خسته و کوفته به اتوبوس رسیدم و سوار شدم. اتوبوس پر شده بود و نزدیک بود حرکت کنه. وقتی کمی نفس گرفتم، به اطرافم نگاه کردم. با دیدن یک قیافه جا خوردم، فکر کردم ماکتی که چادر سرش کردن اوردن تو اتوبوس! کمی که دقت کردم، دیدم ماکت نیست؛ بله، یک خانم محترم بود، اونم با صد قلم آرایش که صورتشو واقعا مصنوعی و شبیه ماکت یا عروسک کرده بود؛ البته حجابش کامل کامل بود، فقط گردی صورتش معلوم بود و دستش تا مچ.
با خودم گفتم یعنی حجابی که اسلام از ما میخاد اینه؟ درسته که فقط حد مجاز بدنش معلومه، ولی اینقدر آرایش کرده که منِ خانم، تا چند لحظه جذب و حیرون شدم، وای به حال اقایون.
یاد زمانی افتادم که دخترمو میبردم جامعةالقرآن. اونجا یک خانمی میومد که خیاط بود و هر دفعه برا دختر کوچیکش پیراهنی خوشکل با ساق پا و تل هم رنگ میپوشید و ست می کرد. ولی این دختر بعضی روزا با مقنعه و چادر میومد، اون موقع بود که دلت براش اب می رفت و فقط دوست داشتی قربون صدقش بری، از بس که این دختر باوقار و متین می شد. مامانشم می گفت: روزایی که چادر می پوشه کلا رفتارش فرق می کنه، تو خیابونم که میریم، مثل روزای دیگه نمیخنده، بدو بدو نمیکنه و سنگین و باوقار کنار من راه میاد.
اهی کشیدم و گفتم کاش همه چادریای ما حرمت چادرو از اون دختر پنج ساله یاد می گرفتن، کاش فطرتشون همون طوری پاک میموند و حرمت چادرو نمی شکستن.
ولی آخر سر متوجه خودم شدم که ای وای برمن، شاید رفتار این خانم و افرادی مثل این تقصیر من و امثال منه! چون بسیاری از بد حجاب ها از سر ناآگاهی و جهله. اگه ما وظیفمونو خوب انجام میدادیم و باعث آگاهی این افراد می شدیم شاید وضعیت جامعه ما الان این طوری نبود.
روزهای بلند تابستان 95 بود. باخودم گفتم کاش میشد کاری کرد تا از این ساعات و لحظات بهترین استفاده را ببریم. فرصت به سرعت میگذرد وناگهان میگویند: تمام شد باید بروی. آنوقت ما میمانیم وحسرت لحظاتی که میتوانستیم جور دیگری بگذرانیم…
صله رحم.خوب میشد با اقوام در این هیاهوی زندگی ارتباط بیشتری داشت. برنامه ای منظم وهفتگی والبته هدفمند. چون در غیر اینصورت دورهم نشستن بود و حرفهای بیهوده واحتمالا غیبت و…
تصمیم گرفتم: مهمانی دوره ای خانمهای فامیل کوچک و بزرگ، اسمش را هم گذاشتیم“دورهمی” برنامه مان شد خواندن چند صفحه قرآن و یک دعای مختصر، اگرهم مناسبتی در پیش بود اعمال آن روز را بیان میکردم. البته نه رسمی، کاملا دوستانه وخودمانی، وبعد هم گفتگوهای خومانی و بگو وبخند وپذیرایی مختصر.
از منزل خودمان شروع کردم و اتفاقا با استقبال بیشتر خانمها مواجه شد. روزهای شاد وخوبی را گذراندیم، دورهم بودن، خواندن قرآن که کم کم همه تشویق به خواندن و صحیح خوانی شدند، وهمینطور پذیرایی که ساده باشد تا همه براحتی بتوانند جلسه ای را در منزل خودشان برگزارکنند.
اما با شروع درس وبحث تعطیل شد. کاش امسال هم دوباره راه میافتاد.
نوروا بیوتکم بالقرآن…
بعد ماه رمضون تصمیم گرفتم دستی به سر و گوش اتاقم بکشم. چند وقت بود ردیف بالایی کتابخونم که دستم نمی رسید و چیزای قدیمی تر اونجا بود، هدفم شده بود.کارمو از ردیف بالا شروع کردم، پوشه و کتاب و هرچی اون بالا جمع شده بود آوردم پایین روی یک پارچه، گرد نشسته روی کتاب ها رو می گرفتم و کنار میذاشتمشون که یکدفعه رسیدم به کتاب “اعتماد به نفس” باربارا، یادم بود این کتاب هدیه یکی از بهترین دوستام بود، رفتم سراغ صفحه اولش (اغلب صفحه اول کتاب هایی که هدیه می گیرم یا هدیه میدم، با یک بیت شعر و تاریخ هدیه همراهه)، نوشته اول کتاب واقعا برام جالب بود، دوست عزیزم فاطمه اینو نوشته بود:
«امروز چشمم افتاد به یکی از کارتهایی که سال های پیش بهم داده بودی، این شعرو توش نوشته بودی:
در شبِ تردیدِ من برگ نگاه
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب
من کجا، خاک فراموشی کجا!
از اون موقع فقط هشت سال می گذره، امیدوارم تا وقتی نوه دار هم می شیم، همدیگرو فراموش نکنیم!»
سریع از صفحه اول کتاب عکس گرفتم و از طریق پیام رسان عکس رو براش ارسال کردم.تا همین یکی دو سال پیش، ما تاریخ تولد همو تبریک میگفتیم و شده با یک پیام از حال و احوال همدیگه باخبر بودیم، اما حدود یک سال و نیم می شه از هم خبری نداریم. هنوز نوه دار نشدیم، حتی بچه هم نداریم، اما یه جورایی همدیگرو فراموش کردیم.همونطور که مولا امیر المومنین علیه السلام فرمودند:
اَعْجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنْ اِکتِسابِ الاِْخْوانِ، وَ اَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.
ناتوان ترین مردم، کسی است که از به دست آوردن برادران [و دوستان] ناتوان باشد و ناتوان تر از او کسی است که دوستی را که به دست آورده است، از دست بدهد1.(نهج البلاغه، حکمت12)
ما دوستای ده دوازده ساله که اینهمه با هم صمیمی و یکدل بودیم، واقعا حیف نیست این رابطه رو به فراموشی بسپاریم و بی خبر از هم روزهامون رو بگذرونیم؟!دلم برای دوستان جانیم تنگ میشه، شده در حد نیم ساعت، ببینمشون خوشحال میشم. اما اگه این دیدار حاصل نشه، به پیام هم دلمون خوشه.
دوستای خوبتون رو حفظ کنید و ازشون بی خبر نباشین.
هوالمحبوب
ژست استادیاری گرفتهام. کیفور مبحث اشتغال و غافل از اطرافم که “بابایی” میپرد وسط کلامم؛ “ببین انگار این خانمه داره از ما عکس میگیره!” برمیگردم به سمتی که اشاره کرده است. یک زن میانسال میبینم که دوربین به دست در حال عکاسی از ما و اطراف است. چادر سفید با گلهای صورتی را طوری روی سر انداخته که ذرهای در مسلمان نبودنش شک نمیکنی. موهای بِلُند و چشمهای آبیاش داد میزند اروپایی است. چشم میگردانم و چند نفر دیگر هم میبینم در سن و سال و وضعیتی مشابه او. همهشان اما اروپائی نیستند. شاید از کشورهای مختلف. یکبار دیگر هم چنین دستهای را دیده بودم؛ یک روز که از نماز برمیگشتم. چادرها را روی سر انداخته و کیسه کفشهایشان را به دست گرفته بودند و با لیدر تورشان حرف میزدند؛ اما سر چه؟ نمیفهمیدم. بار اولی نبود که از زبان ندانستن خودم کفری میشدم.
زن متوجه نگاه و پچپچمان میشود. لبخند میزند و به سمتمان میآید. مینشیند کنار “بابایی". توی صورتش آرامش موج میزند. چشمهایش اما کنجکاو است. کلماتی را ادا میکند، نمیفهمیم. بابایی سرش را میگرداند سمت من و آهسته، طوری که زن نفهمد، میگوید: بخشکد این شانس، دو کلمه زبان هم بلد نیستیم! زن انگار فهمیده باشد یکبار دیگر حرفش را تکرار میکند. این بار “اِستادی” به گوشمان آشنا میآید. تنها واژهای که به ذهنم میرسد: اَربیک است! سرش را تکان میدهد. میخواهم بپرسم “وِر آر یُو فِرام؟” اما فقط فرامش سر زبانم میآید، شاید از سر ذوق! میگوید: ایتالیا، با لهجهای خاص. چیزهای دیگری هم میگوید احتمالا خسته نباشید یا موفق باشید. جوابش را میدهیم فارسی و انگلیسی قاطی. زن بلند میشود و ما با خنده بدرقهاش میکنیم بدون اینکه از عکسمان خبر بگیریم! این بار شاید از سر فراموشی. به همسفرانش نگاه میکنم. چند نفری داخل ضریح شده و از محدوده دیدمان خارج میشوند. چند تایی هم در رواق پخش شدهاند، محو کاشیها و آدمها. کاشیهایی که رنگ غالبشان فیروزهای است و رویشان بانظم خاصی الله، محمد و علی حک شده است و آدمهایی که یا سر به سجود دارند یا دست به دعا. نگاه اندیشناکی دارند. به چه میاندیشند؟ نمیدانم! به کاشیها یا آدمها؟ در دلم غیر ذوق دیدن این جماعت حسرت هم هست. حسرت اینکه دوباره زبان نمیدانم که اگر میدانستم حتما همصحبتشان میشدم. آنوقت چه لذتی داشت دانستن حس و حالشان در این فضا. شاید میگفتند: چرا مسحور کاشیهای فیروزهای شدهاند.
سختی امتحانا و زبون روزه، یک طرف سختی تحقیق دست جمعی هم یک طرف؛ اونم وقتی زیاد باهم هماهنگ نباشی وقتتم کم باشه دیگه فقط دوست داشتم زودتری تحقیق تموم بشه خسته شده بودم.
همین طور که با دوستام مشغول تنظیم تحقیق بودیم معاون فرهنگی از راه رسید و خبر خوشی بهمون داد خیلی خوشحال شدم واقعا هیچ چیز نمی تونست این طوری خستگیو از تنم بیرون کنه. خبر خوش این بود که مارو برای افطاری دعوت کرد سر سفره ای که غذای متبرک امام رضا( علیه السلام) بود و خوشحالی من مضاعف شد وقتی که تحقیقم روز قبلش تموم شد.
روز موعود فرا رسید و من برای افطاری به حوزه رفتم و با استقبال بسیار گرم مسئولین حوزه روبرو شدم. بعد از ختم قرآن، سخنرانی کوتاه وخواندن حدیث کساء اذان مغرب شد همه از یکدیگر میپرسیدند که نماز جماعت برگزار میشه یانه؟ ولی از اونجایی که مراسم کاملا زنانه بود، امام جماعت آقا نداشتیم. لذا یکی از اساتید محترم با گفتن الله اکبر همه رو دعوت کرد که زودتر نمازشونو بخونن و بیان افطار کنن بیشتر خانما هم به صورت فرادا شروع به نماز خوندن کردن.
در این موقع یکی از خانما به عنوان امام جماعت جلو ایستاد و چند نفرم بهش اقتدا کردن منو چندتا از دوستامم رفتیم و اقتدا کردیم امام جماعت جلوتر از همه ایستاده بود و با صدای زیبا و بلند نماز مغرب رو خوند نماز مغرب که تموم شد یکی از خواهرا که نمازشو فرادا خونده بود خطاب به گروه مابا صدای بلند ولی محترمانه گفت: نظر بعضی مراجع اینه که کراهت داره که امام جماعت خانم باشه، در ضمن وقتی امام جماعت خانمه باید همردیف مأمومین بایسته نه جلوتر، اینو گفت و رفت دوستان امام جماعت هم که پشت سرامام جماعت و در صف جلو بودند در گوشی چیزیو به اون تذکر دادن ما که نفهمیدیم چی گفتن ولی نماز عشا که برپاشد امام جماعتمون خودشو کمی به مأمومین نزدیک کرد و بر عکس نماز مغرب، نماز عشارو با صدای آروم خوند.
من که میدونستم امام جماعت خانم باشه مکروهه ولی کراهت در عبادت یعنی: ثوابش کمتره ولی با این حال از بس که تو این جماعته حرف و حدیث شد من بعد از تموم شدن افطاری وقتی اومدم خونه نمازمو دوباره خوندم.
فردا تو تلگرام دیدم خانمی که دیشب وسط نماز تذکرداده بود، نظر تمام مراجع رو در مورد امام جماعت خانم، برای اطلاع دیگران گذاشته؛ که نظربعضیشون این بود که جایزه و بعضی فرموده بودن، کراهت داره امام جماعت خانم باشه و امام و مأموم بهتره تو یک ردیف باشن ومراجعی که به طور مطلق گفته بودن جایزه، این خانم محترم از مقلدین آنها خواسته بود برای فهمیدن نظر دقیق به استفتائات این مراجع مراجعه کنند.
خلاصه اینکه این حرفا به مذاق دوستان امام جماعت خوش نیومده بود و خانم تذکر دهنده رو متهم به بی مطالعه حرف زدن کردن و این که این روش که در جمع امر به معروف کردی مناسب نبود. در اینجا بود که فهمیدم امر به معروف و نهی ازمنکر نه تنها در بین مردم عادی بلکه در بین طلبه هاهم، مهجوره و چقدر خوب بود که همه یاد می گرفتیم چطور تذکر بدیم وهم ظرفیت انتقادو داشتیم.
شبهای قدر، اکانت اینستاگرام عتبه علویه از حرم پخش مستقیم گذاشته بود.
از صحن حرم که مردم مرتب نشسته بودند و مراسم قران به سر برگزار میشد. فیلم را که دیدم یاد سفر چندسال پیش خودم در ماه رمضان به کربلا افتادم. مراسم خاصی در حرمها برگزار نمیشد. هرکس خودش در گوشهای نشسته بود و قران میخواند. نهایت یک سخنرانی مثل شبهای قبل برگزار شد و یک دعای جوشن کبیر. هنوز برگزاری مراسمات مذهبی در بین مردم و مسئولین حرم جا نیافتاده بود* و امسال که مراسم مرتب شبهای قدر در حرمین را دیدم، از این تغییر خیلی خوشحال شدم و اینکه بعد از سالهای خفقان در حکومت صدام، این مراسمات بالاخره برگزار میشود و انشالله سالیان بعد، برگزاری این مراسمات عامتر شود و به مساجد و حسینیه های عراق هم برسد.
یاد روستاهای خودمان افتادم. روستاهایی که هنوز از برگزاری خیلی از مراسمات محروم هستند. هنوز خیلی از مسائل دینی و شرعی را نمیدانند و به آن آگاه نیستند. الحمدلله وضع در شهرهای ایران و بعضی از روستاهای بزرگ یا نزدیک به شهر خوب است ولی یکسری از روستاهای ما هنوز از لحاظ آشنایی با شرعیات و وظایف دینی محروم هستند. هرچه که بلد هستند از پدرومادرهایشان بهشان رسیده و یک طلبه دائمی در آنجا حضور ندارد. تا هم احکام دینی را به مردم آموزش دهد هم جوابگوی سوالات شرعی مردم باشد.
خیلی وقتها به مشهد که میروم در حرم با زنان روستایی همکلام میشوم. خیلی از احکام را هنوز بلد نیستند و به گوششان نرسیده؛ بعضیهایشان رادیو و تلویزیون ندارند یا اهلش نیستند، تا از آن طریق گاهی با بعضی احکام آشنا شوند. سالی چند ماه در محرم و صفر طلبهای میآید ولی بعد از مدتی میرود. و من همیشه به این فکر میکنم که ما طلبهها و کسانیکه علم دین خواندهایم با بودجه کشور، چه مسئولیت و وظیفهای درباره این مردم داریم و باید چه کنیم؟
* زمان حکومت صدام، اجازه برگزاری و فعالیتهای دینی مخصوصا به شیعیان داده نمیشد. شیعیان عراق سالها از برگزاری مراسمات جمعی مذهبی محروم بودند و برای همین نسل جوان و تازه روی کارآمده آنها اطلاعات کافی درباره چگونگی این مراسمات و برگزاریشان نداشتند. الحمدلله بعد از سقوط صدام، این مراسمات شکل گرفت و سال به سال بهتر و بیشتر و پررونقتر برگزار میشود.
برای افطاری دعوت شدیم منزل یک زوج جوان تازه سه نفره شده! بچه اولشون حدود هفت ماهی هست بدنیا اومده، از اسم نوزاد که بگذریم می رسیم به سیسمونی هایی که کلی هزینه می کنن و می خرن و تا وقت ازدواج بچه شون هم استفاده نمی شه! و برای نماز خووندن مهر و چادر نماز رو منتقل میکنن به همون اتاق که مدنظر صاحبخونه ست و باید به رویت مهمانهای گرامی برسه! مدیونید اگه فک کنید قصد خودنمایی داشتن! وارد اتاق دو در سه میشی که نماز بخونی، کل فضای اطرافت پر شده از اسباب بازی و کمد و کشو و تخت نوجوان و تخت نوزاد و خرس در سایز های مختلف و هنرهای عروس خانم با نمد و استیکر و … تا می رسی به عکس پدر و مادر نوزاد که اتفاقا مادر وقتی باردار بوده به همراه همسر گرامیش رفتن آتلیه عکس یادگاری گرفتن، تا اینجاش مسئله ای نیست، اتفاقا خیلی هم خوبه، یادگاریه، ولی خب جای این عکسها که رو دیوار اتاق پر رفت و آمد نیست، یا اتاق خواب یا آلبوم!
اینکه من در چه حد وسایل رفاهی برای زندگیم آماده کردم، مربوط به زندگی خودم میشه تا با اونا به آرامش بیشتری برسم، نه اینکه با دغدغه خودنمایی و داشته هامو به رخ بقیه کشوندن هم خودمو مضطرب کنم و هم تماشاچی رو ناراحت و غمگین و پشیمون از حضورش!
چقدر خوبه فرهنگ سازی مثبت و سازنده باشه، مثلا من مهمونمو دعوت میکنم خونم دلیل نداره هر چی واسه بچم خریدمو مثل فروشگاه بچینم تا همه ببینن، می تونم ازشون بخوام اگه دوست داشتن نظرشون رو در مورد خریدام بگن، یا اینکه دعوتشون کنم آلبوم هامو ببینن، جایی که میخوام نماز بخوونم بد نیست یکم خلوت تر باشه، یا حداقل عکسای خصوصیم اونجا نباشه، بعضی حسها رو نباید با همه به اشتراک گذاشت، به قول شاعر که میگه: عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!