هوالحبیب روز آخر سفر است. نشستهام در صحن عتیق، بیهمسفر. محو صحن و سرا و سرمست از صدای نقارههایی که نزدیکی اذان مغرب را خبر میدهند. صحن لحظه به لحظه شلوغتر میشود. تا حدی که جایی برای سوزن انداختن نمیماند. مثل همیشه میروم در نخ آدمها. بغل دستم…
بیشتر »