هوالشهید
در شهر من یعنی شاهدیه نه فقط دهه اول و آخر، بلکه تمام شبهای محرم و صفر روضه برقرار است. هر حسینیه بین 5 تا 10 شب که خرج بیشتر آنها از موقوفات است. مثلاً کسی زمین زراعی یا خانه و باغی داشته که آن را وقف بر مراسم روضهخوانی کرده است و این موقوفات تا الآن باقیمانده و باعث ماندگاری مراسم عزاداری شده است. روضهها معمولاً بعد نماز مغرب و عشا شروع میشود اما گه گاه صبح یا عصر هم جایی مجلس خانگی برپا میشود.
مجالس عزا با سیاهپوش و شعر نوشتههای “محتشم” مزین میشود و تکوتوک “شَدَّه". “شَدَّه” ستون چوبی به طول 2 متر است که به قسمت بالایی آن پارچههای رنگی یا مشکی آویزان میکنند. بچهتر که بودم حکمتشان را از مادرم میپرسیدم اما او همیشه دستبهسرم میکرد! شاید چون خودش هم درست نمیدانست! قبلترها شاید بیش از اینکه روستایمان اسم شهر به خود بگیرد حسینیههای بدون سقف بودند و با خیمه (پوش) مسقف میشدند. البته در سالهای اخیر برای اغلبشان سقفهای شیر بانی ساختهاند اما بازهم تکوتوک حسینیهای باقی مانده که به منوال قدیم و با خیمه پوشانده میشود. پوشها از قدیم وقف میشدند به همین دلیل هنوز هم طرح قدیم شیر و خورشیدشان را دارند، چیزی که در بچگی مرا با خود درگیر میگیرد و حالا مفهوم دیگری به خود گرفته است.
پذیرایی عمده روضه، چای است.البته این سالها پای شیر و قهوه هم به مجالس باز شده. یادم هست قدیمها استکان چای و نعلبکی را درون پیشدستی کوچکی به نام “طاس” میگذاشتند. جنس طاسها اغلب استیل بود البته مادرم یکدست چینیاش را داشت. الآن در بعضی مجالس هنوز هم چای را درون همین طاسها میگذارند. غذای نذری مرسوم آش گندم است. آش گندم؛ ملغمهای از حبوبات و گوشت است که پختش زحمت زیادی میطلبد و بر عهده مردهاست! غیر از آش گندم، شلهزرد، قیمه و غذاهای دیگری هم پخته و بین مردم پخش میشود.
مثل غالب شهرها، اینجا نیز اوج مراسم عزاداری مربوط به روز تاسوعا و عاشورا و بیست و هشت صفر است؛ البته روز سیزده محرم هم مراسم ویژهای با حضور دستههای سینهزنی و زنجیرزنی برگزار میشود. نخل برداری یکی از مهمترین بخشهای عزاداری است. اینجا کمتر محله و حسینیهای پیدا میشود که نخل نداشته باشد. نخل پیکره چوبی به شکل سرو است که نماد تابوت امام حسین به شمار میرود. نخل را از چند شب قبل با پارچههای مشکی، آیینه و تیرکهای چوبی تزیین میکنند. که هرکدام فلسفه خودش را دارد. مثلاً آیینه نماد صافی و پاکی امام حسین است یا تیرکها نشانه تیرهایی که به امام حسین در روز عاشورا زده شده است. مراسم نخل برداری در صبح یا عصر عاشورا برگزار میشود. مردها مسافتی مثلاً بین چند حسینیه آن را به دوش میکشند و بین راه چند جا آن را زمین گذاشته و به سینهزنی و نوحهسرایی میپردازند.
یکی دیگر از مراسم قدیمی که همچنان در شهر برگزار میشود سنگزنی است. در مراسم سنگزنی مردها دو قطعه چوب گرد در دست گرفته و همزمان با مداح که نوحهای با این مطلع “آمدند جمله محبان حسین / سنگ و بر سینهزنان شیون و شین"میخواند، با ضرب خاصی به هم میزنند. در پایان هم ذکر مصیبتی صورت میگیرد.
مراسم تعزیه نیز برای خود جایگاه ویژهای دارد که با همان سبک و سیاق قدیم و اشعار ماندگار برگزار میشود.
هوالحبیب
آقا! شما که خودتان از حالشان خبر دارید. بهتر از هر کسی میدانید روی دل تک تکشان داغ نبودن است. بغض جاماندن دارد خفهشان میکند. شما که بیتابیشان را گواه هستید. آن روز که درب خانه به آتش کشیده شد، نبودند. وقتی صورت حسنین(ع) از ترس رنگ باخت و اشک زینبین(س) روی گونههایشان جاری شد، وقتی که برای گرفتن بیعت دستان فاتح خیبر با طناب بسته شد. زمانی که سخن خدا و پیامبرش روی زمین مانده بود و فاطمه(س) به تنهایی باید جور همه را میکشید، با صورت نیلی و پهلوی ضرب دیده. آری نبودند تا حامی مولایشان باشند و فدایی بضعه النبی شوند.
شما میدانید چقدر برایشان سخت است شنیدن و مرور آن لحظهها که قلب حیدر در سوگ همسر جوانش سوخت و حقش لگدکوب دنیاطلبی و جهل مردمان شد. دردی که درمانی نیافت حتی 25 سال بعد که دستها برای بیعت دراز شد اما باز شد آنچه نباید میشد. حرمتها زیر پا گذاشته شد. باز مولا ماند و جنگ و جنگ و جنگ و آنها که نبودند در میانه میدان. فریاد حق در گوش کوچههای کوفه پیچید و گم شد. بازار بهانهی مردمان گرم بود. دنیا بود و طنازیهایش. معاویه بود و حیلههایش. میرفت تا غم بیپدری، ماتم بیمادری را مضاعف کند. زمان میگذشت، اما بر بصیرت مردمان افزوده نمیشد، آن اندازه که میباید. عبرتها بسیار بود و عبرت گیرندهها اندک. زمان شرمسار از کنار بستر بیماری بوتراب گذشت و بر پارههای جگر خونین حسن(ع) گریست تا به سال یک هزار و مصیبت رسید. سال یک هزار و جنگ. سال یک هزار و نیرنگ. زمان با اینکه خسته بود و دلخون، ناگزیر پا به عصر عاشورا گذاشت و فریاد هل من ناصر حسین(ع) بیتابش کرد. زمان ماند و حیرانی ماندگار. اما باز رخصت حضور آنها نبود. عباس(ع) ماند، بیدست و مشک و علم. نور عین رسول ماند و خیل دشمنان. تیر و سنگ و نیزههای بیامان. زینب و آتش و شب و تشنگی کودکان و باز درد پشت درد.
زمان میگذشت و شاهد جور و ظلم بیشمار ظالمان بود تا به حالا برسد، سال یک هزار و غیبتِ شما، صاحبِ زمان (عج). میبینید شیطان چطور یکه تازی میکند و خیال خام نابودی توحید در سر میپروراند. این جماعت به ظاهر داعی اسلام از قوم و قبیله ابوسفیانها عصر جاهلیاند. میخواهند داغ بقیع را تازه کنند پس نوبت آنهاست که هستند مردان مرد؛ همانها که این همه نبودن برایشان عقده بود. وقت بودن است. فصل پرکشیدن است و شما خوب میدانید این کبوتران بیقرار از کام مرگ باکی ندارند و چگونه بیمحابا خود را در میان معرکه میاندازند. اینها فدائیان آخر الزمانی شمایند؛ مدافعان حرم اجدادتان. اهل دنیا و پی راحت طلبی نیستند. بصیرند و در دل حب شما دارند. اهل کوفه نیستند. با بیوفایی میانهای ندارند تا سردی و گرمی و زن و فرزند را بهانه کنند و دست از یاریتان بردارند. میروند تا زمان باز شرمنده شما نباشد و گاه رسیدنتان هموار شود ان شاءالله.
هوالحق
بین مجلهها خبری از “داستان همشهری” و “بزنگاه” نیست. از کتابدار سؤال میکنم، جواب سربالایی حوالهام میکند. تاریخ روی جلد مجلهای را نگاه میکنم مربوط به چهار ماه قبل هست! بااینحال برمیدارم بالاخره کاچی بعض هیچی است! بهمحض رسیدن به خانه شروع میکنم به ورق زدن مجله برای براندازی اولیه و انتخاب مطلبی که سر فرصت بخوانم؛ اما وسط یکی از صفحهها چیزی توجهم را جلب میکند؛ خوانندهای در حال گرفتن جایزه است آنهم از جشنواره فجر! نکته قابلتوجه ظاهر آقای خواننده است؛ درواقع موهای بلند و مجعدی که تابهحال در عمرم از هیچ زنی سراغ نداشتم چه رسد به مرد! بارها پیشآمده که به این مسئله فکر کردم اما حکمتش را نفهمیدم، اینکه چرا بعضی از هنرمندان سعی دارند یک تیپ و فرم خاصی داشته باشند. مثلاً یکی موهای بلند میگذارد آنیکی تا ته میزند. ریش و سبیل هم که الا ماشاءالله. بعضیها را که میبینی یادی از کُنتهای سده هیجده میلادی میکنی! و عدهی دیگری هم زدهاند روی دست عرفای قرن دو و سه هجری، مثل همان خوانندهای که ذکرش رفت! خانمها هم که از آقایان کم ندارند با مدلهای مختلف آرایش صورت و برگزاری شوهای لباس! آنهم در جشنوارهها که رونق دیگری مییابد. آیا ظاهر متفاوت آنها برای اثبات برتر بودنشان است؟ آیا در ذهن آنها هنر متاعی بادآورده برای جلبتوجه و ارضاء حس خودکمبینی است؟ به نظر میرسد این سبک و سیاقها نهتنها با روح ایرانی اسلامی ما سازگاری ندارد بلکه ابزاری برای ترویج مدل و سبکهای غربی بین جوانها است. حالآنکه در بینش و اندیشه یک مسلمان هنر ودیعهای الهی است تا هنرمند با بهکارگیری آن روح آدمی را تعالی بخشد و پیوندی میان انسان و خدا ایجاد کند. سفارشهایی که در مورد خوشصدا بودن مؤذن و قاری قرآن شده مهر تأییدی بر این مطلب است. هدف تلاش برای هدایت به سمت حقیقت است نه فریب انسانها با تظاهر و تفاخر! پس آنچه به یک هنرمند ارزش و اعتبار میبخشد شکل و شمایل عجیبوغریب نیست، بلکه روح دردمندی است که به مشکلات پیرامون خود بیاعتنا نیست و تلاش میکند با زبان هنر به بیان آن بپردازد. ظاهر موقر و دلنشین چنین شخصی بیانی است از درون متناسب و موزون او که ریشه در ذهن و اندیشهاش دارد. بدون شک کلید محبوبیت هنرمند در بین مردم، صمیمت و صداقتی است که وی با مخاطبان خود دارد نه چیز دیگری. امید است هنرمندان ما با درک جایگاه ویژه و نقش مهم خود در جامعه رویکردی بهتر از این برگزینند و بیش از این بازیچهی دست غربزدگان نگردند.
هوالحق
به خودم قول داده بود تابستان که از راه برسد در دریایی از کتاب غرق شوم اما نشدم! یعنی تا همین لحظه که مشغول نوشتن هستم، تنها موفق به خواندن چهار کتاب شدهام. قریب به سه ماه و چهار کتاب، واقعاً تأسفبرانگیز است نه؟! یک روز باید بایستم جلوی خودم و بزنم زیر بعضی مصلحتاندیشیها و کتابهایی را از لیست خواندن حذف کنم؛ اما میدانم تا مقوله خواندن با امتحان و طمع نمره همراه است همین آش و همین کاسه است. این روزها اگرچه حسرت لحظههای ازدسترفته و کتابهای نخوانده آزارم میدهد بااینهمه دستکم از خواندن کتاب قدیس خوشحالم. قدیس؛ رمانی تاریخی ـ مذهبی به قلم ابراهیم حسن بیگی که انتشارات نیستان در سال 90 آن را به چاپ رسانده است. داستان در مورد کشیشی مسیحی است که عشق جمعآوری نسخ تاریخی دارد. در این بین روزی کتابی به دست او میرسد که تاریخ آن به سال 39 هجری قمری برمیگردد و موضوع آن در ارتباط با حضرت علی (ع) است. کتاب در کنار همه ماجراها، دنیای دیگری به روی کشیش میگشاید که خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.
قلم روان و نظم منطقی کتاب از مهمترین نکات مثبت آن محسوب میشود. انگار واژهها مثل آبی روان راهشان را از چشمهایت به ذهن میگشایند و تا قلبت پیش میروند. کشش و جاذبه داستان نیز تو را از دنیای پیرامون فارغ میکند و به سالهای آغازین خلافت علی (ع) میبرد. سالهایی مملو از حوادث تلخ و شیرین. از اینکه پای صحبتهای مردی به بزرگی تاریخ نشستهای لذت میبری؛ اما از جهالتها، خیانتها و سستی بعضی مردمان نیز رنج میکشی.
به نظرم یکی از ایرادهای کتاب طولانی شدن بعضی خطبهها و نامهها است. نویسنده میتوانست آن بخشها را کوتاهتر کند. یا با آوردن دیالوگها در بین آنها از خستگی خواننده کم کند. نویسنده در ابتدای داستان به پذیرش تثلیث از طرف کشیش صریحاً اشاره میکند و بعد در جای دیگری برای او مقام کشف و شهود قائل میشود که البته بین این دو تناقض وجود دارد. در نسخهای که من خواندم غلط ویرایشی هم کم نبود که خوب باید از چشم ویراستار دید نه نویسنده!
خواندن کتاب در کنار همه لذتش این سؤال را در ذهن من جدی تر کرد، اینکه چرا بعضی از غیرمسلمانها با اینکه به حقیقت اسلام پی میبرند، حالا در قالب چنین داستانی یا حتی در دنیای واقعی، ولی باز به مرام و مسلک سابق خود باقی میمانند؟ آیا این انتظار نابجایی است که تنها در ذهن من شکل گرفته یا مسئله طور دیگری است؟!
صبح جمعه با افراد خانواده تصمیم گرفتیم به مسافرت برویم و مقصدمان را شهر آستانه قرار دادیم؛ شهری در استان مرکزی و در ۴۲ کیلومتری اراک که میزبان چهار امام زاده از نوادگان امام سجاد (علیه السلام) و امام جعفر صادق (علیه السلام) است. وسایل سفر را آماده و به طرف آستانه حرکت کردیم. در طول مسیر افراد بسیاری را می دیدم که آن ها هم برای گذراندن آخر هفته از شهر بیرون می رفتند تا به کوه و دشت بروند و به دور از دود و دم و شلوغی شهر، آخر هفته آرام و سالمی را در کنار خانواده داشته باشند.
چه هوای پاک و چه سکوت دل نشینی! خدا را به خاطر این آرامش و آسایش و امنیتی که باعث شده بود این طور مردم با خیال راحت به مسافرت بروند، شکر کردم.
با خودم فکر کردم اگر کشور ما نیز مانند کشورهای همسایه، مثل: عراق، افغانستان و سوریه و …، درگیر جنگ و خونریزی بود، مگر می توانستیم با خیال راحت از خانه هایمان بیرون بیاییم و به گردش و تفریح برویم. واقعاََ این نعمت بسیار بزرگیست که باید قدر آن را بدانیم و شکر گزار مسبب آن باشیم. اصلاً مسبب آرامش و امنیت ما چه کسانی هستند؟
غرق در این افکار بودم که متوجه شدم چیزی نمانده که به مقصد برسیم. خیابانی که منتهی به حرم می شد، از ابتدا تا انتهایش تصاویر شهدا قرار داشتند. چه چهره های معصوم و چه نگاه های پر معنی و اسرار آمیزی! چهره های جوان و نورانی حتی بعضی از آن ها خیلی کم سن و سال تر از یک جوان بودند . یعنی این ها هیچ آمال و آرزویی در این دنیا نداشتند که جانشان را در کف دست گرفتند و با این سن کم به جبهه رفتند. به چهره هایشان که نگاه می کنم گویی تک تک آن ها هم نظارگر من و سایر مسافران و زائران شهرشان هستند.
با دیدن این چهره های معصوم و نورانی حالا دیگر جواب همهٔ سؤالاتم را گرفتم. مشغول شدن افکار من با این مسئله و در همان حال مواجه شدن با این خیابان بی حکمت نبود. آن ها با نگاه پر معنی خود همه چیز را به من و به همه زائران و مسافران و بلکه به همهٔ ایران می گفتند و به ما این مسئله را می فهمانند که اگر امروز با خیال راحت و آسوده به هر کجای ایران که می خواهید سفر می کنید و در کشورتان امنیت و آسایش دارید به خاطر خون هزاران شهید است که در گذشته برای پایداری و پیروزی انقلاب ریخته شده است. اگر امروز ما مانند کشورهای دیگر درگیر جنگ و خونریزی نیستیم، به خاطر پرپر شدن جوانان عاشقی است که بیرون از کشور و در غربت و مظلومیت با بیگانگان می جنگند تا ما روی آسایش را ببینیم.
نمونه بارز آن هم همین شهید عزیزیست که تازه پر پر شده و به آغوش خانواده گرامیش می آید. شهید محسن حججی، شهید عزیزی که تکفیری ها ناجوان مردانه او را اسیر کردند و مانند مولای عزیزش مظلومانه سربریدند و به شهادت رساندند. شهید والامقامی که از جوانی و آرزوها و حتی از زن و فرزند دو ساله اش هم دل کند. به خاطر سربلندی اسلام و مسلمین و دفاع از حریم ولایت و امنیت و آسایش من و تو!
پس ای کاش بدانیم که این آرامش چه خون بهای سنگینی را در گذشته و امروز داده است و ای کاش بعضی ها هم یادشان باشد و این صلح و آرامش را به نام خودشان تمام نکنند. ای کاش یادمان باشد و یادشان باشد که ما هر چه داریم از برکت خون شهدا داریم.
هوالحبیب
برادرم میگوید: «وسط این آفتاب داغ کویر میخواهی کجا بروی؟» اخمهایم را درهم میکشم و در دل میگویم: یعنی نباید این اندازه هم قدم برداشت. وقت تنگ است و بقیه اهالی خانه در خواب، پس خیری در بحث کردن نیست. با دلخوری چادرم را روی سر میاندازم و راهی میشوم. اتوبوس اول به موقع میآید، اما از اتوبوس دوم جا میمانم. عدل موقع پیاده شدن از کنارم میگذرد بدون اینکه توقفی کند. آهی از نهادم بلند میشود. ترس دیر رسیدن تازه اینجا به جانم میافتد. با اینکه فکر اینطور وقتها را کردهام و یک مجله چپاندهام در کیفم، اما با وجود استرس حوصله ورق زدنش را ندارم. در ایستگاه این پا و آن پا میکنم، مینشینم، میایستم، ماشینهای آن سوی خیابان را رصد میکنم تا بالاخره اتوبوس دوم از راه میرسد. بیمعطلی سوار میشوم. موقع کارت زدن نگاهی به ساعت میاندازم، 17:03 است. استرسم بیشتر میشود. با احتساب سرعت لاکپشتی راننده علیرغم جوان بودن، دستکم مسیر بیست دقیقه طول میکشد و من هنوز راه زیادی در پیش دارم و وقت کمتری. راننده آسوده برای خود میراند انگار رانندگی یک مسیر تکراری دلچسبترین کار دنیا باشد. به هر ایستگاهی هم که میرسد خیلی نرم توقف چندثانیهای میکند تا مبادا کسی جا بماند. خون خونم را میخورد اما کاری از دستم برنمیآید. با خودم فکر میکنم، اگر دیر برسم، اگر جا بمانم چه؟ بدون آدرس، حتی بدون گوشی چه کنم؟ به خودم دلداری میدهم، حتما اگر قسمت باشد، میرسم.
نگاه نگرانم را از مغازهدارهای بیخیال و مغازههای خلوتشان برمیدارم. اتوبوس مسافر چندانی ندارد. یک پیرمرد تنها با عصایی در دست، یک زن و شوهر جوان که ساکت و آرام هستند، صندلیهای جلو را پر کردهاند. یک خانم میانسال با دو بچه قد و نیم قد هم کمی آن سوتر نشستهاند. همراهشان یک کیک پز برقی و فلاکس آب و کلی خرتوپرت دیگر است. معلوم نیست پی چه میروند. توقف ناگهانی راننده رشته افکارم را پاره میکند. با خودم میگویم: آخر اینجا چه جای ایستادن است آن هم در این تنگی وقت! نگاهی به بیرون میاندازم و پیرزنی میبینم که کشانکشان خود را به اتوبوس میرساند. بعد از سوارشدن کلی دعای خیر و سلامتی حواله راننده میکند، راننده هم نگاه رضایت مندی تحویلش میدهد و میگوید: «وظیفهمان هست مادر.» حسودیام میشود، اگر راننده قبلی هم مرا دیده بود الان باید رسیده باشم. اما…
نرسیده به چهارراه پیاده میشوم. به دستگاه کارتخوان نگاه میکنم ساعت 17:22 است. باید در هشت دقیقه خودم را برسانم به امامزاده. تمام توانم را در پاهایم جمع میکنم و شروع میکنم به تند قدم برداشتن. برای بیکار نبودن سرکوفت گوشی نخریدن را به خودم میزنم و اینکه چرا به توصیه دوست و آشنا گوش نمیدهم. وقتی به امامزاده میرسم کسی نیست! همهجا سوتوکور است. حتی پرنده هم پر نمیزند، چه رسد به آدم. بغض مینشیند در گلویم. پاهایم تاب ایستادن ندارد. با ناامیدی به دیوار تکیه میدهم. تنم خیس عرق است و دهانم خشک شده. فکرم بهجایی قد نمیدهد. حتی نمیدانم ساعت چند است. دارم به برگشتن فکر میکنم که پرایدی کنار خیابان نگه میدارد. خانم راننده برایم دست تکان میدهد. به خیال اینکه دنبال آدرس است محلش نمیگذارم؛ اما دستبردار نیست. ناچار میروم جلو. نه راننده و نه سرنشینها هیچکدام برایم آشنا نیستند. خانمی که پشت رل است، میپرسد: «شما هم میرین خونه شهید مدافع حرم»، با خوشحالی آمیخته با تعجب میگویم بله. میگوید: «پس معطل چی هستین، سوار شین.»
بیستدقیقهای طول میکشد تا برسیم. خانه ابتدای بنبست مطهری است، طبقه دوم یک مغازه. به نظر نوساز میآید. دم در همسر شهید منتظر ایستاده و به تکتکمان خوشامد میگوید. خانه کوچکتر و سادهتر از آن چیزی است که تصورش را داشتهام؛ اما مرتب و تمیز است. ورودیاش یک آشپزخانه اپن است و جلوتر یک سالن پذیرایی که با دو قالی کوچک دو در سه مفروش است؛ و دورتادورش را بالش و تشکچههای رنگی چیدهاند. خبری از مبلمان و دکوراسیون فلان نیست. شاید تجملترین بخش خانه همان ال سی دی کوچک باشد. همسر شهید، زنی سربهزیر و آرام است. از نگاهش غم غربت میریزد. “خانم سخاوی” سر صحبت را با سؤالاتش باز میکند و او با لهجهی افغانی که گویی غلظتش را سالهای دوری کاسته است، پاسخ میدهد. از علاقه همسرش برای رفتن میگوید. زمانی که تازه شش ماه از ازدواجشان گذشته بود. مکث میکند. شاید مثل من بغضی در گلو دارد. حرف که میزند، حس میکنم مظلومترین زن عالم روبهرویم نشسته است. زنی که غیر غریبی و دوری از وطن، به رفتن و نبودنش همسرش هم رضایت داده است و حالا آرام و صبور است. وقتی از خوابهای همسرش میگوید، چشمهایش برق میزند انگار برای او همین اندازه حضور کافی است. گلهاش اما یکچیز است. زخمزبانهایی که گاه و بیگاه دلش را میرنجاند. آدمهایی که انصاف ندارند و با خود نمیاندیشند اجارهنشینی در کشوری بیگانه آنهم در خانهای 50 متری با حسابهای بانکی چندمیلیونی جور نیست.
چشم میچرخانم و گوشهای از سالن گهوارهای چوبی میبینم. فرزند شهید در خواب است. سمت دیگر روی دیوار قاب عکسی است که زیرش با خط درشتی نوشته شده شهید “سید سردار موسوی". کنارش تصویر کوچکتری از فرزند جا خوش کرده است. انگار دستی خواسته باشد دوری پدر و پسر و حسرت ندیدن همدیگر را جبران کند. به سید عباس میاندیشم؛ فرزندی که بیپدر قد میکشد. به مدرسه میرود و عاشقی میآموزد، درست مثل پدرش. در دلم آرزو میکنم تا آن روز در هیچ کجای عالم خبری از ظلم و ظالم نباشد.
حالا برای برگشتن عجلهای ندارم. آرام و بیرمق عرض خیابان را طی میکنم و در ایستگاه منتظر اتوبوس مینشینم. انگار برای خورشید هم تاب و توانی نمانده است. اتوبوس مرا به خانه خواهد رساند. خانهای که گرمای پدر دارد و آرامش و امنیت. حس میکنم سینهام تنگ شده است. نفسم را عمیق میکنم؛ اما انگار هوای شهر از همیشه دلگیرتر است.
دخترم! امروز روز توست، پس به خود افتخار کن به خاطر ارزشمند بودنت، به خاطر مقام و منزلتت و به خاطر جایگاهت. عزیزم! آیا تا به حال با خود فکر کرده ای که چرا امروز را روز دختر گذاشته اند؟ درست است روز تولد بانوی کریمهٔ اهل بیت حضرت معصومه ( سلام الله علیها) است، اما مگر این دختر چه کار ارزشمندی انجام داده است که روز تولدش را روز دختر نام گذاری کرده اند و این مقدار مقام و منزلت دارد که پاداش زائران بامعرفتش را بهشت قرار داده اند؟
شاید بگویی ایمانش، درست است، ولی تنها ایمانش نبود؛ چرا که ایمان تنها بدون عمل صالح مانند پرنده ایست که فقط یک بال دارد و نمی تواند پرواز کند. اما از بین اعمال صالح نیز یکی از همه باارزش تر است و بدون آن همهٔ اعمال ما نیست و نابود می شود؛ و آن چیزی نیست جز ولایت. پس این دفاع از ولایت است که باعث مقام و منزلت این بانوی گرامی شده همان طور که مقام عمه اش حضرت زینب (سلام الله علیها) و مادرش حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هم به خاطر دفاع از ولایت بود.
دفاع از ولایت نام این بانوان گرامی را در تاریخ و تا ابد مانگار کرده است. دخترم اگه امروز روز توست، تو هم باید صاحب این روز را الگوی خودت قرار بدهی؛ در ایمان و نجابتت و از همه مهمتر در دفاع از ولایت. درست است، این راه ادامه دارد و هیچ وقت بسته نمیشود، یک روز ولی ما امام علی (علیه السلام) بود، زمانی امام حسین (علیه السلام) و امام رضا (علیه السلام) و امروز هم ولی ما، حجت بر حق، امام زمان (عج الله تعالی فرجه شریف) است. امام زمان نیز امروز احتیاج به حامی دارد، کسی که خود را فدای راه آن بزرگوار کند و به کسی که از او دفاع کند. عزیزم! با خودت فکر کن که در این زمان چطور میتوانی از ولی خدا دفاع کنی؟