« کلاس اولی | شوآف عشق » |
هوالحبيب
عطر اسپند از کنار سماور بلند است. زمین با قالیهای زمینه لاکی فرش شده است. قالیهایی که حکما گلهایش سیراباند. دورتادور مجلس پشتیهای ترمه دلبری میکنند. درودیوار با تابلوهای پولکدوزی شده یا “حسین (ع)” یا “علی (ع)” یا” محمد (ص)” و سیاهپوشهای اشعار “محتشم” مزین شده است. و تو باز در دلت رشک میبری به محتشم. به عمر واژههایش. به حال خوشش…
نعلبکیهای سوزنی و استکانهای کمر باریک توی سینی گردان جا خوش کردهاند. هنوز ننشستهای که آرامش تکتک سلولهایت را پر میکند. طعم خوش چای هل دار هوش از سرت میبرد. آن طرف تر دخترکی یکلنگهپا ایستاده تا چایی نخورده استکان و نعلبکیات را بقاپد مبادا دوستش زرنگی کند در نوکری حسین علیه السلام…. اینجا همهچیز دوستداشتنی است. آن پسربچه که با سرعت خدا کیلومتر از کنارت میگذرد و ناغافل تهمانده فنجان قهوه را بخش میکند گوشهی چادرت. حتی نعره شمرها؛ شمرهایی که حنجرهشان نذر حسین علیه السلام است و سر تعزیه محاسنشان خیس اشک. طفلکی نرگس حتی از این شمرها هم میترسد، از صدای طبل و دهل، از شیهه اسبها…
اینجا دلت میخواهد بچه باشی، چهار یا پنجساله قد فاطمه السادات تا سهمی از مقنعههای سفیدی که گوشه سمت راستش را با یا رقیه (س) گلدوزی کردهاند، داشته باشی. لابهلای جمعیت بالا و پایین بپری و ذوق کنی که به من هم رسید ببین. دلت میخواهد روضههای “سید” هیچوقت به آخر نرسد. دلت میخواهد عقربههای ساعت در این نقطه این حال و هوا از حرکت بایستد..
ف. فقيهي
با سلام
مطلب شما در بخش منتخب ها درج شد.
فرم در حال بارگذاری ...