در حال تماشای ویترین پر زرق و برق و لباسهای زیبای مزون بودم که سنگینی یک جفت دست زمخت و بزرگ را روی چشمانم حس کردم. ترسیدم. فکر کردم دستهای یک مرد است. برگشتم. چهره آشنایی روبرویم بود. دختری چادری؛ مهربان ولی خسته. بجز لبهایش چشمانش نیز با محبت لبخند…
بیشتر »