« دورهمی | سحر کاشیها » |
بعد ماه رمضون تصمیم گرفتم دستی به سر و گوش اتاقم بکشم. چند وقت بود ردیف بالایی کتابخونم که دستم نمی رسید و چیزای قدیمی تر اونجا بود، هدفم شده بود.کارمو از ردیف بالا شروع کردم، پوشه و کتاب و هرچی اون بالا جمع شده بود آوردم پایین روی یک پارچه، گرد نشسته روی کتاب ها رو می گرفتم و کنار میذاشتمشون که یکدفعه رسیدم به کتاب “اعتماد به نفس” باربارا، یادم بود این کتاب هدیه یکی از بهترین دوستام بود، رفتم سراغ صفحه اولش (اغلب صفحه اول کتاب هایی که هدیه می گیرم یا هدیه میدم، با یک بیت شعر و تاریخ هدیه همراهه)، نوشته اول کتاب واقعا برام جالب بود، دوست عزیزم فاطمه اینو نوشته بود:
«امروز چشمم افتاد به یکی از کارتهایی که سال های پیش بهم داده بودی، این شعرو توش نوشته بودی:
در شبِ تردیدِ من برگ نگاه
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب
من کجا، خاک فراموشی کجا!
از اون موقع فقط هشت سال می گذره، امیدوارم تا وقتی نوه دار هم می شیم، همدیگرو فراموش نکنیم!»
سریع از صفحه اول کتاب عکس گرفتم و از طریق پیام رسان عکس رو براش ارسال کردم.تا همین یکی دو سال پیش، ما تاریخ تولد همو تبریک میگفتیم و شده با یک پیام از حال و احوال همدیگه باخبر بودیم، اما حدود یک سال و نیم می شه از هم خبری نداریم. هنوز نوه دار نشدیم، حتی بچه هم نداریم، اما یه جورایی همدیگرو فراموش کردیم.همونطور که مولا امیر المومنین علیه السلام فرمودند:
اَعْجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنْ اِکتِسابِ الاِْخْوانِ، وَ اَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.
ناتوان ترین مردم، کسی است که از به دست آوردن برادران [و دوستان] ناتوان باشد و ناتوان تر از او کسی است که دوستی را که به دست آورده است، از دست بدهد1.(نهج البلاغه، حکمت12)
ما دوستای ده دوازده ساله که اینهمه با هم صمیمی و یکدل بودیم، واقعا حیف نیست این رابطه رو به فراموشی بسپاریم و بی خبر از هم روزهامون رو بگذرونیم؟!دلم برای دوستان جانیم تنگ میشه، شده در حد نیم ساعت، ببینمشون خوشحال میشم. اما اگه این دیدار حاصل نشه، به پیام هم دلمون خوشه.
دوستای خوبتون رو حفظ کنید و ازشون بی خبر نباشین.
فرم در حال بارگذاری ...