هوالحبیب
چشمهایم را میبندم. صدای مادر از توی حال میآید که در حال صحبت با عمه است. میپرسد چراغ قوه ندارید؟ عمه میگوید: نه! این را از لحن ناامیدانه مادر میفهمم وقتی گفتگویش را کوتاه میکند و گوشی را با عصبانیت میگذارد. صدای تلوزیون بلند است و مثل همیشه روی شبکه آی فیلم است اما گوش کسی به آن بدهکار نیست. مادر دست از خودگویی میکشد و باز به باجی میپرد که چرا چراغ قوه را پیش ازاینکه کامل شارژ شود از پیریز بیرون کشیده و حالا پدر باید این وقت شب در تاریکی تقریبا مطلق، باغ را آبیاری کند. صدای باد از کانال کولر شدت میگیرد انگار میخواهد آتش بیار معرکه باشد. صدای گامهای باجی را میشنوم که برای در امان ماندن از تشرهای مادر پناهنده اتاق من میشود. من چشمهایم را باز میکنم و صدای برخورد انگشتانم با صفحه کلید دیگر به گوش نمیرسد…
مدتی بود سروصدای قبولی در این کار در حوزه به گوش میرسید. اکثر طلبهها متقاضی بودند، ولی شرایطی مانند: اتمام سطح2، سابقهی کار فرهنگی و تایید مسئولین حوزه و…. داشت و این شرایط خودبهخود موجب ریزش طلبهها میشد. هرچند گفته بودن کسانی که مشتاقاند ثبتنام کنند.
خلاصه با چه اتفاقات ریزو درشتی ثبتنام کردیم. بالاخره، یک روز گوشیام زنگ خورد، معاون فرهنگی حوزه بود. گفت: فردا در سازمان تبلیغات شهرستان برای انجام مصاحبه حاضر باشید.
چه روز و شبی طی شد تا فردا رسید و در دفتر حاضر شدم.
خدای من؛9نفر دیگر از طلاب برتر و فارغالتحصیلی که چندپایه بالاتر از من بودند آنجا نشسته بودند، سنگینی نگاهشان را روی خودم حس میکردم که این چراااا آمده؟؟
رفتم نشستم. هر کدام چند کتاب همراه داشتند و در حال مباحثه بودند من اما دستخالی نشسته بودم با درونی پراسترس و مشوش. با دیدن دوستان، خود را رد شده تصور میکردم، اما سعی داشتم خودم را حفظ کنم. بالاخره قرعهی نوبت مصاحبه به نام من افتاد.
بعد از جوابگویی به چند سؤال احکام، عقاید، و تربیتی… نفس راحتی کشیدم.
بعد از اتمام آخرین نفر، به ما گفتند: اگر تا 4 بعدازظهر تماس گرفتیم؛ قبولید و باید بروید مرکز استان برای مصاحبه دیگر وگرنه متأسفیم!!!
وای عجب روزی بود… نباید یکلحظه از گوشی جدا میشدم. وقتی به خانواده گفتم، اطمینان مادر که بعدازظهر راهی مشهد میشد؛ مرا به تعجب واداشت. بهگونهای با اطمینان میگفت: تو صد درصد قبولی. و من فقط خواستار التماس دعا بودم.
حاضر شدیم برویم به مکانی که باید مسافران مشهد را بدرقه میکردیم.
دقیقهها بیرحمانه و نفسگیر در حال گذر بودند و زیر پایشان له میشدم خصوصاً که اکثر خانواده ماجرا را میدانستند.
ساعتها عبور از 16را نشان میداد، نوع نگاه تکتک دوروبریهایم معانی خاصی داشت و متفاوت بود. تکان سر، تأسف، ترحم، سرزنش، همدردی و من ناامید فقط سعی میکردم حفظ ظاهرکنم؛ ولی مادر همچنان میگفت: صبر کن… تو حتماً قبولی…
کمکم مسافران اتوبوس بعد از خواندن اسامی و گذاشتن چمدانها و ساکها سوار میشدند، نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک 17بود و من کاملاً ناامید.
به گوشی قدیمیای که در دستم بود و میلرزید نیمنگاهی کردم، شماره ناشناسی پشت خط بود.
ندانستم چطوری جواب بدهم، میخواستم اول داد بزنم و همه افراد حاضر رو باخبر کنم اما ساکت و آرام جواب دادم. نمیدانم از شدت قدیمی بودن گوشی بود یا زیاد بودن سروصدای افراد دوروبرم.
صدا را با قطع و وصل دریافت میکردم. با راهنمایی پدر چند متر آن طرفتر رفتم. خودش بود مصاحبهگر! گفت: فردا صبح با مدارک گفتهشده به همراه 4 نفر از دوستانتان باید در مرکز استان باشید.
دیگر نکات و اشاراتش را نمیشنیدم. فقط شکر خدا در ذهنم و زیر لبم تکرار میشد.
دیدم تقریباً تمام مسافران سوار شدهاند، باید از مادرم میپرسیدم علت اطمینان صددرصدیاش چه بود،
خودم را به مادر رساندم و پرسیدم. جوابش اشک و لبخند همزمان مرا داشت…
گفت: جمعه هفته قبل وقتیکه خاله و مادربزرگت خواستند عمهات را همراهی کنند در سفر مشهد، تو به پدرت پیشنهاد دادی من هم بروم و آنقدر اصرار کردی و خاطرش را از بابت کارهای خانه، آشپزی و خلاصه همهچیز راحت کردی که پدرت با رضایت خاطر اجازه داد. من هم برایت دعایی از ته دل کردم…
به همین خاطر میگفتم تو حتماً قبول میشوی، هرچند الآن نصف راه هستی و باید در مصاحبه استان هم قبول شوی.
مادر عزیزم میگفت و من در جوابش تنها اشک و لبخند داشتم.
_همراهان مسافرها پیاده شوند، میخواهیم حرکت کنیم…
به خود آمدم؛ و بعد از خداحافظی پیاده شدم و این بدرقه به یکی از شیرینترین بدرقههای عمرم تبدیل شد.
آیهی «هل جزاء الاحسان الا الاحسان» بهطور کامل برایم ملموس شد…
———
پ.ن1:چند روز قبل در جشن عید غدیر که خانواده عمهام به اصرار من به جشن آمده بودند، در قرعهکشی برای شوهرعمهام سفر کربلا و دخترعمهی نوجوانم سفر مشهد در آمده بود، و این شد که عمهام تصمیم گرفت دخترش را همراهی کند و بعد مادربزرگم و خالهام و بعد مادر عزیزم؛ همراهشان شدند.
پ.ن2:گوشی خودم را از صبح سیمکارتش را درآورده و سیمکارت مادرم را گذاشته بودم تا در سفر با این گوشی راحت باشد و خودم یکی از سادهترین و قدیمیترین گوشیهای موجود در خانه را برداشته بودم؛ به همین خاطر صدای مصاحبهگر قطع و وصل میشد.
بعد از قرائت قرآن و خوش آمد گویی مدیر، موسس حوزه، امام جمعه شهر آغاز سال تحصیلی جدید را تبریک گفتند. شیرین تر از آغاز صحبت هایشان، خبری بود که صحبت خود را با آن تمام کردند. خبری باور نکردنی، خبری که شور و شعف و انگیزه ی خاصی در جمع ایجاد کرد.
خبری که بوی بین الحرمین می داد.
باورش ساده نبود ولی مگر امام جمعه شهر با کسی شوخی دارد؟ سفر به کربلا بدون قرعه کشی به پاس حفظ خطبه غدیر.
با توزیع کتابچه های خطبه غذیر تمام حواس ها جمع متن کتاب شد.
کسی نفهمید مراسم چگونه تمام شد. نقل مجلس، خبر هدیه کربلا بود بدون هیچ قید و شرطی جز حفظ خطبه غدیر.
با 5نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم با برنامه ریزی دقیق و اجرای آن، خطبه را با هم حفظ کنیم. تمام فکر و ذکر ما به جای درس، فقط حفظ خطبه غدیر بود. در خانه، مشغول حفظ خطبه و در حوزه، مرور و مباحثه ی دونفره.
چند روزی گذشت. کم کم انگیزه ها کمتر شد.
برای حفظ نشاط، از وسط خطبه ادامه دادیم. باز چند روز اشتیاق و حفظ؛ و مجدد وسوسه و تنبلی. درس های ترم سنگین بود و در کم کردن جدیت،تاثیر
زیادی داشت. خیلی ها قید سفر عتبات را زدند. ولی قلبا راضی نبودیم. گاهی جمله ای حفظ می کردیم، هر چند از جدیت سابق خبری نبود.
چند ماه گذشت. درست وسط امتحانات ترم اعلام کردند امتحان خطبه غدیر جمعه برگزار می شود. هر چه برای تغییر تاریخ، به مدیر مدرسه اصرار کردیم فایده ای نداشت. خیر نیکوکار خودش مسئول برگزاری بود و کسی نمی توانست کمکی کند.
بدون هیچ پیش زمینه و تصوری از سوالات، در امتحان شرکت کردیم. جای سوزن انداختن نبود. چند صد نفر حضور داشتند. زن و مرد، پیر و جوان، بدون هیچ محدودیتی، حتی از شهرهای اطراف حاضر بودند.
قرار بود جمعه هفته بعد نتایج اعلام شود.
5 شنبه قبولی طلاب به مدرسه اعلام شد. اسمی از من نبود ولی هنوز امیدوار بودم.
لیست برگزیدگان جمعه روی سایت قرار می گرفت.
تمام وجودم استرس بود و بی قراری.
بالاخره صبح شد و جمعه موعود فرا رسید. از اول صبح تماس و پیام های فراوان از دوستان که نتایج اعلام شده است یا نه؟؟
منتظر بودم تا اعضای خانواده، خانه را ترک کنند تا اگر اسمم بین برگزیدگان نبود، شرمنده نباشم.
قبل از اینکه اقدامی کنم برادرم سیستم را روشن کرد؛ اسامی را دانلود و به ترتیب با صدای بلند می خواند. منجمد شده بودم. کم کم با اصرار برادرم به سیستم نزدیک شدم. با نگاه لیست را مرور می کردم. با دیدن
اسامی سه نفر از گروه 6 نفره مان، نمی دانستم از خوشحالی بخندم یا گریه کنم.هنوز باید بقیه را چک می کردیم.
ردیف 69… قلبم داشت از جا کنده می شد. دوباره نگاه کردم:69-خ…ع…
باورم نمیشد.شاید اشتباه شده، اما نه کد ملی خودم بود.
همه ی گروه 6نفره ما قبول شدیم جز یک نفر.
خدای من چه سفری شود، سفری با امضای آقایم علی بن موسی الرضا و بواسطه حفظ خطبه غدیر به پابوسی 4 امام و مقتدایم و با همراهی بهترین دوستانم.
چقدر ساده بود درک رزقی که یرزقه من حیث لا یحتسب است…
————-
پ.ن1: اطمینانی به قبولی خود نداشتم، در برگه امتحان، تحصیلات را حوزوی ننوشته بودم که اشتباه نحوی و صرفی موجب نمایش ضعف حوزه و طلاب نگردد، به همین دلیل اسمم در میان اسامی اعلامی به حوزه نبود.
هوالحبیب
“زهرا” از همکلاسیهای دوران دانشگاهم بود. دختری باهوش، پرتلاش و خستگی ناپذیر که در انجمن علمی دانشکده هم فعالیت داشت. از نظر اخلاقی خوش مشرب بود. به قول خودش با همه طور آدمی جور میشد. از مذهبیهای سفت و سخت تا آنهایی که از دین و خدا کلامی نشنیده بودند. یادم هست اوایل آشناییمان قرار شد هر کدام از بچهها نظرش را در مورد دیگران روی کاغذ بنویسد البته بدون ذکر نام خودش! آن روز برای او نوشتم نخود هر آش! با اینکه بعدا فهمید نظر از من هست ناراحتیاش را نشان نداد و خیلی منطقی جوابم را داد. چیزی که در اغلب ما مذهبیها به چشم نمیخورد! خیلی زود جوش میآوریم. منتظریم کسی خلاف نظرمان چیزی بگوید تا حسابش را برسیم. در حالی که کافی است کمی منطق و استدلال و روی خوش خرج کنیم آن وقت اگر طرف اهل پذیرش باشد سریع کوتاه میآید.
“زهرا” وجدان کاری بالایی داشت، طوری که حاضر نبود حق کسی را ضایع کند. اگر کاری از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. خساست به خرج نمیداد. یادم هست سر پایان نامهام اگر کمکهای او نبود حسابی لنگ میماندم. تنها عیبش این بود که همه تلاشش جنبه مادی داشت. درس میخواند، کار میکرد، پروژههای زیادی انجام میداد فقط به خاطر پول و مادیات. علم را هم برای رسیدن به مادیات دوست داشت. (آفتی که دامان بیشتر دانشجوهای کشور را گرفته است). همه هدفش دنیا بود. یادم هست وقتی ماشین مدل بالایی را وسط خیابان میدید چشمهایش چه برق خاصی میزد و چه اندازه به شوق میآمد. این همان معضلی بود که نمیتوانستم هضمش کنم. در دلم به او میگفتم: «به فرض که تلاش کنی و خدا هم همه چیز را در اختیار تو قرار دهد، به آخر خط که رسیدی چه میکنی؟» گاهی وسوسه میشدم نظرش را در مورد مرگ بدانم. اینکه چقدر به آن فکر میکند. چیزی که قاعدتاً برای هیچ کس قابل انکار نیست. واقعیتی که دیر یا زود رخ میدهد. نمیدانم شاید آدمهایی مثل “زهرا” فکر میکنند حالا که قرار است روزی بمیریم بگذار چند صباحی خوش باشیم و از دنیا بهره ببریم. اصلا بگذار با همین چیزها سرمان گرم شود تا یادمان برود که روزی هم باید برویم.
این روزها با اینکه دیگر زهرا را نمیبینم و خبری از او ندارم اما دلم میخواهد اتفاقی مثل “خیلی دور خیلی نزدیک” “میرکریمی” برایش رخ دهد. مثل “دکتر عالم” یک جایی در زندگی به حقیقت برسد. بفهمد خدا تنها هدف والایی است که ارزش زیستن دارد.
در حال تماشای ویترین پر زرق و برق و لباسهای زیبای مزون بودم که سنگینی یک جفت دست زمخت و بزرگ را روی چشمانم حس کردم. ترسیدم. فکر کردم دستهای یک مرد است. برگشتم. چهره آشنایی روبرویم بود. دختری چادری؛ مهربان ولی خسته. بجز لبهایش چشمانش نیز با محبت لبخند می زد. با صدای گرم و آرامی گفت: هدی نشناختی؟ منم عاطفه. باورم نمیشد! یعنی واقعا عاطفه بود! دختر پر انرژی و با انگیزه دوران ابتدایی؟ پس آن همه شور و نشاط کجا رفته بود؟ چرا چشمانش دیگر برق نمیزد؟ دوست داشتم بیشتر با او حرف میزدم. بعد گذشته اینهمه سال چه بر سر دوست صمیمی من آمده بود. چه چیزی او را اینگونه پژمرده کرده بود. به حرم شهدای گمنام رفتیم، محل قرارهای ما بچه مذهبیهاست!
از پدرش گفت که خیلی زود تنهایشان گذاشته بود، از تنهاییهای خودش و خواهرانش، از بیماری مادربزرگش، از قسط و قرض و دغدغه های متعددش، از بیعدالتیها، حقکُشیها، بیعاطفگیها، دلسردیها، غربت و یتیمی، گرانی و … اینکه پسرهای مجرد قبل توجه به عفت و پاکدامنی، خانواده و وجاهت دختر دنبال ثروت و دارایی، مال و اموال پدری و موقعیت مکانی خانه هایشان هستند! گفت که بیشتر کارهای خانه با اوست، از پرداخت قبض آب و برق تا تعمیر آبگرمکن و سیم کشی، رنگ آمیزی و هرکار مردانه و سخت دیگری که شاید خیلی از آقایان هم از پس آن برنیایند! حالا متوجه شدم چرا دستانش اینگونه شده. حرفی برای گفتن نداشتم فقط سکوت کردم. به چشمانش خیره شده بودم و دستهایش را در دستهایم گرفتم. حرفهاش تمام شده بود، گریه کرد و همدیگر را در آغوش کشیدیم، دقایقی فقط اشک میریختیم. خجالت زده بودم از اینکه از احوال دوستم بیخبر بودم. انگار همین چند وقت پیش بود از یک دوست قدیمی گلایه مند بودم که چرا از حال هم بی خبر بودیم! انگار این دیدار تلنگری برای من بود. چند دقیقه پیش چنان محو پیراهن سیصد هزار تومانی ویترین آن مغازه بودم و الان خجل از این تصمیم! آدمهایی در اطرافمان هستند که برای تهیه مایحتاج خود، از کوچکترین آرزوهایشان صرف نظر می کنند! آنوقت من برای چشم و هم چشمی و هزار و یک علت دیگر، حاضرم هزینه گزافی را اسراف کنم تا در فلان مجلس بدرخشم! از خودم بیزار شدم با اینهمه ادعا و شعار در زمینه ساده زیستی و قناعت و توجه به محرومان.
هوالحبیب
برادرم میگوید: «وسط این آفتاب داغ کویر میخواهی کجا بروی؟» اخمهایم را درهم میکشم و در دل میگویم: یعنی نباید این اندازه هم قدم برداشت. وقت تنگ است و بقیه اهالی خانه در خواب، پس خیری در بحث کردن نیست. با دلخوری چادرم را روی سر میاندازم و راهی میشوم. اتوبوس اول به موقع میآید، اما از اتوبوس دوم جا میمانم. عدل موقع پیاده شدن از کنارم میگذرد بدون اینکه توقفی کند. آهی از نهادم بلند میشود. ترس دیر رسیدن تازه اینجا به جانم میافتد. با اینکه فکر اینطور وقتها را کردهام و یک مجله چپاندهام در کیفم، اما با وجود استرس حوصله ورق زدنش را ندارم. در ایستگاه این پا و آن پا میکنم، مینشینم، میایستم، ماشینهای آن سوی خیابان را رصد میکنم تا بالاخره اتوبوس دوم از راه میرسد. بیمعطلی سوار میشوم. موقع کارت زدن نگاهی به ساعت میاندازم، 17:03 است. استرسم بیشتر میشود. با احتساب سرعت لاکپشتی راننده علیرغم جوان بودن، دستکم مسیر بیست دقیقه طول میکشد و من هنوز راه زیادی در پیش دارم و وقت کمتری. راننده آسوده برای خود میراند انگار رانندگی یک مسیر تکراری دلچسبترین کار دنیا باشد. به هر ایستگاهی هم که میرسد خیلی نرم توقف چندثانیهای میکند تا مبادا کسی جا بماند. خون خونم را میخورد اما کاری از دستم برنمیآید. با خودم فکر میکنم، اگر دیر برسم، اگر جا بمانم چه؟ بدون آدرس، حتی بدون گوشی چه کنم؟ به خودم دلداری میدهم، حتما اگر قسمت باشد، میرسم.
نگاه نگرانم را از مغازهدارهای بیخیال و مغازههای خلوتشان برمیدارم. اتوبوس مسافر چندانی ندارد. یک پیرمرد تنها با عصایی در دست، یک زن و شوهر جوان که ساکت و آرام هستند، صندلیهای جلو را پر کردهاند. یک خانم میانسال با دو بچه قد و نیم قد هم کمی آن سوتر نشستهاند. همراهشان یک کیک پز برقی و فلاکس آب و کلی خرتوپرت دیگر است. معلوم نیست پی چه میروند. توقف ناگهانی راننده رشته افکارم را پاره میکند. با خودم میگویم: آخر اینجا چه جای ایستادن است آن هم در این تنگی وقت! نگاهی به بیرون میاندازم و پیرزنی میبینم که کشانکشان خود را به اتوبوس میرساند. بعد از سوارشدن کلی دعای خیر و سلامتی حواله راننده میکند، راننده هم نگاه رضایت مندی تحویلش میدهد و میگوید: «وظیفهمان هست مادر.» حسودیام میشود، اگر راننده قبلی هم مرا دیده بود الان باید رسیده باشم. اما…
نرسیده به چهارراه پیاده میشوم. به دستگاه کارتخوان نگاه میکنم ساعت 17:22 است. باید در هشت دقیقه خودم را برسانم به امامزاده. تمام توانم را در پاهایم جمع میکنم و شروع میکنم به تند قدم برداشتن. برای بیکار نبودن سرکوفت گوشی نخریدن را به خودم میزنم و اینکه چرا به توصیه دوست و آشنا گوش نمیدهم. وقتی به امامزاده میرسم کسی نیست! همهجا سوتوکور است. حتی پرنده هم پر نمیزند، چه رسد به آدم. بغض مینشیند در گلویم. پاهایم تاب ایستادن ندارد. با ناامیدی به دیوار تکیه میدهم. تنم خیس عرق است و دهانم خشک شده. فکرم بهجایی قد نمیدهد. حتی نمیدانم ساعت چند است. دارم به برگشتن فکر میکنم که پرایدی کنار خیابان نگه میدارد. خانم راننده برایم دست تکان میدهد. به خیال اینکه دنبال آدرس است محلش نمیگذارم؛ اما دستبردار نیست. ناچار میروم جلو. نه راننده و نه سرنشینها هیچکدام برایم آشنا نیستند. خانمی که پشت رل است، میپرسد: «شما هم میرین خونه شهید مدافع حرم»، با خوشحالی آمیخته با تعجب میگویم بله. میگوید: «پس معطل چی هستین، سوار شین.»
بیستدقیقهای طول میکشد تا برسیم. خانه ابتدای بنبست مطهری است، طبقه دوم یک مغازه. به نظر نوساز میآید. دم در همسر شهید منتظر ایستاده و به تکتکمان خوشامد میگوید. خانه کوچکتر و سادهتر از آن چیزی است که تصورش را داشتهام؛ اما مرتب و تمیز است. ورودیاش یک آشپزخانه اپن است و جلوتر یک سالن پذیرایی که با دو قالی کوچک دو در سه مفروش است؛ و دورتادورش را بالش و تشکچههای رنگی چیدهاند. خبری از مبلمان و دکوراسیون فلان نیست. شاید تجملترین بخش خانه همان ال سی دی کوچک باشد. همسر شهید، زنی سربهزیر و آرام است. از نگاهش غم غربت میریزد. “خانم سخاوی” سر صحبت را با سؤالاتش باز میکند و او با لهجهی افغانی که گویی غلظتش را سالهای دوری کاسته است، پاسخ میدهد. از علاقه همسرش برای رفتن میگوید. زمانی که تازه شش ماه از ازدواجشان گذشته بود. مکث میکند. شاید مثل من بغضی در گلو دارد. حرف که میزند، حس میکنم مظلومترین زن عالم روبهرویم نشسته است. زنی که غیر غریبی و دوری از وطن، به رفتن و نبودنش همسرش هم رضایت داده است و حالا آرام و صبور است. وقتی از خوابهای همسرش میگوید، چشمهایش برق میزند انگار برای او همین اندازه حضور کافی است. گلهاش اما یکچیز است. زخمزبانهایی که گاه و بیگاه دلش را میرنجاند. آدمهایی که انصاف ندارند و با خود نمیاندیشند اجارهنشینی در کشوری بیگانه آنهم در خانهای 50 متری با حسابهای بانکی چندمیلیونی جور نیست.
چشم میچرخانم و گوشهای از سالن گهوارهای چوبی میبینم. فرزند شهید در خواب است. سمت دیگر روی دیوار قاب عکسی است که زیرش با خط درشتی نوشته شده شهید “سید سردار موسوی". کنارش تصویر کوچکتری از فرزند جا خوش کرده است. انگار دستی خواسته باشد دوری پدر و پسر و حسرت ندیدن همدیگر را جبران کند. به سید عباس میاندیشم؛ فرزندی که بیپدر قد میکشد. به مدرسه میرود و عاشقی میآموزد، درست مثل پدرش. در دلم آرزو میکنم تا آن روز در هیچ کجای عالم خبری از ظلم و ظالم نباشد.
حالا برای برگشتن عجلهای ندارم. آرام و بیرمق عرض خیابان را طی میکنم و در ایستگاه منتظر اتوبوس مینشینم. انگار برای خورشید هم تاب و توانی نمانده است. اتوبوس مرا به خانه خواهد رساند. خانهای که گرمای پدر دارد و آرامش و امنیت. حس میکنم سینهام تنگ شده است. نفسم را عمیق میکنم؛ اما انگار هوای شهر از همیشه دلگیرتر است.
روزهای بلند تابستان 95 بود. باخودم گفتم کاش میشد کاری کرد تا از این ساعات و لحظات بهترین استفاده را ببریم. فرصت به سرعت میگذرد وناگهان میگویند: تمام شد باید بروی. آنوقت ما میمانیم وحسرت لحظاتی که میتوانستیم جور دیگری بگذرانیم…
صله رحم.خوب میشد با اقوام در این هیاهوی زندگی ارتباط بیشتری داشت. برنامه ای منظم وهفتگی والبته هدفمند. چون در غیر اینصورت دورهم نشستن بود و حرفهای بیهوده واحتمالا غیبت و…
تصمیم گرفتم: مهمانی دوره ای خانمهای فامیل کوچک و بزرگ، اسمش را هم گذاشتیم“دورهمی” برنامه مان شد خواندن چند صفحه قرآن و یک دعای مختصر، اگرهم مناسبتی در پیش بود اعمال آن روز را بیان میکردم. البته نه رسمی، کاملا دوستانه وخودمانی، وبعد هم گفتگوهای خومانی و بگو وبخند وپذیرایی مختصر.
از منزل خودمان شروع کردم و اتفاقا با استقبال بیشتر خانمها مواجه شد. روزهای شاد وخوبی را گذراندیم، دورهم بودن، خواندن قرآن که کم کم همه تشویق به خواندن و صحیح خوانی شدند، وهمینطور پذیرایی که ساده باشد تا همه براحتی بتوانند جلسه ای را در منزل خودشان برگزارکنند.
اما با شروع درس وبحث تعطیل شد. کاش امسال هم دوباره راه میافتاد.
نوروا بیوتکم بالقرآن…