« تیک تاکِ فرصتها | کوه من پدرم » |
مدتی بود سروصدای قبولی در این کار در حوزه به گوش میرسید. اکثر طلبهها متقاضی بودند، ولی شرایطی مانند: اتمام سطح2، سابقهی کار فرهنگی و تایید مسئولین حوزه و…. داشت و این شرایط خودبهخود موجب ریزش طلبهها میشد. هرچند گفته بودن کسانی که مشتاقاند ثبتنام کنند.
خلاصه با چه اتفاقات ریزو درشتی ثبتنام کردیم. بالاخره، یک روز گوشیام زنگ خورد، معاون فرهنگی حوزه بود. گفت: فردا در سازمان تبلیغات شهرستان برای انجام مصاحبه حاضر باشید.
چه روز و شبی طی شد تا فردا رسید و در دفتر حاضر شدم.
خدای من؛9نفر دیگر از طلاب برتر و فارغالتحصیلی که چندپایه بالاتر از من بودند آنجا نشسته بودند، سنگینی نگاهشان را روی خودم حس میکردم که این چراااا آمده؟؟
رفتم نشستم. هر کدام چند کتاب همراه داشتند و در حال مباحثه بودند من اما دستخالی نشسته بودم با درونی پراسترس و مشوش. با دیدن دوستان، خود را رد شده تصور میکردم، اما سعی داشتم خودم را حفظ کنم. بالاخره قرعهی نوبت مصاحبه به نام من افتاد.
بعد از جوابگویی به چند سؤال احکام، عقاید، و تربیتی… نفس راحتی کشیدم.
بعد از اتمام آخرین نفر، به ما گفتند: اگر تا 4 بعدازظهر تماس گرفتیم؛ قبولید و باید بروید مرکز استان برای مصاحبه دیگر وگرنه متأسفیم!!!
وای عجب روزی بود… نباید یکلحظه از گوشی جدا میشدم. وقتی به خانواده گفتم، اطمینان مادر که بعدازظهر راهی مشهد میشد؛ مرا به تعجب واداشت. بهگونهای با اطمینان میگفت: تو صد درصد قبولی. و من فقط خواستار التماس دعا بودم.
حاضر شدیم برویم به مکانی که باید مسافران مشهد را بدرقه میکردیم.
دقیقهها بیرحمانه و نفسگیر در حال گذر بودند و زیر پایشان له میشدم خصوصاً که اکثر خانواده ماجرا را میدانستند.
ساعتها عبور از 16را نشان میداد، نوع نگاه تکتک دوروبریهایم معانی خاصی داشت و متفاوت بود. تکان سر، تأسف، ترحم، سرزنش، همدردی و من ناامید فقط سعی میکردم حفظ ظاهرکنم؛ ولی مادر همچنان میگفت: صبر کن… تو حتماً قبولی…
کمکم مسافران اتوبوس بعد از خواندن اسامی و گذاشتن چمدانها و ساکها سوار میشدند، نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک 17بود و من کاملاً ناامید.
به گوشی قدیمیای که در دستم بود و میلرزید نیمنگاهی کردم، شماره ناشناسی پشت خط بود.
ندانستم چطوری جواب بدهم، میخواستم اول داد بزنم و همه افراد حاضر رو باخبر کنم اما ساکت و آرام جواب دادم. نمیدانم از شدت قدیمی بودن گوشی بود یا زیاد بودن سروصدای افراد دوروبرم.
صدا را با قطع و وصل دریافت میکردم. با راهنمایی پدر چند متر آن طرفتر رفتم. خودش بود مصاحبهگر! گفت: فردا صبح با مدارک گفتهشده به همراه 4 نفر از دوستانتان باید در مرکز استان باشید.
دیگر نکات و اشاراتش را نمیشنیدم. فقط شکر خدا در ذهنم و زیر لبم تکرار میشد.
دیدم تقریباً تمام مسافران سوار شدهاند، باید از مادرم میپرسیدم علت اطمینان صددرصدیاش چه بود،
خودم را به مادر رساندم و پرسیدم. جوابش اشک و لبخند همزمان مرا داشت…
گفت: جمعه هفته قبل وقتیکه خاله و مادربزرگت خواستند عمهات را همراهی کنند در سفر مشهد، تو به پدرت پیشنهاد دادی من هم بروم و آنقدر اصرار کردی و خاطرش را از بابت کارهای خانه، آشپزی و خلاصه همهچیز راحت کردی که پدرت با رضایت خاطر اجازه داد. من هم برایت دعایی از ته دل کردم…
به همین خاطر میگفتم تو حتماً قبول میشوی، هرچند الآن نصف راه هستی و باید در مصاحبه استان هم قبول شوی.
مادر عزیزم میگفت و من در جوابش تنها اشک و لبخند داشتم.
_همراهان مسافرها پیاده شوند، میخواهیم حرکت کنیم…
به خود آمدم؛ و بعد از خداحافظی پیاده شدم و این بدرقه به یکی از شیرینترین بدرقههای عمرم تبدیل شد.
آیهی «هل جزاء الاحسان الا الاحسان» بهطور کامل برایم ملموس شد…
———
پ.ن1:چند روز قبل در جشن عید غدیر که خانواده عمهام به اصرار من به جشن آمده بودند، در قرعهکشی برای شوهرعمهام سفر کربلا و دخترعمهی نوجوانم سفر مشهد در آمده بود، و این شد که عمهام تصمیم گرفت دخترش را همراهی کند و بعد مادربزرگم و خالهام و بعد مادر عزیزم؛ همراهشان شدند.
پ.ن2:گوشی خودم را از صبح سیمکارتش را درآورده و سیمکارت مادرم را گذاشته بودم تا در سفر با این گوشی راحت باشد و خودم یکی از سادهترین و قدیمیترین گوشیهای موجود در خانه را برداشته بودم؛ به همین خاطر صدای مصاحبهگر قطع و وصل میشد.
سلام
بالخره من متوجه نشدم،برای کار مدرسه انتخاب شدید به عنوان فرهنگی؟
راستی یه چیزی،به نظرم دعای مادرا همیشه از ته دلشونه،نه اینکه منتظر باشند تا ما براشون کاری انجام بدیم و بعد اونها دعا کنند.
فرم در حال بارگذاری ...