اگرچه عدهای معتقدند بازار گرمیهایی چون ورزشگاه رفتن زنان، موتورسواری و … دسیسه جدید لیبرالها برای انحراف افکار عمومی از ناکارآمدیهای دولت و فساد و عقیم ماندن برجام است و صرفا کارکرد انتخاباتی دارد؛ اما من معتقدم تنها این بعد را دیدن و از لایههای پنهان آن غافل شدن نهایت ساده لوحی است. داغ کردن چنین موضوعاتی در جامعه زنان اگرچه حکایت آبنباتهای شب انتخاباتی است اما در دراز مدت تبعاتی به دنبال خواهد داشت که به طور قطع این پیامدها خواست اصلی لیبرالها و فمنیستهای نفوذی است. زنان که موتور محرک یک جامعه هستند قطعا حقوقی دارند و مسئولیتهایی، که داغ شدن چنین موضوعاتی در کف جامعه زنان این حقوق و مسئولیتها را تحت الشعاع قرار خواهد داد و اولویت زنان را در یک جامعه اسلامی از مطالبات حیاتی و کلیدی به مطالباتی بیارزش تغییر میدهد.
در گام اول زنان اگر باهوش باشند باید معترض شوند که چرا اینچنین ابزار دست سیاستبازان قرار میگیرند و در این بازار مکاره حقوق اصلیشان نادیده و اصلا به آن پرداخته نمیشود و آبنباتهای خوش رنگ و لعاب اما تلخ شب انتخاباتی، آنها را وسیله پر کردن سبد رأی تکنوکراتیهایی میکند که سیاستهای اقتصادی توسعهگرانهشان از آنان کارگران ارزانی ساخته که ابزار پولسازی برای سرمایهداران هستند. زنان باید اعتراض کنند که چرا لیبرالها با تحریف مفهوم آزادی زنان، آنها را ابزار تمتع هرچه بیشتر مردان کرده و به فرموده امام «به اسم آزادی با نظر جسمانی و مادی او را از مقام انسانیت به مرتبه یک حیوان فرو کشانده» و کاری کردهاند که همه جا برای مرد عیاش این قرن در حکم حرمسرا است و به قول شهید مطهری«آنچنان وسیله بهرهبرداری از جنس زن را فراهم کردهاند که هارون الرشید هم به خواب ندیده است» و از او وسیلهای ساختهاند تنها برای اطفاء شهوت مرد.
زنان باید اعتراض کنند که چرا شرایط اقتصادی تورمزا و رکود آفرین دولتها آنها را به کف میدان مبارزه برای امرار معاش کشانده و بیتوجه به فیزیک، توانایی و محدودیتهای زنانهشان از آنان توقع کار یک مرد را دارد تا جایی که ریحانهگیشان رنگ پژمردگی میگیرد و آنان را از سوگلی خانه بودن به فروشندگی و بقالی و ماشین نویسی و اپراتوری و رانندگی کشانده است و طبق فرمایش رهبری باورهای غلط غربزدگان به جامعه قبولانده است که «زن چنانچه شغلی در خارج خانه نداشته باشد از زنیتش کم است».
زنان باید اعتراض کنند که چرا سیاستهای غلط آموزشی، اولویتشان از ازدواج را به تحصیل تغییر داده و لذت مادر بودن در جوانی را از آنها دریغ کرده است. زنان باید اعتراض کنند که چرا برابری جنسیتی جایگزین عدالت جنسیتی شده و احساسات زنانه در برابر عقلگرایی مردانه به فراموشی سپرده شده است.
زنان باید به ظلمهایی اعتراض کنند که فطرت اصلی مبتنی بر اقتضائات زنانهشان را دگرگون کرده و اولویتشان از مادری، همسری و خانهداری را به کارمندی تغییر داده و فعالیت اجتماعی داشتن را به غلط شغل داشتن تفسیر کرده است.
اصلا زنان باید اعتراض کنند که چرا مطالباتشان را تحریف کردهاند؛ که این خود مصداق ظلم به زنان است.
مریم اردویی
وقتی تماس گرفت و گفت:« من نزدیک کتابفروشی حرم هستم , اگر کتابی می خوای بگو» بی درنگ ذهنم رفت طرف «ماجرای فکر آوینی« و گفتم :«یه نگاه بنداز ببین این کتاب و دارن » رفت داخل و به صورت آنلاین تصاویری از کتابها برایم فرستاد. چشمم که به جلد کتاب افتاد گفتم:« همینه, ببین قیمتش چنده؟» صفحه اولش را ورق زد و قیمت را نشانم داد. گفتم: «خب , باشه بعدا میخرمش » خداحافظی و تماس را قطع کرد.
ده دقیقه نشده بود که پیام آمد. پیام را که باز کردم , همین عکس را برایم فرستاده بود. قند توی دلم آب شد. آخر از وقتی خبر چاپش را شنیده بودم فکر و ذهنم را درگیر کرده بود.کتاب که به دستم رسید نشستم به خواندن و دلم با همان پیش گفتار رفت. خط اول پاراگراف دوم نوشته بود :«حجابی که مشهورات بر فکر و ذکر می اندازد و فشاری که عوام زدگی بر گرده اندیشه وارد می آورد, مانع نورانی شدن فکر و مایه جهالت و سطحی نگری است; اما آوینی تحت ظلمت زدگی دوران معاصر قرار نگرفت و مشهورات زمانه او را فریب نداد.» دقیقا همان چیزی که همیشه بر خودم از آن ترسیده بوده و می ترسم« عوام زدگی»
با وجود اینکه کتاب فوق العاده کشش خواندن داشت اما در برابر یک روزه خواندنش مقاومت کردم. کتابی که دوست نداری هیچ وقت تمام شود. «ماجرای فکر آوینی» چند کتابی را که قبلا در باب سکولاریسم و غرب خوانده بودم همچون نخ تسبیح به هم وصل کرد و همه آن مفاهیم را در جای خودشان نشاند.
خدمت بزرگی که کتاب به من کرد , صد چندان کردن کردن ارادتم به متفکر معاصرم شهید آوینی بود. با اینکه قبل از این« فتح خون» و «حلزونهای خانه به دوش» را خوانده و به «مبانی توسعه و تمدن غرب» ناخنک زده بودم اما هرگز اینگونه به اهمیت فکر آوینی واقف نگشته بودم.
«ماجرای فکر آوینی» از ماجرای شکل گیری تمدن غرب تا مبانی که بر آن استوار است را اجمالی اما کاملا قابل درک بیان میکند. از ضربه های مدرنیته و فرهنگ توسعه بر سبک زندگی ایرانی اسلامی سخن به میان میآورد و شاهد مثالهایی از مقالههای آوینی میآورد. کتاب وسعت دید به مخاطبش می دهد و افق پیش رو را به روشنی تبیین میکند.
حال با دیدی که کتاب به من داده, مطالعه تمام کتابهای آوینی را نه تنها بر خود بلکه بر هر فرد انقلابی که دغدغه برداشتن گام دوم انقلاب را دارد واجب میدانم, چرا که مبنای تفکر آوینی بر«تمدن سازی اسلامی» استوار است. یعنی دقیقا همان هدفی که بیانیه گام دوم آن را دنبال میکند.
هوالحبیب
فردا مسافرم رمانی تاریخی است به قلم “مریم راهی” از انتشارات نیستان. داستان به وقایع ورود کاروان اسیران کربلا به کوفه و سفرشان تا مدینه اشاره دارد. اما به فراخور موقعیتهای مختلف برگشتهایی هم به گذشته دارد. داستان از زبان “نجوی” دختر “طرماح” بیان میشود. “طرماح"، مردی است که روزگاری سفیر “علیبنابیطالب” علیه السلام در کوفه بود و اکنون یکی از جاماندگان از قافله امام “حسین” علیه السلام! کسی که علیرغم محبت به امام، رساندن آذوقه به خویشانش را بر یاری مقدم میشمرد و سرانجام در حالی که در بُهتی شگفت از وقوع حادثه به سر میبرد به کوفه باز میگردد. در این میان “نجوی” که خیال ندارد سرگذشتی مثل پدر نصیبش شود به خانه و حتی “سعید” پشت کرده و با ظاهر و قیافهای پریشان با اسیران کربلا همراه میشود و آنان را تا مدینه همراهی میکند. او بدین وسیله پای صحبت اهل حرم مینشیند و جلوههایی از حماسه عاشورا را به تماشا مینشیند و گاه همراه آنان به گذشتههای دورتر سفر میکند. زمانی که حرفی از اسارت و رنج و زخم نبود.
نویسنده میتوانست سختی مسیر کوفه تا مدینه را بیش از این نشان دهد. او حتی به شهادت دختر امام اشارهای نمیکند. حرفی از خطبه امام “سجاد” علیهالسلام در شام به میان نیامده و به خطبهی حضرت “زینب” سلاماللهعلیها نیز اشاره کوتاهای شده که باتوجه به نقش این دو خطبه در استمرار قیام عاشورا توقع جای کار بیشتری بود. با این همه ورود نویسنده و زاویه دید او به واقعه عاشورا قابل تأمل و نو است. کتاب، روضه مجسمی است که میتوان با بند بند آن گریست. عشق “نجوی” و “سعید” نیز به جذابیت داستان میافزاید و خواننده را به دنبال خود میکشاند. نقلهایی که از همسران امام بیان میشود زیباست البته غیر از ایرانی بودن مادر امام سجاد علیه السلام،که جای بحث است. نکاتی که در مورد شخصیت “امالبنین” سلاماللهعلیها بیان شده قابل تأمل است مخصوصاً اطاعت پذیری او از امام آن هم در شرایطی که شخصیتهایی مثل “محمدحنفیه” یا “عمربنعلی” نه تنها از حضور در کربلا سربازدهاند که حتی برای امام تعیین تکلیف هم میکنند. در مجموع فردا مسافرم رمانی جذاب است که نباید خواندنش را از دست داد!
یکی از آفتهای سبک زندگی غربی و مدرنیته نفس اماره محور بودن آن است. به منیت فرد بال و پر میدهد و تنها به سود و لذت فرد توجه دارد؛ بیآنکه خداوند را محور هستی قلمداد کند. برای انسان مدرن همه چیز در این دنیای مادی خلاصه میشود و به همین دلیل افق نگاهش قادر به درک آنچه در ورای این دنیای مادی در حال رقم خوردن است, نخواهد بود. ادبیات تکلیفگرای انقلابی در این فضا جای خود را به ادبیاتی میدهد که زاییده فرهنگ توسعه غربی است. ادبیاتی که من نسبت به همنوع خودم هیچگونه تکلیفی ندارم و خودم و دلم را عشق است.
شاید شما هم این ادبیات را از برخی اطرافیانتان شنیده باشید «اين كار را برای دل خودم میکنم»، «به خودت برس بیخیال بقیه» ویا « بیکاری! خودت را پیر بقیه نکن» و امثال این جملهها. تعجب وقتی بیشتر میشود که این عبارتها را اهل تدین به تو میگویند؛ کسانی که خود اهل قرآن، نماز و خدا هستند. اینگونه اندیشیدن زاییده سبک زندگی است که ارمغان فرهنگ توسعه اوایل دهه هفتاد به این طرف است .
تعریف کاملتر این فضا را میتوان در عبارات شهید آوینی جستجو کرد :«اجمالا میتوان گفت جامعه توسعه یافته جامعهای است که در آن همه چیز حول محور مادی و تمتع هرچه بیشتر از لذایذی که در کره زمین موجود است معنا شده و البته برای اینکه در این چمنزار بزرگ همه بتوانند به راحتی بچرند یک قانون عمومی و دموکراتیک لازم است تا انسانها در عین برخورداری از حداکثر آزادی از تجاوز به حقوق یکدیگر باز دارد. این توسعه که نتیجه حاکمیت سرمایه یا سرمایه داری است، محصول مادی گرایی و تبیین مادی جهان و طبیعت است.» به همين دلیل، نگاه تعبدی داشتن به محیط پیرامون رنگ میبازد و انسان مسلمان حسگرا حتی برای تکالیف دینی به دنبال دلایل عقلی میگردد فارق از اینکه به فرموده امام خمینی رحمه الله جایگاه ایمان قلب است و نه عقل.
هوالحبیب
روز آخر سفر است. نشستهام در صحن عتیق، بیهمسفر. محو صحن و سرا و سرمست از صدای نقارههایی که نزدیکی اذان مغرب را خبر میدهند. صحن لحظه به لحظه شلوغتر میشود. تا حدی که جایی برای سوزن انداختن نمیماند. مثل همیشه میروم در نخ آدمها. بغل دستم دختر جوانی است که حتی با چادر رنگیاش نتوانسته حجابش را کامل کند! چشمش دائم به آسمان است انگار از انبوه ابرهای سیاه، ترس دارد. ابرها، گویی کیلومترها بغض سنگینی را به دوش کشیدهاند تا به اینجا برسند و حالا مترصد فرصتی باشند برای باریدن، برای سبک شدن. زن میانسالی که طرف دیگر دختر جوان نشسته، برمی گردد سمتش و با یقینی که از تک تک واژههایش شنیده میشود، میگوید: «خیالت تخت دخترم! این ابرها هم اجازهشان دست آقا است.» من در دلم به حرفش میخندم. به خودم میگویم: «بین این همه خواستهی مهم که زائرها دارند امام اعتنایی به این حرفها ندارد!» دختر جوان که انگار از نگرانیاش کم شده، دست میبرد و تسبیح خوشرنگی از سجادهاش برمیدارد و مشغول ذکر میشود. حالا من چشم از آسمان برنمیدارم گهگاه دانهای روی صورتم میافتد و من برای بارانی سهمیگن لحظهشماری میکنم. حتی از اینکه پیش بینیام درست از آب درآمده کمی هم خوشحال میشوم.
نماز مغرب و تعقیبش به اتمام میرسد اما برخلاف تصورم خبری از باران نمیشود حتی دریغ از همان دانههای کوچک قبلی، ابرها انگار دیگر بنای باریدن ندارند. دختر جوان هم که دیگر بیمی برایش باقی نمانده خودش را برای نماز عشاء آماده میکند. اما به محض اینکه صدای سلام نماز عشاء از بلندگوها به گوش میرسد، ابرها شروع میکنند به باریدن. زن میانسال میخندد و روبه دختر جوان میگوید: «معطل نکن تا خیس نشدی پاشو.» دختر جوان هم در حالی که چشمهایش برق خوشحالی دارد تند از جایش بلند میشود. من اما یک لحظه از فکری که کردهام شرمگین میشوم. آسمان غرش دیگری میکند و باران شدیدتر میشود…
هوالحبیب
نمیدانم چرا دانشگاه این اندازه تغییر کرده بود. انگار همه چیز جابه جا شده بود. به هوای یادآوری خاطرات وارد دانشکده شدم. ساختمانش را گسترش داده بودند. آزمایشگاه های جدید، کلاس های بزرگ، به کلی تغییر کرده بود. بین دانشجوها چهره آشنایی نمیدیدم. حس غریب و خاصی داشتم. یک لحظه دلم هوای حرم الشهدا کرد، خواستم بروم سمت چپ. اما انگار پاهایم دست خودم نبود. رفتم سمت راست جایی که به پارکینگ منتهی میشد اما حالا محوطه گستردهای بود و مملو از جمعیت. نمیدانم این همه آدم اینجا چه میکردند انگار مراسم مهمی بود. پرسیدم: « اینجا چه خبر است؟» یکی گفت: «شهید آوردند.» با لحنی سرشار از تعجب گفتم: «اینجا که پنج شهید داشت.» بعد دوباره یادم آمد که من میخواستم بروم سمت حرم الشهدا چرا سر از اینجا درآوردم، اما انگار باز چیزی مانعم شد، نیرویی که جمعیت را برایم کنار میزد و مرا به جلو میبرد. وسط محوطه که رسیدم چند تابوت با پرچم سه رنگ چیده بودند. کمی جلوتر رفتم درست مقابل یکی از تابوتها که رسیدم باز همان نیرو مرا متوقف کرد. خوب که نگاه کردم دیدم نوشتهاند شهید مدافع حرم “حسین مقدم". نمیدانم چرا دلم هری ریخت. چشم که باز کردم، تمام تنم از بیم خوابی که دیده بودم، میلرزید. خوابی که مثل رازی سر به مهر در سینه نگه داشتم و با هیچ کس از آن حرفی نزدم، حتی با تو وقتی که عزم رفتن داشتی. انگار از همان شب چشم انتظار این لحظه بودم، زمانی که برای همیشه ماندگار میشوی.
هوالحبیب
“زهرا” از همکلاسیهای دوران دانشگاهم بود. دختری باهوش، پرتلاش و خستگی ناپذیر که در انجمن علمی دانشکده هم فعالیت داشت. از نظر اخلاقی خوش مشرب بود. به قول خودش با همه طور آدمی جور میشد. از مذهبیهای سفت و سخت تا آنهایی که از دین و خدا کلامی نشنیده بودند. یادم هست اوایل آشناییمان قرار شد هر کدام از بچهها نظرش را در مورد دیگران روی کاغذ بنویسد البته بدون ذکر نام خودش! آن روز برای او نوشتم نخود هر آش! با اینکه بعدا فهمید نظر از من هست ناراحتیاش را نشان نداد و خیلی منطقی جوابم را داد. چیزی که در اغلب ما مذهبیها به چشم نمیخورد! خیلی زود جوش میآوریم. منتظریم کسی خلاف نظرمان چیزی بگوید تا حسابش را برسیم. در حالی که کافی است کمی منطق و استدلال و روی خوش خرج کنیم آن وقت اگر طرف اهل پذیرش باشد سریع کوتاه میآید.
“زهرا” وجدان کاری بالایی داشت، طوری که حاضر نبود حق کسی را ضایع کند. اگر کاری از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. خساست به خرج نمیداد. یادم هست سر پایان نامهام اگر کمکهای او نبود حسابی لنگ میماندم. تنها عیبش این بود که همه تلاشش جنبه مادی داشت. درس میخواند، کار میکرد، پروژههای زیادی انجام میداد فقط به خاطر پول و مادیات. علم را هم برای رسیدن به مادیات دوست داشت. (آفتی که دامان بیشتر دانشجوهای کشور را گرفته است). همه هدفش دنیا بود. یادم هست وقتی ماشین مدل بالایی را وسط خیابان میدید چشمهایش چه برق خاصی میزد و چه اندازه به شوق میآمد. این همان معضلی بود که نمیتوانستم هضمش کنم. در دلم به او میگفتم: «به فرض که تلاش کنی و خدا هم همه چیز را در اختیار تو قرار دهد، به آخر خط که رسیدی چه میکنی؟» گاهی وسوسه میشدم نظرش را در مورد مرگ بدانم. اینکه چقدر به آن فکر میکند. چیزی که قاعدتاً برای هیچ کس قابل انکار نیست. واقعیتی که دیر یا زود رخ میدهد. نمیدانم شاید آدمهایی مثل “زهرا” فکر میکنند حالا که قرار است روزی بمیریم بگذار چند صباحی خوش باشیم و از دنیا بهره ببریم. اصلا بگذار با همین چیزها سرمان گرم شود تا یادمان برود که روزی هم باید برویم.
این روزها با اینکه دیگر زهرا را نمیبینم و خبری از او ندارم اما دلم میخواهد اتفاقی مثل “خیلی دور خیلی نزدیک” “میرکریمی” برایش رخ دهد. مثل “دکتر عالم” یک جایی در زندگی به حقیقت برسد. بفهمد خدا تنها هدف والایی است که ارزش زیستن دارد.