثانیهها هم در زدودن ناپاکی به حساب میآیند. باید هم اینگونه باشد، وقتی فرش حرمِ دخترِ ماه بودن رزقت باشد و لیاقت پاخوردن زوار خواهر سلطان قسمتت شود، شرط تدوام حضورت، طهارت مدام هست. باید تحمل کنی درد چلاندن تار و پودت را تا آن مایع ممنوعه زودتر از باطنت خارج شود و اذن بودنت تمدید شود.
رزقم از زیارت شد همین صحنه تطهیر و تطبیقش بر باطن خودم که شرط همراهی کریمه قم همین چلاندن است.
مدتی بود که محمدرضا شاه راه پدرش را از نو در پیش گرفته و به خیال خودش قصد داشت با طرح لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی فاتحه اسلام بخواند. از سویی به بهانه دادن حق رأی به زنان زمینه افساد و تباهی آنان را فراهم کند. زهی خیال باطل که علما و روحانیت در هیچ برههای از تاریخ، از اسلام و مسلمات آن دست برنداشتهاند. امام رحمه الله علیه در صدر مخالفان قرار میگیرد و با سخنانش مانع اجرای این طرح ننگین میشود. اما شاه که به این سادگیها قصد کوتاه آمدن ندارد طرح دیگری که در واقع مجوز آمریکایی برای استمرار سلطنتش هست را به رفداندوم میگذارد. طرحی با نام انقلاب سفید(!) که صد البته مایه روسیاهیاش میشود. امام و علما که این بار نیز دست او را خواندهاند و از وادادگی او به دولتهای غربی مطلع هستند رفراندم را تحریم کرده و مانع حضور مردم میشوند. شاه اما با وقاحت تمام رفراندوم را مورد قبول ملت اعلام میکند! شکاف بین شاه و روحانیت با این اقدامات عمیقتر میشود تا اینکه در حادثه فیضیه به اوج خود میرسد. در این روز نیروهای شاه مدرسه را به گلوله بسته و طلاب و روحانیها را مظلومانه به شهادت میرسانند. شاه گمان میبرد با این اقدام زهر چشمی از روحانیت گرفته و قرار نیست مانع اقدامات او شوند. اما امام که شکی در اغراض پلید و مغرضانه شاه نمیبیند به هر مناسبتی از این حادثه صحبت و از جنایات شاه علیه اسلام و مردم پرده برمیدارد.
عصر عاشورا ( 13 خرداد 42) تندی سخنان امام در فیضیه به مذاق شاه خوش نمیآید. به همین دلیل نیروهای ساواک نیمه شب به خانه امام یورش برده و وی را دستگیر میکنند. مردم که در این مدت از اقدامات شاه به ستوه آمدهاند با این جرقه آتش گرفته و به خیابانها میریزند و شعار «یا مرگ یا خمینی» سر میدهند. دامنه اعتراضات از قم به تهران و چند شهر دیگر سرایت میکند. حضور مردم در این تظاهرات به حدی میرسد که شاه سلطنت خود را در چند قدمی نابودی میبیند. به همین دلیل به شدت اعتراضات را سرکوب کرده و مردم را به خاک و خون میکشد. اگرچه بعدا سعی میکند این اقدام خود را تطهیر کرده و حضور مردم را به خارج از مرزها منتسب کند اما جنایات ننگین آن روز هیچ گاه از حافظه تاریخی مردم زدوده نشد.
قیام 15 خرداد با تقدیم شهدای زیادی به ظاهر سرکوب میشود اما نقطهی عطفی در تاریخ معاصر ایران رقم میزند. دیری نمیگذرد که با رهبری امام و حضور فعال و مؤثر مردم در صحنه، انقلاب به پیروزی رسیده و دودمان پهلوی برای همیشه از این دیار برچیده میشود. قیام 15 خرداد روزی است که مایه مباهات و سند محکم ولایتمداری مردمان این دیار است. بدون شک مردم با این اقدام خود به خوبی نشان دادند که پشت ولایت و مرجعیت را هیچگاه خالی نمیگذارند و حتی اگر پای جانشان هم به میان آید دریغی از آن ندارند. کفن پوشان سینه خود را سپر گلولهها قرار میدهند و به استقبال مرگ میروند.
هوالحبیب
روز آخر سفر است. نشستهام در صحن عتیق، بیهمسفر. محو صحن و سرا و سرمست از صدای نقارههایی که نزدیکی اذان مغرب را خبر میدهند. صحن لحظه به لحظه شلوغتر میشود. تا حدی که جایی برای سوزن انداختن نمیماند. مثل همیشه میروم در نخ آدمها. بغل دستم دختر جوانی است که حتی با چادر رنگیاش نتوانسته حجابش را کامل کند! چشمش دائم به آسمان است انگار از انبوه ابرهای سیاه، ترس دارد. ابرها، گویی کیلومترها بغض سنگینی را به دوش کشیدهاند تا به اینجا برسند و حالا مترصد فرصتی باشند برای باریدن، برای سبک شدن. زن میانسالی که طرف دیگر دختر جوان نشسته، برمی گردد سمتش و با یقینی که از تک تک واژههایش شنیده میشود، میگوید: «خیالت تخت دخترم! این ابرها هم اجازهشان دست آقا است.» من در دلم به حرفش میخندم. به خودم میگویم: «بین این همه خواستهی مهم که زائرها دارند امام اعتنایی به این حرفها ندارد!» دختر جوان که انگار از نگرانیاش کم شده، دست میبرد و تسبیح خوشرنگی از سجادهاش برمیدارد و مشغول ذکر میشود. حالا من چشم از آسمان برنمیدارم گهگاه دانهای روی صورتم میافتد و من برای بارانی سهمیگن لحظهشماری میکنم. حتی از اینکه پیش بینیام درست از آب درآمده کمی هم خوشحال میشوم.
نماز مغرب و تعقیبش به اتمام میرسد اما برخلاف تصورم خبری از باران نمیشود حتی دریغ از همان دانههای کوچک قبلی، ابرها انگار دیگر بنای باریدن ندارند. دختر جوان هم که دیگر بیمی برایش باقی نمانده خودش را برای نماز عشاء آماده میکند. اما به محض اینکه صدای سلام نماز عشاء از بلندگوها به گوش میرسد، ابرها شروع میکنند به باریدن. زن میانسال میخندد و روبه دختر جوان میگوید: «معطل نکن تا خیس نشدی پاشو.» دختر جوان هم در حالی که چشمهایش برق خوشحالی دارد تند از جایش بلند میشود. من اما یک لحظه از فکری که کردهام شرمگین میشوم. آسمان غرش دیگری میکند و باران شدیدتر میشود…
هوالحبیب
نمیدانم چرا دانشگاه این اندازه تغییر کرده بود. انگار همه چیز جابه جا شده بود. به هوای یادآوری خاطرات وارد دانشکده شدم. ساختمانش را گسترش داده بودند. آزمایشگاه های جدید، کلاس های بزرگ، به کلی تغییر کرده بود. بین دانشجوها چهره آشنایی نمیدیدم. حس غریب و خاصی داشتم. یک لحظه دلم هوای حرم الشهدا کرد، خواستم بروم سمت چپ. اما انگار پاهایم دست خودم نبود. رفتم سمت راست جایی که به پارکینگ منتهی میشد اما حالا محوطه گستردهای بود و مملو از جمعیت. نمیدانم این همه آدم اینجا چه میکردند انگار مراسم مهمی بود. پرسیدم: « اینجا چه خبر است؟» یکی گفت: «شهید آوردند.» با لحنی سرشار از تعجب گفتم: «اینجا که پنج شهید داشت.» بعد دوباره یادم آمد که من میخواستم بروم سمت حرم الشهدا چرا سر از اینجا درآوردم، اما انگار باز چیزی مانعم شد، نیرویی که جمعیت را برایم کنار میزد و مرا به جلو میبرد. وسط محوطه که رسیدم چند تابوت با پرچم سه رنگ چیده بودند. کمی جلوتر رفتم درست مقابل یکی از تابوتها که رسیدم باز همان نیرو مرا متوقف کرد. خوب که نگاه کردم دیدم نوشتهاند شهید مدافع حرم “حسین مقدم". نمیدانم چرا دلم هری ریخت. چشم که باز کردم، تمام تنم از بیم خوابی که دیده بودم، میلرزید. خوابی که مثل رازی سر به مهر در سینه نگه داشتم و با هیچ کس از آن حرفی نزدم، حتی با تو وقتی که عزم رفتن داشتی. انگار از همان شب چشم انتظار این لحظه بودم، زمانی که برای همیشه ماندگار میشوی.
هوالحبیب
چشمهایم را میبندم. صدای مادر از توی حال میآید که در حال صحبت با عمه است. میپرسد چراغ قوه ندارید؟ عمه میگوید: نه! این را از لحن ناامیدانه مادر میفهمم وقتی گفتگویش را کوتاه میکند و گوشی را با عصبانیت میگذارد. صدای تلوزیون بلند است و مثل همیشه روی شبکه آی فیلم است اما گوش کسی به آن بدهکار نیست. مادر دست از خودگویی میکشد و باز به باجی میپرد که چرا چراغ قوه را پیش ازاینکه کامل شارژ شود از پیریز بیرون کشیده و حالا پدر باید این وقت شب در تاریکی تقریبا مطلق، باغ را آبیاری کند. صدای باد از کانال کولر شدت میگیرد انگار میخواهد آتش بیار معرکه باشد. صدای گامهای باجی را میشنوم که برای در امان ماندن از تشرهای مادر پناهنده اتاق من میشود. من چشمهایم را باز میکنم و صدای برخورد انگشتانم با صفحه کلید دیگر به گوش نمیرسد…
امروز عصر درخانه تنها بودم،کاری هم برای انجام دادن نداشتم، دراز کشیدم؛سکوت مطلق بود وهیچ صدایی نمی آمد؛ اما نه…مثل همیشه صدای تیک تاک ساعت بگوش میرسید. صدایی که خبر از گذر زمان میدادو مرا به خاطرات میبرد…
خاطره لحظات انتظار، شبهایی که همه خواب بودند ولی انگار خواب از چشمم فراری بود ودر تاریکی شب فقط ساعت بامن حرف میزد، تیک تاک ساعت سالن امتحانات که گاه اضطرابم رابیشتر میکرد که الان وقت تمام میشود ومن میمانم وسوالهای ننوشته…
صدای تیک تاکی که خبر از گذر زمان میداد،گذر عمر،گذر فرصتها. یاد حدیثی از امام علی(علیه السلام) افتادم که فرمودند: فرصت(مناسب) زود میگذرد ودیر برمیگردد.
یاد فرصتهایم در زندگی افتادم که به راحتی از دستشان دادم.
چرا گاهی فراموش میکنم عمر در گذر است؟ وخیال میکنم حالا حالاها دراین دنیا هستم! که اگر فراموش نکنم دیگر غصه معنایی ندارد وبی محبتی،توقع،منت و…جایی ندارد.
چقدر این ثانیه ها را خالصانه برای او زندگی کردم وبیادش بودم؟ مگر نه اینکه گفته شده همیشه بیادش باشیم ومگر نه اینکه ذکر خدا یعنی “هرگاه به چیزی فرمان دهد،پیروی کنی واز چیزی نهی کند،ترکش کنی."١
دوباره صدای ساعت درگوشم پیچید؛انگار با هر تیک تاکش به من میگفت: عجله کن…استفاده کن…وقت نداری و خدا منتظر است…
١:امام صادق(علیه السلام)
مدتی بود سروصدای قبولی در این کار در حوزه به گوش میرسید. اکثر طلبهها متقاضی بودند، ولی شرایطی مانند: اتمام سطح2، سابقهی کار فرهنگی و تایید مسئولین حوزه و…. داشت و این شرایط خودبهخود موجب ریزش طلبهها میشد. هرچند گفته بودن کسانی که مشتاقاند ثبتنام کنند.
خلاصه با چه اتفاقات ریزو درشتی ثبتنام کردیم. بالاخره، یک روز گوشیام زنگ خورد، معاون فرهنگی حوزه بود. گفت: فردا در سازمان تبلیغات شهرستان برای انجام مصاحبه حاضر باشید.
چه روز و شبی طی شد تا فردا رسید و در دفتر حاضر شدم.
خدای من؛9نفر دیگر از طلاب برتر و فارغالتحصیلی که چندپایه بالاتر از من بودند آنجا نشسته بودند، سنگینی نگاهشان را روی خودم حس میکردم که این چراااا آمده؟؟
رفتم نشستم. هر کدام چند کتاب همراه داشتند و در حال مباحثه بودند من اما دستخالی نشسته بودم با درونی پراسترس و مشوش. با دیدن دوستان، خود را رد شده تصور میکردم، اما سعی داشتم خودم را حفظ کنم. بالاخره قرعهی نوبت مصاحبه به نام من افتاد.
بعد از جوابگویی به چند سؤال احکام، عقاید، و تربیتی… نفس راحتی کشیدم.
بعد از اتمام آخرین نفر، به ما گفتند: اگر تا 4 بعدازظهر تماس گرفتیم؛ قبولید و باید بروید مرکز استان برای مصاحبه دیگر وگرنه متأسفیم!!!
وای عجب روزی بود… نباید یکلحظه از گوشی جدا میشدم. وقتی به خانواده گفتم، اطمینان مادر که بعدازظهر راهی مشهد میشد؛ مرا به تعجب واداشت. بهگونهای با اطمینان میگفت: تو صد درصد قبولی. و من فقط خواستار التماس دعا بودم.
حاضر شدیم برویم به مکانی که باید مسافران مشهد را بدرقه میکردیم.
دقیقهها بیرحمانه و نفسگیر در حال گذر بودند و زیر پایشان له میشدم خصوصاً که اکثر خانواده ماجرا را میدانستند.
ساعتها عبور از 16را نشان میداد، نوع نگاه تکتک دوروبریهایم معانی خاصی داشت و متفاوت بود. تکان سر، تأسف، ترحم، سرزنش، همدردی و من ناامید فقط سعی میکردم حفظ ظاهرکنم؛ ولی مادر همچنان میگفت: صبر کن… تو حتماً قبولی…
کمکم مسافران اتوبوس بعد از خواندن اسامی و گذاشتن چمدانها و ساکها سوار میشدند، نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک 17بود و من کاملاً ناامید.
به گوشی قدیمیای که در دستم بود و میلرزید نیمنگاهی کردم، شماره ناشناسی پشت خط بود.
ندانستم چطوری جواب بدهم، میخواستم اول داد بزنم و همه افراد حاضر رو باخبر کنم اما ساکت و آرام جواب دادم. نمیدانم از شدت قدیمی بودن گوشی بود یا زیاد بودن سروصدای افراد دوروبرم.
صدا را با قطع و وصل دریافت میکردم. با راهنمایی پدر چند متر آن طرفتر رفتم. خودش بود مصاحبهگر! گفت: فردا صبح با مدارک گفتهشده به همراه 4 نفر از دوستانتان باید در مرکز استان باشید.
دیگر نکات و اشاراتش را نمیشنیدم. فقط شکر خدا در ذهنم و زیر لبم تکرار میشد.
دیدم تقریباً تمام مسافران سوار شدهاند، باید از مادرم میپرسیدم علت اطمینان صددرصدیاش چه بود،
خودم را به مادر رساندم و پرسیدم. جوابش اشک و لبخند همزمان مرا داشت…
گفت: جمعه هفته قبل وقتیکه خاله و مادربزرگت خواستند عمهات را همراهی کنند در سفر مشهد، تو به پدرت پیشنهاد دادی من هم بروم و آنقدر اصرار کردی و خاطرش را از بابت کارهای خانه، آشپزی و خلاصه همهچیز راحت کردی که پدرت با رضایت خاطر اجازه داد. من هم برایت دعایی از ته دل کردم…
به همین خاطر میگفتم تو حتماً قبول میشوی، هرچند الآن نصف راه هستی و باید در مصاحبه استان هم قبول شوی.
مادر عزیزم میگفت و من در جوابش تنها اشک و لبخند داشتم.
_همراهان مسافرها پیاده شوند، میخواهیم حرکت کنیم…
به خود آمدم؛ و بعد از خداحافظی پیاده شدم و این بدرقه به یکی از شیرینترین بدرقههای عمرم تبدیل شد.
آیهی «هل جزاء الاحسان الا الاحسان» بهطور کامل برایم ملموس شد…
———
پ.ن1:چند روز قبل در جشن عید غدیر که خانواده عمهام به اصرار من به جشن آمده بودند، در قرعهکشی برای شوهرعمهام سفر کربلا و دخترعمهی نوجوانم سفر مشهد در آمده بود، و این شد که عمهام تصمیم گرفت دخترش را همراهی کند و بعد مادربزرگم و خالهام و بعد مادر عزیزم؛ همراهشان شدند.
پ.ن2:گوشی خودم را از صبح سیمکارتش را درآورده و سیمکارت مادرم را گذاشته بودم تا در سفر با این گوشی راحت باشد و خودم یکی از سادهترین و قدیمیترین گوشیهای موجود در خانه را برداشته بودم؛ به همین خاطر صدای مصاحبهگر قطع و وصل میشد.