« خون بهای آرامش | گوشه دنج خانه تو کجاست؟ » |
هوالحبیب
برادرم میگوید: «وسط این آفتاب داغ کویر میخواهی کجا بروی؟» اخمهایم را درهم میکشم و در دل میگویم: یعنی نباید این اندازه هم قدم برداشت. وقت تنگ است و بقیه اهالی خانه در خواب، پس خیری در بحث کردن نیست. با دلخوری چادرم را روی سر میاندازم و راهی میشوم. اتوبوس اول به موقع میآید، اما از اتوبوس دوم جا میمانم. عدل موقع پیاده شدن از کنارم میگذرد بدون اینکه توقفی کند. آهی از نهادم بلند میشود. ترس دیر رسیدن تازه اینجا به جانم میافتد. با اینکه فکر اینطور وقتها را کردهام و یک مجله چپاندهام در کیفم، اما با وجود استرس حوصله ورق زدنش را ندارم. در ایستگاه این پا و آن پا میکنم، مینشینم، میایستم، ماشینهای آن سوی خیابان را رصد میکنم تا بالاخره اتوبوس دوم از راه میرسد. بیمعطلی سوار میشوم. موقع کارت زدن نگاهی به ساعت میاندازم، 17:03 است. استرسم بیشتر میشود. با احتساب سرعت لاکپشتی راننده علیرغم جوان بودن، دستکم مسیر بیست دقیقه طول میکشد و من هنوز راه زیادی در پیش دارم و وقت کمتری. راننده آسوده برای خود میراند انگار رانندگی یک مسیر تکراری دلچسبترین کار دنیا باشد. به هر ایستگاهی هم که میرسد خیلی نرم توقف چندثانیهای میکند تا مبادا کسی جا بماند. خون خونم را میخورد اما کاری از دستم برنمیآید. با خودم فکر میکنم، اگر دیر برسم، اگر جا بمانم چه؟ بدون آدرس، حتی بدون گوشی چه کنم؟ به خودم دلداری میدهم، حتما اگر قسمت باشد، میرسم.
نگاه نگرانم را از مغازهدارهای بیخیال و مغازههای خلوتشان برمیدارم. اتوبوس مسافر چندانی ندارد. یک پیرمرد تنها با عصایی در دست، یک زن و شوهر جوان که ساکت و آرام هستند، صندلیهای جلو را پر کردهاند. یک خانم میانسال با دو بچه قد و نیم قد هم کمی آن سوتر نشستهاند. همراهشان یک کیک پز برقی و فلاکس آب و کلی خرتوپرت دیگر است. معلوم نیست پی چه میروند. توقف ناگهانی راننده رشته افکارم را پاره میکند. با خودم میگویم: آخر اینجا چه جای ایستادن است آن هم در این تنگی وقت! نگاهی به بیرون میاندازم و پیرزنی میبینم که کشانکشان خود را به اتوبوس میرساند. بعد از سوارشدن کلی دعای خیر و سلامتی حواله راننده میکند، راننده هم نگاه رضایت مندی تحویلش میدهد و میگوید: «وظیفهمان هست مادر.» حسودیام میشود، اگر راننده قبلی هم مرا دیده بود الان باید رسیده باشم. اما…
نرسیده به چهارراه پیاده میشوم. به دستگاه کارتخوان نگاه میکنم ساعت 17:22 است. باید در هشت دقیقه خودم را برسانم به امامزاده. تمام توانم را در پاهایم جمع میکنم و شروع میکنم به تند قدم برداشتن. برای بیکار نبودن سرکوفت گوشی نخریدن را به خودم میزنم و اینکه چرا به توصیه دوست و آشنا گوش نمیدهم. وقتی به امامزاده میرسم کسی نیست! همهجا سوتوکور است. حتی پرنده هم پر نمیزند، چه رسد به آدم. بغض مینشیند در گلویم. پاهایم تاب ایستادن ندارد. با ناامیدی به دیوار تکیه میدهم. تنم خیس عرق است و دهانم خشک شده. فکرم بهجایی قد نمیدهد. حتی نمیدانم ساعت چند است. دارم به برگشتن فکر میکنم که پرایدی کنار خیابان نگه میدارد. خانم راننده برایم دست تکان میدهد. به خیال اینکه دنبال آدرس است محلش نمیگذارم؛ اما دستبردار نیست. ناچار میروم جلو. نه راننده و نه سرنشینها هیچکدام برایم آشنا نیستند. خانمی که پشت رل است، میپرسد: «شما هم میرین خونه شهید مدافع حرم»، با خوشحالی آمیخته با تعجب میگویم بله. میگوید: «پس معطل چی هستین، سوار شین.»
بیستدقیقهای طول میکشد تا برسیم. خانه ابتدای بنبست مطهری است، طبقه دوم یک مغازه. به نظر نوساز میآید. دم در همسر شهید منتظر ایستاده و به تکتکمان خوشامد میگوید. خانه کوچکتر و سادهتر از آن چیزی است که تصورش را داشتهام؛ اما مرتب و تمیز است. ورودیاش یک آشپزخانه اپن است و جلوتر یک سالن پذیرایی که با دو قالی کوچک دو در سه مفروش است؛ و دورتادورش را بالش و تشکچههای رنگی چیدهاند. خبری از مبلمان و دکوراسیون فلان نیست. شاید تجملترین بخش خانه همان ال سی دی کوچک باشد. همسر شهید، زنی سربهزیر و آرام است. از نگاهش غم غربت میریزد. “خانم سخاوی” سر صحبت را با سؤالاتش باز میکند و او با لهجهی افغانی که گویی غلظتش را سالهای دوری کاسته است، پاسخ میدهد. از علاقه همسرش برای رفتن میگوید. زمانی که تازه شش ماه از ازدواجشان گذشته بود. مکث میکند. شاید مثل من بغضی در گلو دارد. حرف که میزند، حس میکنم مظلومترین زن عالم روبهرویم نشسته است. زنی که غیر غریبی و دوری از وطن، به رفتن و نبودنش همسرش هم رضایت داده است و حالا آرام و صبور است. وقتی از خوابهای همسرش میگوید، چشمهایش برق میزند انگار برای او همین اندازه حضور کافی است. گلهاش اما یکچیز است. زخمزبانهایی که گاه و بیگاه دلش را میرنجاند. آدمهایی که انصاف ندارند و با خود نمیاندیشند اجارهنشینی در کشوری بیگانه آنهم در خانهای 50 متری با حسابهای بانکی چندمیلیونی جور نیست.
چشم میچرخانم و گوشهای از سالن گهوارهای چوبی میبینم. فرزند شهید در خواب است. سمت دیگر روی دیوار قاب عکسی است که زیرش با خط درشتی نوشته شده شهید “سید سردار موسوی". کنارش تصویر کوچکتری از فرزند جا خوش کرده است. انگار دستی خواسته باشد دوری پدر و پسر و حسرت ندیدن همدیگر را جبران کند. به سید عباس میاندیشم؛ فرزندی که بیپدر قد میکشد. به مدرسه میرود و عاشقی میآموزد، درست مثل پدرش. در دلم آرزو میکنم تا آن روز در هیچ کجای عالم خبری از ظلم و ظالم نباشد.
حالا برای برگشتن عجلهای ندارم. آرام و بیرمق عرض خیابان را طی میکنم و در ایستگاه منتظر اتوبوس مینشینم. انگار برای خورشید هم تاب و توانی نمانده است. اتوبوس مرا به خانه خواهد رساند. خانهای که گرمای پدر دارد و آرامش و امنیت. حس میکنم سینهام تنگ شده است. نفسم را عمیق میکنم؛ اما انگار هوای شهر از همیشه دلگیرتر است.
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی…..
فرم در حال بارگذاری ...