« چشم انتظار | تیک تاکِ فرصتها » |
هوالحبیب
چشمهایم را میبندم. صدای مادر از توی حال میآید که در حال صحبت با عمه است. میپرسد چراغ قوه ندارید؟ عمه میگوید: نه! این را از لحن ناامیدانه مادر میفهمم وقتی گفتگویش را کوتاه میکند و گوشی را با عصبانیت میگذارد. صدای تلوزیون بلند است و مثل همیشه روی شبکه آی فیلم است اما گوش کسی به آن بدهکار نیست. مادر دست از خودگویی میکشد و باز به باجی میپرد که چرا چراغ قوه را پیش ازاینکه کامل شارژ شود از پیریز بیرون کشیده و حالا پدر باید این وقت شب در تاریکی تقریبا مطلق، باغ را آبیاری کند. صدای باد از کانال کولر شدت میگیرد انگار میخواهد آتش بیار معرکه باشد. صدای گامهای باجی را میشنوم که برای در امان ماندن از تشرهای مادر پناهنده اتاق من میشود. من چشمهایم را باز میکنم و صدای برخورد انگشتانم با صفحه کلید دیگر به گوش نمیرسد…
سلام احسنت
سلام احسنت
با سلام
مطالب سایتتون خیلی خوب بود
*لطفا به وب سایت ما هم دیدن کنید
http://tronicall.com/
با تشکر
فرم در حال بارگذاری ...