« داغداريم... | ماجرای فکر آوینی » |
اینجا گلها بدون منت باران شکوفه میدهند و با دست نسیم موهایشان را میبافند.
اینجا ظهرهای تابستان، یاد شیطنتهای کودکیهایمان، ذهنم را قلقلک میدهد.
چقدر این خانه دوست داشتنی است. بوی مهربانیهای بیدریغ مادرم، بوی خوش نان تازه، بوی بچگیهایمان.
انعکاس دستهای زحمتکش پدرانه درون چشمهایمان، قصه شرمساری شرجی از مردانگیهای قهرمان زندگیمان.
اینجا خانه پدری است. تنها تکیهگاه امن این دنیای پر عجایب. جایی که انتهای تمام دلتنگیهاست، انتهای تلخیها، غصهها.
اینجا عاشقانههایم را دوباره از سر میگیرم.
فرم در حال بارگذاری ...