هوالحق
بین مجلهها خبری از “داستان همشهری” و “بزنگاه” نیست. از کتابدار سؤال میکنم، جواب سربالایی حوالهام میکند. تاریخ روی جلد مجلهای را نگاه میکنم مربوط به چهار ماه قبل هست! بااینحال برمیدارم بالاخره کاچی بعض هیچی است! بهمحض رسیدن به خانه شروع میکنم به ورق زدن مجله برای براندازی اولیه و انتخاب مطلبی که سر فرصت بخوانم؛ اما وسط یکی از صفحهها چیزی توجهم را جلب میکند؛ خوانندهای در حال گرفتن جایزه است آنهم از جشنواره فجر! نکته قابلتوجه ظاهر آقای خواننده است؛ درواقع موهای بلند و مجعدی که تابهحال در عمرم از هیچ زنی سراغ نداشتم چه رسد به مرد! بارها پیشآمده که به این مسئله فکر کردم اما حکمتش را نفهمیدم، اینکه چرا بعضی از هنرمندان سعی دارند یک تیپ و فرم خاصی داشته باشند. مثلاً یکی موهای بلند میگذارد آنیکی تا ته میزند. ریش و سبیل هم که الا ماشاءالله. بعضیها را که میبینی یادی از کُنتهای سده هیجده میلادی میکنی! و عدهی دیگری هم زدهاند روی دست عرفای قرن دو و سه هجری، مثل همان خوانندهای که ذکرش رفت! خانمها هم که از آقایان کم ندارند با مدلهای مختلف آرایش صورت و برگزاری شوهای لباس! آنهم در جشنوارهها که رونق دیگری مییابد. آیا ظاهر متفاوت آنها برای اثبات برتر بودنشان است؟ آیا در ذهن آنها هنر متاعی بادآورده برای جلبتوجه و ارضاء حس خودکمبینی است؟ به نظر میرسد این سبک و سیاقها نهتنها با روح ایرانی اسلامی ما سازگاری ندارد بلکه ابزاری برای ترویج مدل و سبکهای غربی بین جوانها است. حالآنکه در بینش و اندیشه یک مسلمان هنر ودیعهای الهی است تا هنرمند با بهکارگیری آن روح آدمی را تعالی بخشد و پیوندی میان انسان و خدا ایجاد کند. سفارشهایی که در مورد خوشصدا بودن مؤذن و قاری قرآن شده مهر تأییدی بر این مطلب است. هدف تلاش برای هدایت به سمت حقیقت است نه فریب انسانها با تظاهر و تفاخر! پس آنچه به یک هنرمند ارزش و اعتبار میبخشد شکل و شمایل عجیبوغریب نیست، بلکه روح دردمندی است که به مشکلات پیرامون خود بیاعتنا نیست و تلاش میکند با زبان هنر به بیان آن بپردازد. ظاهر موقر و دلنشین چنین شخصی بیانی است از درون متناسب و موزون او که ریشه در ذهن و اندیشهاش دارد. بدون شک کلید محبوبیت هنرمند در بین مردم، صمیمت و صداقتی است که وی با مخاطبان خود دارد نه چیز دیگری. امید است هنرمندان ما با درک جایگاه ویژه و نقش مهم خود در جامعه رویکردی بهتر از این برگزینند و بیش از این بازیچهی دست غربزدگان نگردند.
هوالحق
به خودم قول داده بود تابستان که از راه برسد در دریایی از کتاب غرق شوم اما نشدم! یعنی تا همین لحظه که مشغول نوشتن هستم، تنها موفق به خواندن چهار کتاب شدهام. قریب به سه ماه و چهار کتاب، واقعاً تأسفبرانگیز است نه؟! یک روز باید بایستم جلوی خودم و بزنم زیر بعضی مصلحتاندیشیها و کتابهایی را از لیست خواندن حذف کنم؛ اما میدانم تا مقوله خواندن با امتحان و طمع نمره همراه است همین آش و همین کاسه است. این روزها اگرچه حسرت لحظههای ازدسترفته و کتابهای نخوانده آزارم میدهد بااینهمه دستکم از خواندن کتاب قدیس خوشحالم. قدیس؛ رمانی تاریخی ـ مذهبی به قلم ابراهیم حسن بیگی که انتشارات نیستان در سال 90 آن را به چاپ رسانده است. داستان در مورد کشیشی مسیحی است که عشق جمعآوری نسخ تاریخی دارد. در این بین روزی کتابی به دست او میرسد که تاریخ آن به سال 39 هجری قمری برمیگردد و موضوع آن در ارتباط با حضرت علی (ع) است. کتاب در کنار همه ماجراها، دنیای دیگری به روی کشیش میگشاید که خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.
قلم روان و نظم منطقی کتاب از مهمترین نکات مثبت آن محسوب میشود. انگار واژهها مثل آبی روان راهشان را از چشمهایت به ذهن میگشایند و تا قلبت پیش میروند. کشش و جاذبه داستان نیز تو را از دنیای پیرامون فارغ میکند و به سالهای آغازین خلافت علی (ع) میبرد. سالهایی مملو از حوادث تلخ و شیرین. از اینکه پای صحبتهای مردی به بزرگی تاریخ نشستهای لذت میبری؛ اما از جهالتها، خیانتها و سستی بعضی مردمان نیز رنج میکشی.
به نظرم یکی از ایرادهای کتاب طولانی شدن بعضی خطبهها و نامهها است. نویسنده میتوانست آن بخشها را کوتاهتر کند. یا با آوردن دیالوگها در بین آنها از خستگی خواننده کم کند. نویسنده در ابتدای داستان به پذیرش تثلیث از طرف کشیش صریحاً اشاره میکند و بعد در جای دیگری برای او مقام کشف و شهود قائل میشود که البته بین این دو تناقض وجود دارد. در نسخهای که من خواندم غلط ویرایشی هم کم نبود که خوب باید از چشم ویراستار دید نه نویسنده!
خواندن کتاب در کنار همه لذتش این سؤال را در ذهن من جدی تر کرد، اینکه چرا بعضی از غیرمسلمانها با اینکه به حقیقت اسلام پی میبرند، حالا در قالب چنین داستانی یا حتی در دنیای واقعی، ولی باز به مرام و مسلک سابق خود باقی میمانند؟ آیا این انتظار نابجایی است که تنها در ذهن من شکل گرفته یا مسئله طور دیگری است؟!
ویدئویی در تلگرام بدستم رسید که یکی از دغدغههای زمان مجردی را برایم زنده کرد. ویدئو فردی روحانی بود که در خیابان از مردم مختلف میپرسید “اگر طلبهای به خواستگاری دختری در فامیل شما بیاید، آیا با ازدواج آنها موافقید یا مخالف؟” بعضی موافق بودند و بعضی مخالف.
یاد مجردی خودم افتادم و زمانی که خواستگاری طلبه برایم میآمد. یا زمان دانشجویی که دوستانم فکر میکردند چون پدرم روحانی است، حتما من هم با طلبه ازدواج میکنم و من نمیدانستم چه بگویم؛ قیاسشان را قبول نداشتم ولی اینکه خودم حاضر به ازدواج با طلبه هستم یا نه را نمیدانستم.
زندگی با طعم طلبگی را از کودکی چشیده بودم. نبودنها و مسافرتهای بابا، دغدغه مردم داشتنها، زندگی سادهمان نسبت به همسایهها و فامیل. ولی در کنارش طعم خوش پدر علمِ دین خوانده هم بود، انقدر که گاهی فکر میکردم اگر پدرم روحانی نبود، قطعا نقص بزرگی در زندگی داشتم. ولی همه اینها هنوز مجابم نکرده بود که صد درصد حاضر به ازدواج با یک روحانی هستم یا نه.
زندگی طلبگی آن هم در تهران، آن هم در شرایط امروز جامعه برایم وهمآلود بود.
وقتی جلسه خواستگار طلبهام جدی شد، با خودم فکر کردم که من از زندگی آیندهام و همسرم دقیقا چه میخواهم؛ زندگی طلبگی چه مزیتهایی نسبت به زندگی با غیر طلبه دارد و چه محدودیتهایی ممکن است داشته باشد. اولویتها و خواستههایم را از زندگی در برگهای نوشتم و باهم مقایسه کردم؛ بالا و پایین کردم. با چند نفر از دوستانم و آشنایانی که با طلبه ازدواج کرده بودند و چند سال از ازدواجشان میگذشت، صحبت کردم. سعی داشتم انتخابم با فکر و منطق باشد. از سرِ جو و احساس نه جواب مثبت دادن به خواستگار طلبه را دوست داشتم و نه جواب منفی دادن را. با نوشتن معیارها و مشورت گرفتن از دوستان، سعی کردم به نتیجهای منطقی برسم که حاضر هستم زنِ طلبه بشوم یا نه و بعد درباره خود خواستگار طلبهام و شخصیت و حرفهایش فکر کنم و تصمیم بگیرم.
بعد از ازدواجم، که البته قسمت این بود با خواستگاری غیر از طلبه ازدواج کنم، هرگاه دوستی درباره ازدواج کردن یا نکردن با طلبه، سوال میکند، همان کارها و فکرهایی که زمان مجردی انجام دادم را برایش میگویم. اینکه جواب مثبت یا منفی دادن سریع به صرف اینکه کسی طلبه است غلط است؛ باید تمام جنبهها را در نظر داشته باشد و بعد تصمیم بگیرد.
شما چه؟ حاضرید با یک روحانی ازدواج کنید؟
به نظرتان زندگی با طلبه، چه سختیها و چه مزیتهایی دارد؟
روز تعطیل در منزل، طبق برنامه همه کارهایم را تا ساعت ده انجام داده بودم، تلویزیون را روشن کردم تا حین صرف چای نیمروز، گریزی هم به این جعبه جادو زده باشم، با شبکه آی فیلم و سریالی با روایتی کلیشه ای روبرو شدم؛ پسر و دختر عاشقی که علیرغم مخالفتها و مشکلات به وصال یکدیگر رسیده بودند و بعد ازدواج مشکلاتشان آغاز شده بود! از آنجاییکه اصلا علاقه ای به تماشای اینگونه سریالها نداشتم؛ کانال را عوض کردم.
سریالی تحت عنوان “روزنوشتهای یک زن خانه دار"، برایم جالب بود. شخصیت اول سریال خانم وبلاگ نویسی بود که همسرش پزشک بود و دو فرزند دختر و پسر داشت، درگیریها و کارهای روزمره مثل رسیدگی به بچه ها و همسرش، آشپزی و خانه داری و… باعث شده بود از زندگیش دلزده شود و این فکر به سراغش آمده بود که آیا زندگی ایده آلی که تصورش را داشت همین بود؟ خانه نشینی و انجام کارهای تکراری و کسالت آور! نتیجه اینهمه تحصیل همین بود! این حالت افسردگی شخصیت داستان وقتی تشدید شد که کاملاً اتفاقی با یکی از دوستانش که سالها از او بی خبر بود ملاقات داشت و متوجه پیشرفتهای او شد. دوستش دکتری گرفته بود، سفرهای متعدد داخل و خارج از کشور رفته بود، سرکار می رفت، و ظاهراً زندگی بر وفق مرادی داشت. پس از بازگشت به خانه تمام مدت این افکار ذهنش را درگیر کرده بود که چرا زود ازدواج کرد و زود بچه دار شد و چرا به دنبال تحقق رویاهایش نرفت! درحالیکه همسر این خانم مردی بسیار مهربان بود و تمام این مدت تلاشش را برای رفع ناراحتی او می نمود، بانوی داستان دو فرزند سالم داشت که آرزوی بسیاری از دوستانش بود، اما چشمانش را به روی داشته هایش بسته بود و حسرت نداشته هایی را میخورد که اصلاً ارزشمند نبود.
برایم جالب بود؛ چرا که دقیقاً چندی پیش این حس به سراغ خودم آمده بود و بهانه آن مشاهده صفحات اینستاگرام دوستانم بود. صفحاتی مملو از عکسهای فارغ التحصیلی مقاطع مختلف، سفرهای درون و برون کشور، سالگردهای ازدواج، جشنهای تولد، جمع های دوستانه، هدایا و افتخارات و خریدها، منازل و دکور و به تصویر کشیدن دورهمیهای دونفره و بچه دار شدنها و ماه گرد بچه و …
ناخودآگاه زندگیهای سرشار از خوشی و لذت و آرزوهای محقق یافته دوستانم را با زندگی آرام و به ظاهر یکنواخت و آرزوهای شاید برباد رفته خودم مقایسه کردم، این جملات مثل زیرنویس های تلویزیون از پس زمینه ذهنم گذشتند که آیا این بود نتیجه آنهمه رؤیا که در سر می پروراندم؟! این است آن جایگاه که برای خودم متصور شده بودم! تا اینکه یکی از دوستانم با من تماس گرفت و از من خواست دقایقی به حرفهایش گوش دهم، من باب درد و دل. درست است دوستم از مشکلاتش گفت که بسیار متأثر کننده بود، اما مرا خوشحال کرد. در واقع این خوشحالی بابت تلنگری بود که خدای مهربان به من زد تا از خواب غفلت بیدار شوم. قدر داشته هایم را بدانم و به نداشته هایی که خوشبختی موهومی در ذهنم پروارنده، دل نبندم. یاد جملات استاد ادبیات افتادم که میگفتن: “وقتی دو یا چند نفر عاشق هم هستند و به یکدیگر علاقه واقعی دارند، این علاقه را در رفتار و اعمال نسبت به یکدیگر نشان می دهند و نیازی به تبلیغ و نمایاندن آن به دیگران ندارند.”
تازه متوجه عمق این جمله شدم: “باطن زندگی خود را با ظاهر زندگی بقیه مقایسه نکنید"
و “خوشبختی انتهای مسیر نیست، لذت بردن از طول مسیر است” که اغلب فراموش می کنیم.
به جای چشم دوختن به داشته ها مدام حسرت نداشته های بی ارزش را می خوریم. آنقدر پشت در بسته ای که به صلاحمان نیست منتظر مینشینیم که درهای باز پر از رحمت را نمی بینیم!
پای منبر یکی از دوستانم در شب آخر ماه صفر دو سال پیش شنیده بودم:
شیطان از سه جهت به ما حمله می کند؛
گذشته را در ذهنمان تیره و حسرت وار
آینده را ترسناک و دست نایافتنی
و حال را درگیر این دل مشغولیها.
من بیدار شدم، هر شب قبل از خواب و هر روز بعد از بیدار شدن و نیمروز قبل از نماز ظهر به داشته هایم فکر میکنم و خدای مهربانم را شکر میگویم؛ داده هایش، نداده هایش و گرفته هایش را، چرا که داده هایش رحمت، نداده هایش حکمت و گرفته هایش آزمایش است.
خدای مهربانم بی نهایت دوستت دارم…
هوالحبیب
برادرم میگوید: «وسط این آفتاب داغ کویر میخواهی کجا بروی؟» اخمهایم را درهم میکشم و در دل میگویم: یعنی نباید این اندازه هم قدم برداشت. وقت تنگ است و بقیه اهالی خانه در خواب، پس خیری در بحث کردن نیست. با دلخوری چادرم را روی سر میاندازم و راهی میشوم. اتوبوس اول به موقع میآید، اما از اتوبوس دوم جا میمانم. عدل موقع پیاده شدن از کنارم میگذرد بدون اینکه توقفی کند. آهی از نهادم بلند میشود. ترس دیر رسیدن تازه اینجا به جانم میافتد. با اینکه فکر اینطور وقتها را کردهام و یک مجله چپاندهام در کیفم، اما با وجود استرس حوصله ورق زدنش را ندارم. در ایستگاه این پا و آن پا میکنم، مینشینم، میایستم، ماشینهای آن سوی خیابان را رصد میکنم تا بالاخره اتوبوس دوم از راه میرسد. بیمعطلی سوار میشوم. موقع کارت زدن نگاهی به ساعت میاندازم، 17:03 است. استرسم بیشتر میشود. با احتساب سرعت لاکپشتی راننده علیرغم جوان بودن، دستکم مسیر بیست دقیقه طول میکشد و من هنوز راه زیادی در پیش دارم و وقت کمتری. راننده آسوده برای خود میراند انگار رانندگی یک مسیر تکراری دلچسبترین کار دنیا باشد. به هر ایستگاهی هم که میرسد خیلی نرم توقف چندثانیهای میکند تا مبادا کسی جا بماند. خون خونم را میخورد اما کاری از دستم برنمیآید. با خودم فکر میکنم، اگر دیر برسم، اگر جا بمانم چه؟ بدون آدرس، حتی بدون گوشی چه کنم؟ به خودم دلداری میدهم، حتما اگر قسمت باشد، میرسم.
نگاه نگرانم را از مغازهدارهای بیخیال و مغازههای خلوتشان برمیدارم. اتوبوس مسافر چندانی ندارد. یک پیرمرد تنها با عصایی در دست، یک زن و شوهر جوان که ساکت و آرام هستند، صندلیهای جلو را پر کردهاند. یک خانم میانسال با دو بچه قد و نیم قد هم کمی آن سوتر نشستهاند. همراهشان یک کیک پز برقی و فلاکس آب و کلی خرتوپرت دیگر است. معلوم نیست پی چه میروند. توقف ناگهانی راننده رشته افکارم را پاره میکند. با خودم میگویم: آخر اینجا چه جای ایستادن است آن هم در این تنگی وقت! نگاهی به بیرون میاندازم و پیرزنی میبینم که کشانکشان خود را به اتوبوس میرساند. بعد از سوارشدن کلی دعای خیر و سلامتی حواله راننده میکند، راننده هم نگاه رضایت مندی تحویلش میدهد و میگوید: «وظیفهمان هست مادر.» حسودیام میشود، اگر راننده قبلی هم مرا دیده بود الان باید رسیده باشم. اما…
نرسیده به چهارراه پیاده میشوم. به دستگاه کارتخوان نگاه میکنم ساعت 17:22 است. باید در هشت دقیقه خودم را برسانم به امامزاده. تمام توانم را در پاهایم جمع میکنم و شروع میکنم به تند قدم برداشتن. برای بیکار نبودن سرکوفت گوشی نخریدن را به خودم میزنم و اینکه چرا به توصیه دوست و آشنا گوش نمیدهم. وقتی به امامزاده میرسم کسی نیست! همهجا سوتوکور است. حتی پرنده هم پر نمیزند، چه رسد به آدم. بغض مینشیند در گلویم. پاهایم تاب ایستادن ندارد. با ناامیدی به دیوار تکیه میدهم. تنم خیس عرق است و دهانم خشک شده. فکرم بهجایی قد نمیدهد. حتی نمیدانم ساعت چند است. دارم به برگشتن فکر میکنم که پرایدی کنار خیابان نگه میدارد. خانم راننده برایم دست تکان میدهد. به خیال اینکه دنبال آدرس است محلش نمیگذارم؛ اما دستبردار نیست. ناچار میروم جلو. نه راننده و نه سرنشینها هیچکدام برایم آشنا نیستند. خانمی که پشت رل است، میپرسد: «شما هم میرین خونه شهید مدافع حرم»، با خوشحالی آمیخته با تعجب میگویم بله. میگوید: «پس معطل چی هستین، سوار شین.»
بیستدقیقهای طول میکشد تا برسیم. خانه ابتدای بنبست مطهری است، طبقه دوم یک مغازه. به نظر نوساز میآید. دم در همسر شهید منتظر ایستاده و به تکتکمان خوشامد میگوید. خانه کوچکتر و سادهتر از آن چیزی است که تصورش را داشتهام؛ اما مرتب و تمیز است. ورودیاش یک آشپزخانه اپن است و جلوتر یک سالن پذیرایی که با دو قالی کوچک دو در سه مفروش است؛ و دورتادورش را بالش و تشکچههای رنگی چیدهاند. خبری از مبلمان و دکوراسیون فلان نیست. شاید تجملترین بخش خانه همان ال سی دی کوچک باشد. همسر شهید، زنی سربهزیر و آرام است. از نگاهش غم غربت میریزد. “خانم سخاوی” سر صحبت را با سؤالاتش باز میکند و او با لهجهی افغانی که گویی غلظتش را سالهای دوری کاسته است، پاسخ میدهد. از علاقه همسرش برای رفتن میگوید. زمانی که تازه شش ماه از ازدواجشان گذشته بود. مکث میکند. شاید مثل من بغضی در گلو دارد. حرف که میزند، حس میکنم مظلومترین زن عالم روبهرویم نشسته است. زنی که غیر غریبی و دوری از وطن، به رفتن و نبودنش همسرش هم رضایت داده است و حالا آرام و صبور است. وقتی از خوابهای همسرش میگوید، چشمهایش برق میزند انگار برای او همین اندازه حضور کافی است. گلهاش اما یکچیز است. زخمزبانهایی که گاه و بیگاه دلش را میرنجاند. آدمهایی که انصاف ندارند و با خود نمیاندیشند اجارهنشینی در کشوری بیگانه آنهم در خانهای 50 متری با حسابهای بانکی چندمیلیونی جور نیست.
چشم میچرخانم و گوشهای از سالن گهوارهای چوبی میبینم. فرزند شهید در خواب است. سمت دیگر روی دیوار قاب عکسی است که زیرش با خط درشتی نوشته شده شهید “سید سردار موسوی". کنارش تصویر کوچکتری از فرزند جا خوش کرده است. انگار دستی خواسته باشد دوری پدر و پسر و حسرت ندیدن همدیگر را جبران کند. به سید عباس میاندیشم؛ فرزندی که بیپدر قد میکشد. به مدرسه میرود و عاشقی میآموزد، درست مثل پدرش. در دلم آرزو میکنم تا آن روز در هیچ کجای عالم خبری از ظلم و ظالم نباشد.
حالا برای برگشتن عجلهای ندارم. آرام و بیرمق عرض خیابان را طی میکنم و در ایستگاه منتظر اتوبوس مینشینم. انگار برای خورشید هم تاب و توانی نمانده است. اتوبوس مرا به خانه خواهد رساند. خانهای که گرمای پدر دارد و آرامش و امنیت. حس میکنم سینهام تنگ شده است. نفسم را عمیق میکنم؛ اما انگار هوای شهر از همیشه دلگیرتر است.
همیشه وقتی میخواستم خط تمرین کنم، باید دنبال جای مناسبی میگشتم. جایی امن و مطمئن که نکند مرکب بریزد و فرش کثیف شود، روتختی رنگی شود، کسی بی هوا بیاید و پا روی قلم ها بگذارد و بشکنند. دنبال مکانی بودم تا حال و هوای کار هنری داشته باشد؛ صداهای مزاحم که حواسم را پرت میکنند، مثل تلویزیون یا صدای خیابان، نیاید؛ بقیه که از صدای دلنشین کشیده شدن قلم روی کاغذ خوششان نمی آید و اعتراض می کنند: کی نوشتنت تمام میشود؟! این صدا اعصابمان را خرد میکند و … در نتیجه این اعتراضها به دستخط مورد انتظار نمیرسیدم. تا اینکه حین مرتب کردن بخشهایی از خانه به مکان دنجی رسیدم که تا کنون به چشمم نخورده بود. مکانی آرام با منظرهای زیبا، دور از هیاهوی خانه و صداها و رفت و آمدهای مزاحم!
زیرزمین خانه با منظرههای بسیار زیبا از حیاط؛ شاخههای تاک و سایه دلنشین آن، حوضچه کوچک آب کنار باغچه، درختچه رز هفت رنگ و درخت زیبا و پربار گوجه سبز. با کمی تجهیزات مکان جدید برای تمرکز و تمرین فراهم شد. وسایل خطاطی به همراه چندین کتاب که مورد علاقهام بود به میز کوچک تعبیه شده در گوشه دنج من، منتقل شد. حالا ساعاتی در روز با فراق خاطر به تمرین خط مشغول میشوم. چقدر خوب است در خانههایمان مکانی را به عنوان “گوشه دنج” به بقیه معرفی کنیم، تا لحظاتی از روز به خودمان و فعالیتهای مورد علاقهمان اختصاص داده شود. تا بقیه مطلع باشند وقتی در آن مکان هستیم مزاحممان نشوند.
همه آدمها در مسیر زندگی به این لحظات نیاز دارند، تا قوای از دست رفتهشان را بازیابند و با انرژی بیشتری کنار خانواده بقیه لحظات را سپری کنند. این مکان و لحظه را تجربه کنید و به آنانکه دوستشان دارید و آرامششان در زندگیتان تاثیر گذار است، پیشنهاد دهید. چرا که این دستور به دوام و بقاء زندگیتان کمک خواهد کرد. کافیست امتحان نمایید.
برای خرید مایحتاج خانه، رفته بودم میدان میوهترهبار. چند ماهی میشود شیوه “جدا کن، سوا کن” در میدانهای تهران اجرا میشود و مردم خودشان میتوانند میوهها و صیفیجاتی که میخواهند بردارند؛ چه از نظر کمی و چه از نظر کیفی
کدو، بامجون، هویج، ذرت، فلفل دلمه موادی بودند که برای شام و ناهار فردا احتیاج داشتم. میوه هم نداشتیم. نخودسبز هم برای مصرف طول سال و فریز کردن باید میخریدم و چند چیز دیگر؛ همه خریدهایم در این عکس جمع شدند:
دو عدد بادمجان، سه عدد کدو، دو عدد فلفل، سه عدد ذرت برای درست کردن دو وعده غذا، یک عدد طالبی و مقداری شلیل و چند خیار چنبر به عنوان میوه، مقداری هویج برای مصرف در غذا و آبگیری و سه کیلو نخودسبز برای فریز کردن، نان و سس مایونز
شاید برای بعضیها دو و سه عدد میوه خریدن خندهدار یا خجالتآور باشد، اما من از کم خرید کردن خجالت نمیکشم و به نظرم روش خرید درست همین است! یعنی مقداری که احتیاج دو سه روز خانه میشود را میخرم و از آنها استفاده کنیم. قبلا میوه و مواد زیاد میخریدیم و در یخچال میمانند و چون از مصرف و نیازمان بیشتر بود، خراب میشدند و اسراف؛ ولی این روش هم از اسراف جلوگیری میکند، هم باعث میشود مواد غذایی را تازه مصرف کنیم :) یخچال و فریزر هم پر نمیشوند و دغدغه این را نداریم که یخچالمان کوچک است و باید عوض کنیم و یک بزرگتر بخریم. به نظر شما این روش بهتری نیست؟
بیایید بهاندازه خرید کنیم.