« نقطه عطف انقلاب | چشم انتظار » |
هوالحبیب
روز آخر سفر است. نشستهام در صحن عتیق، بیهمسفر. محو صحن و سرا و سرمست از صدای نقارههایی که نزدیکی اذان مغرب را خبر میدهند. صحن لحظه به لحظه شلوغتر میشود. تا حدی که جایی برای سوزن انداختن نمیماند. مثل همیشه میروم در نخ آدمها. بغل دستم دختر جوانی است که حتی با چادر رنگیاش نتوانسته حجابش را کامل کند! چشمش دائم به آسمان است انگار از انبوه ابرهای سیاه، ترس دارد. ابرها، گویی کیلومترها بغض سنگینی را به دوش کشیدهاند تا به اینجا برسند و حالا مترصد فرصتی باشند برای باریدن، برای سبک شدن. زن میانسالی که طرف دیگر دختر جوان نشسته، برمی گردد سمتش و با یقینی که از تک تک واژههایش شنیده میشود، میگوید: «خیالت تخت دخترم! این ابرها هم اجازهشان دست آقا است.» من در دلم به حرفش میخندم. به خودم میگویم: «بین این همه خواستهی مهم که زائرها دارند امام اعتنایی به این حرفها ندارد!» دختر جوان که انگار از نگرانیاش کم شده، دست میبرد و تسبیح خوشرنگی از سجادهاش برمیدارد و مشغول ذکر میشود. حالا من چشم از آسمان برنمیدارم گهگاه دانهای روی صورتم میافتد و من برای بارانی سهمیگن لحظهشماری میکنم. حتی از اینکه پیش بینیام درست از آب درآمده کمی هم خوشحال میشوم.
نماز مغرب و تعقیبش به اتمام میرسد اما برخلاف تصورم خبری از باران نمیشود حتی دریغ از همان دانههای کوچک قبلی، ابرها انگار دیگر بنای باریدن ندارند. دختر جوان هم که دیگر بیمی برایش باقی نمانده خودش را برای نماز عشاء آماده میکند. اما به محض اینکه صدای سلام نماز عشاء از بلندگوها به گوش میرسد، ابرها شروع میکنند به باریدن. زن میانسال میخندد و روبه دختر جوان میگوید: «معطل نکن تا خیس نشدی پاشو.» دختر جوان هم در حالی که چشمهایش برق خوشحالی دارد تند از جایش بلند میشود. من اما یک لحظه از فکری که کردهام شرمگین میشوم. آسمان غرش دیگری میکند و باران شدیدتر میشود…
. گویند سلام طلائی ترین کلید برای صعود به تالار آشنایی هاست پس صمیمی ترین سلام تقدیم شما باد http://maedeh.kowsarblog.ir/
فرم در حال بارگذاری ...