همیشه با خودم فکر میکردم، برخورد مناسب با کلاس اولی هایی که روز اول گریه شان سرازیر می شود و تا روزها،هفتهها،ماهها و حتی سال ها به صورتهای مختلف به درازا می کشد، چگونه است؟ چند سالی که در مدرسه هستم، برخوردهای اشتباه اولیا، معلمان و کادر مدرسه و ناراحتی های بچه ها اذیتم میکرد. بیشتر که فکر کردم، دیدم فقط اذیت شدن کافی نیست، سهم من در آرام کردن این کودکان چیست؟ بارها فکر کردم امسال تصمیم گرفتم، حداقل بتوانم باعث فراموشی گریه ی یکی از این کلاس اولی ها بشوم. تا اینکه امسال در حیاط مشغول گپ و گفت با بچه های سال بالایی بودم که چند نفر مرا به سویی فراخواندند، دیدم ای دل غافل.. سوژه مورد نظر یافت شد و آن هم چه سوژه ایی…از بس گریه میکرد، به سختی فهمیدم، می گوید: «من مامانم رو میخوام، منو ببرید پیش مامانم :::::(((((» حال نوبت وجدان درونم بود که میگفت:«بفرما،ای مدعی، حالا میدان عمل است، ببینم چند مرده حلاجی؟» منم راست قامت به وجدانم، پاسخ دادم:«باشه ببین که چطوری آرامش میکنم و کلا یادش می رود.» دوباره وجدانم پرحرفم نهیب زد،«برای کل روز نمیخواهد آرام کنی، حداقل برای این زنگ تفریح آرام شود، میتوانی به خودت امیدوار بشوی.» پیشنهاد دوستی دادم. باکمی تامل پذیرفت، اسمش را پرسیدم، باگریه گفت:ملیسا. من هم در گوشش اسمم را گفتم تا بداند که میخواهم دوستی کنم. تغذیه ایی همراهش بود، یکی برداشتم و خودش هم برداشت، خوردیم. دستش در دستم بود و در حیاط قدم میزدیم و حرف. زنگ کلاس زده شد، گفتم: دوست من، زنگ تفریحِ بعد منتظرم. زنگ بعد، با شادی به سمتم دوید و دوباره حرف می زدیم و قدم. رفته رفته گریه اش به فراموشی سپرده شد. نمیدانم شاید این مورد راحت بود ولی آموختم که لازم نیست، کارهای خاص و فوقالعاده انجام دهی، گاه باید با کودکان کودکی کرد. دوستان عزیز خیلی خوشحال می شوم، اگر شما هم مورد مشابهی داشتید، ما را درتجربیات خود سهیم بدانید.
هوالحبيب
عطر اسپند از کنار سماور بلند است. زمین با قالیهای زمینه لاکی فرش شده است. قالیهایی که حکما گلهایش سیراباند. دورتادور مجلس پشتیهای ترمه دلبری میکنند. درودیوار با تابلوهای پولکدوزی شده یا “حسین (ع)” یا “علی (ع)” یا” محمد (ص)” و سیاهپوشهای اشعار “محتشم” مزین شده است. و تو باز در دلت رشک میبری به محتشم. به عمر واژههایش. به حال خوشش…
نعلبکیهای سوزنی و استکانهای کمر باریک توی سینی گردان جا خوش کردهاند. هنوز ننشستهای که آرامش تکتک سلولهایت را پر میکند. طعم خوش چای هل دار هوش از سرت میبرد. آن طرف تر دخترکی یکلنگهپا ایستاده تا چایی نخورده استکان و نعلبکیات را بقاپد مبادا دوستش زرنگی کند در نوکری حسین علیه السلام…. اینجا همهچیز دوستداشتنی است. آن پسربچه که با سرعت خدا کیلومتر از کنارت میگذرد و ناغافل تهمانده فنجان قهوه را بخش میکند گوشهی چادرت. حتی نعره شمرها؛ شمرهایی که حنجرهشان نذر حسین علیه السلام است و سر تعزیه محاسنشان خیس اشک. طفلکی نرگس حتی از این شمرها هم میترسد، از صدای طبل و دهل، از شیهه اسبها…
اینجا دلت میخواهد بچه باشی، چهار یا پنجساله قد فاطمه السادات تا سهمی از مقنعههای سفیدی که گوشه سمت راستش را با یا رقیه (س) گلدوزی کردهاند، داشته باشی. لابهلای جمعیت بالا و پایین بپری و ذوق کنی که به من هم رسید ببین. دلت میخواهد روضههای “سید” هیچوقت به آخر نرسد. دلت میخواهد عقربههای ساعت در این نقطه این حال و هوا از حرکت بایستد..
ف. فقيهي
در لابه لای کوچه پس کوچههای دوران بچگی دلم را به سویتان پرواز میدهم، آن هنگام که دغدغهای برایم نبود مگر حظ سفری که هر سال مادربزرگم را اگر بگویم ازدورترین راه اغراق نکردهام به سویتان میکشاند. من خوشحال از همراهی هر سال با مسافرانی که چندین روز سختی سفر را به جان میخریدند تا زائر حرم امام رئوف گردند. با ذوقی بیپایان امتحانات آخر سال مدرسه را پشت سر میگذاشتم. آخر مادربزرگم یعنی مادر پدرم هر سال با تقبل هزینههای سفرش به مشهد توسط پدرم راهی سفر میشد و من هم با سوءاستفاده از این موقعیت همراهیش میکردم. چه همراهی دلنشینی، سرشار از شوق، همراه با بازیگوشیهای کودکی و اشتیاق بیانتهای دیدار حضرت خورشید.
تابستان همیشه برای بچهها شیرین است اما برای من این دلخوشی با دیدار دوباره شما همراه بود و این شیرینی تابستانهایم را دوچندان میکرد. با اینکه اینجا در گرماگرم تابستان آدمها به ستوه میآیند و لحظه شماری میکنند برای خنکای پاییزی اما من عاشق تابستانی بودم که با وجود شما متبرک میگشت. این روزها چقدر دلخوشیهایمان دور است. محبوس شده در این روزمرهگیهایمان با این بهانه که گرفتار رتقوفتق امور زندگی هستیم. دیر زمانی است تابستانهایم بوی دلتنگی و دوری از شما دارد. آقا به جان جوادتان به پای بوسیتان بطلبید، دلتنگم.
روز جمعه بود، برای تغییر روحیه و طبق قرار هفتگی، همراه دو خانواده دیگر به باغمان رفتیم. چون هوای بیرون سرد بود و مادران همیشه نگران، اجازه خروج از اتاقِ باغ را به بچهها نمیدادند و این بچهها هم از یکجانشینی کلافه شده بودند، طبق معمول فکری به سرم زد. از کیفِ جادویی خود که مخصوص روستا هست و پُر از کاغذهایی است که تنها یک رویشان قابل استفاده میباشد، دفترچه پزشکی توجهم را جلب کرد و به بچهها پیشنهاد دکتربازی دادم و به نوبت هر کداممان دکتر، مریض، منشی، پرستار میشدیم و دکترها نسخههایی مینوشتند با خطِ خوانا و به زبان کودکانه و خلاصه برای مدتی موجبات شادی و خنده فراهم گردید. در حین بازی، پدر گرامی یادش آمد که چند روزی است دفترچه پزشکیاش را که برای کاری از مکان مخصوصش برداشته و روی میز گذاشته بوده، نیست. در همين لحظه، برادر دهه هشتادي، دست به کار شد و همان دفترچه را به دستش گرفت، با خنده شیطنتآمیزی گفت: «همینه». ولی من حرفش را جدی نگرفتم و گوشم بدهکارش نبود، اما چشمتان روز بد نبیند، خودش بود؛ دفترچهی پدر!! اما در کیف من کنارِ دفترچههای منقضی شده و کاغذهای باطله چکار میکرد؟! فهمیدم حتما در خانه تکانیها، بخاطر رنگ و روی رفتهی دفترچه، گمان کردهام یکی از دفترچههای قدیمی است که از کیفم بیرون افتاده و به داخل كيف برگردانده بودم.
بعد از کلی نوشجان کردن نیش و کنایههای حاضرین که از هر طرف به سوی ما بازیکنان دکتربازی، بیرحمانه پرتاب میشد، پدر، برگههای پزشکی به خطِ ما پزشکان امروز را جدا کرد و تحویلمان داد. عکسی از آنها گرفتهام و به رایگان در اختیارتان میگذارم.
القصه، اگر روزی، روزگاری به سرتان زد که با بچههای خودتان یا بچههای فامیل، دکتر بازی انجام بدهید، اول، همه جای دفترچه را به دقت وارسی نمایید تا به سرنوشت ما، دچار نشوید. از ما گفتن بود، خود دانید.
اینجا گلها بدون منت باران شکوفه میدهند و با دست نسیم موهایشان را میبافند.
اینجا ظهرهای تابستان، یاد شیطنتهای کودکیهایمان، ذهنم را قلقلک میدهد.
چقدر این خانه دوست داشتنی است. بوی مهربانیهای بیدریغ مادرم، بوی خوش نان تازه، بوی بچگیهایمان.
انعکاس دستهای زحمتکش پدرانه درون چشمهایمان، قصه شرمساری شرجی از مردانگیهای قهرمان زندگیمان.
اینجا خانه پدری است. تنها تکیهگاه امن این دنیای پر عجایب. جایی که انتهای تمام دلتنگیهاست، انتهای تلخیها، غصهها.
اینجا عاشقانههایم را دوباره از سر میگیرم.
هوالحبیب
شاید خواندهای یا شنیدهای که فاصله حیات و ممات یک لحظه است. یک آن، یک ثانیه یا نه، صدم ثانیه و یا کمتر. مثلا به قاعده کمترین واحدی که میتوان برای زمان در نظر گرفت. اما گاهی ممکن است آن را تجربه کنی. مثلا یک تکه کوچک غذا یا حتی یک قطره ناچیز آب راه نفست را بند بیاورد و تو در آن کمترین واحد زمان که بین مرگ و زندگی وجود دارد، معلق شوی. در آن حال حس میکنی همه چیز برایت در حال توقف است و میرود که برای همیشه نباشی. تقلا میکنی. چنگ میزنی به دامن زمان اما سودی نصیبت نمیشود. مرگ را میبینی که به استقبالت آمده و حیات که از تو روی گردانده است. کم کم به یقین میرسی که بعد از آن، آب از آب هم تکان نخواهد خورد و زمان ادامه خواهد یافت، اما نه برای تو. انسانها به زندگی روزمرهشان ادامه خواهند داد حتی عزیزترین عزیزانت، آن هم بدون تو. چقدر دلت برای خودت و نبودنت میسوزد. اما ناگهان در همان حین، در همان کمترین واحد زمان که میرود برای همیشه نباشی، راه نفست باز میشود. میبینی که هستی. عمیق و بلند نفس میکشی و مولکولهای اکسیژن را حریصانه میبلعی، در حالی که هنوز چهرهات از کمی اکسیژن کبود است و اندامت از هول دیدن مرگ کرخت و سِر.
با خودت میگویی این یک معجزه است یک لطف که شاید دوباره تکرار نشود، نه؟ پس باید فرصت را غنیمت دانست…
همایش تمام شده بود و هنوز چند ساعتی تا حرکت قطار زمان باقی بود. بی درنگ سمت حرم راه افتادیم. آخر مگر میشود قم بیایی و بی سلام خدمت بانو راه کج کنی و سمت دیارت برگردی. این بار دیگر دلم طاقت نداشت چون بار قبل اذن دخول نیافته و سهمم فقط عبور از خیابان حرم باشد. نمیخواستم با نگاهی پشت سر جامانده، دلم را بگذارم و بگذرم.
چشمم که به ضریح افتاد دلم هری ریخت و کاسه چشمانم پرآب شد. چشمم به شبکههای ضریح و گوشم در پی بانگ اذان ظهر بود. دلم بین لذت نجوای دم ضریح و نماز جماعت حرم میرفت و برمیگشت. آخر سر دلم را به ضریح گره زدم و پا تند کردم برای رسیدن به نماز اول وقت.
نماز تمام شد. مشغول تعقیبات شدم. زیر خنکای باد کولر حرم خستگی از تن میگرفتم و طعم بهشت را مزمزه میکردم که دیدم چند قدم جلوتر خانمهای خادم ابزار تطهیر به دست با سرعت گوشهی فرش را بالا زده و نجاست از تن فرش میچلانند. تلاش و سرعتشان در تطهیر را که دیدم به خودم و حضورم در حرم برگشتم. به خودم گفتم میبینی مریم! اینجا آنقدر پاک و مقدس است که ثانیهها هم در زدودن ناپاکی به حساب میآیند. باید هم اینگونه باشد، وقتی فرش حرمِ دخترِ ماه بودن رزقت باشد و لیاقت پاخوردن زوار خواهر سلطان قسمتت شود، شرط تدوام حضورت، طهارت مدام هست. باید تحمل کنی درد چلاندن تار و پودت را تا آن مایع ممنوعه زودتر از باطنت خارج شود و اذن بودنت تمدید شود.
رزقم از زیارت شد همین صحنه تطهیر و تطبیقش بر باطن خودم که شرط همراهی کریمه قم همین چلاندن است.