صفحات: << 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 9 ...10 ...11 12 >>
امروز یکی از دوستام اومد ازم خداحافظی کرد و گفت امشب عازم برای پیاده روی اربعین.
باهاش خداحافظی کردم و التماس دعا گفتم. اومدم سراغ صفحه اول کوثر بلاگ که چشم خورد به این نوشته “هوای اربعین دارد دل بیچاره ام یارا” وارد صفحه ویژه نامه شدم و از بین عنوان ها انی یکی رو انتخاب کردم “اربعین نزدیک است و پای پیاده…”
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی است
دوباره حال همه عاشقان تماشایی است
که فصل پر زدن از انزوای تنهایی است
سفر حکایت یک اتفاق رویایی است…
همه رفتن و دارن میرن ولی من جاموندم …
به واژه مادر كه فكر ميكني انبوهي از معاني در ذهنت خطور ميكند ولي بعضي از افراد اين كلمه يا اين ابر واژه را مدام با يك حس غريبي زمزمه ميكنند گويي در پي گمشده خود هستند.
چرا كه سالهاست زمانه بي رحم بين آنها ومادرشان را جدايي انداخته است .مادرت كه فوت شده يا اينكه طلاق گرفته باشد فرقي نمي كند. به هرحال از او دوري و سايه سنگين نامادري هم نمي تواند گرماي آغوش پر مهر مادري را به تو هديه كند. ولي تو ميتواني اين گرما را به فرزندان خود هديه نمايي چرا كه تو خودت مادري …
در حال تماشای ویترین پر زرق و برق و لباسهای زیبای مزون بودم که سنگینی یک جفت دست زمخت و بزرگ را روی چشمانم حس کردم. ترسیدم. فکر کردم دستهای یک مرد است. برگشتم. چهره آشنایی روبرویم بود. دختری چادری؛ مهربان ولی خسته. بجز لبهایش چشمانش نیز با محبت لبخند می زد. با صدای گرم و آرامی گفت: هدی نشناختی؟ منم عاطفه. باورم نمیشد! یعنی واقعا عاطفه بود! دختر پر انرژی و با انگیزه دوران ابتدایی؟ پس آن همه شور و نشاط کجا رفته بود؟ چرا چشمانش دیگر برق نمیزد؟ دوست داشتم بیشتر با او حرف میزدم. بعد گذشته اینهمه سال چه بر سر دوست صمیمی من آمده بود. چه چیزی او را اینگونه پژمرده کرده بود. به حرم شهدای گمنام رفتیم، محل قرارهای ما بچه مذهبیهاست!
از پدرش گفت که خیلی زود تنهایشان گذاشته بود، از تنهاییهای خودش و خواهرانش، از بیماری مادربزرگش، از قسط و قرض و دغدغه های متعددش، از بیعدالتیها، حقکُشیها، بیعاطفگیها، دلسردیها، غربت و یتیمی، گرانی و … اینکه پسرهای مجرد قبل توجه به عفت و پاکدامنی، خانواده و وجاهت دختر دنبال ثروت و دارایی، مال و اموال پدری و موقعیت مکانی خانه هایشان هستند! گفت که بیشتر کارهای خانه با اوست، از پرداخت قبض آب و برق تا تعمیر آبگرمکن و سیم کشی، رنگ آمیزی و هرکار مردانه و سخت دیگری که شاید خیلی از آقایان هم از پس آن برنیایند! حالا متوجه شدم چرا دستانش اینگونه شده. حرفی برای گفتن نداشتم فقط سکوت کردم. به چشمانش خیره شده بودم و دستهایش را در دستهایم گرفتم. حرفهاش تمام شده بود، گریه کرد و همدیگر را در آغوش کشیدیم، دقایقی فقط اشک میریختیم. خجالت زده بودم از اینکه از احوال دوستم بیخبر بودم. انگار همین چند وقت پیش بود از یک دوست قدیمی گلایه مند بودم که چرا از حال هم بی خبر بودیم! انگار این دیدار تلنگری برای من بود. چند دقیقه پیش چنان محو پیراهن سیصد هزار تومانی ویترین آن مغازه بودم و الان خجل از این تصمیم! آدمهایی در اطرافمان هستند که برای تهیه مایحتاج خود، از کوچکترین آرزوهایشان صرف نظر می کنند! آنوقت من برای چشم و هم چشمی و هزار و یک علت دیگر، حاضرم هزینه گزافی را اسراف کنم تا در فلان مجلس بدرخشم! از خودم بیزار شدم با اینهمه ادعا و شعار در زمینه ساده زیستی و قناعت و توجه به محرومان.
دوباره ماه عزاداری آقا امام حسین(علیه السلام) از راه رسید،خدا را شکر کردم که امسال هم توفیق شرکت در مجالس آقا را دارم. شب آماده شدم وبه اتفاق خانواده راهی حسینیه شدیم. به درب حسینیه که رسیدیم صدای نوحه خوانی سنتی بگوش میرسید. هنگام ورود زیر لب سلامی دادم و وارد شدیم. در بین جمعیت جایی برای نشستن پیداکردم.
مراسم سنتی “جوش ریختن"بود.(دراین مراسم مردان حاضر در حسینیه در۲دسته سینه زنی قرار میگیرند وبه نوبت هرکدام قسمتی از نوحه ای سنتی را میخوانند؛این نامگذاری بخاطر این بخش از نوحه است:حیدری ام سیاه پوش/بهر حسین زنم جوش…)
بعد از آن هیئت زنجیر زنی وارد حسینیه شد. باهر ضربه ای که بر طبل میزدند قلبم را وادار میکزد ملموس تر بتپد. حس عجیبی بود،انگار حادثه کربلا هم اکنون میخواست اتفاق بیفتد. مداح زمزمه میکرد"یا لیتنا کنا معک"ایکاش باتو بودیم؛ باخودم فکر کردم اگر درکربلا بودم چه میکردم ؟میرفتم یا میماندم؟دوست داشتم بمانم،مسیرحق مشخص بود اما جرات ماندن را…نمیدانم!
به جمعیت نگاهی کردم بعضی انگار دراین وادی نبودند،برای شب نشینی آمده بودند؛ مشغول دیدنایی و پذیرایی از خودشان وبا سرو وضعی…حتی بعضی جوانهای هیئتی هم با اینکه ظاهرشان زیاد بد نبود اما برای عزادار ارباب مناسب نبود. بعضیهای دیگر حال وهوای خوبی داشتند،ارتباط گرفته بودند با ارباب. بحالشان حسرت خوردم، از عزاداریم شرمنده بودم.به خودم امدم: من هم نواقص زیادی داشتم نمیشد فقط بفکر عیب دیگران بود.
اگر باگوش جان میشنیدیم، اگر باعمق وجود وتوجه وارد مراسم میشدیم، اگر باور داشتیم حضرت زهرا(سلام الله علیها) درمجلس حضور داردو خوشامد گوی ماست اینگونه نبودیم.
کاش خداوند توفیق درک صحیح وبهره مندی از این مجالس را به همه عنایت فرماید.
هوالحبیب
آقا! شما که خودتان از حالشان خبر دارید. بهتر از هر کسی میدانید روی دل تک تکشان داغ نبودن است. بغض جاماندن دارد خفهشان میکند. شما که بیتابیشان را گواه هستید. آن روز که درب خانه به آتش کشیده شد، نبودند. وقتی صورت حسنین(ع) از ترس رنگ باخت و اشک زینبین(س) روی گونههایشان جاری شد، وقتی که برای گرفتن بیعت دستان فاتح خیبر با طناب بسته شد. زمانی که سخن خدا و پیامبرش روی زمین مانده بود و فاطمه(س) به تنهایی باید جور همه را میکشید، با صورت نیلی و پهلوی ضرب دیده. آری نبودند تا حامی مولایشان باشند و فدایی بضعه النبی شوند.
شما میدانید چقدر برایشان سخت است شنیدن و مرور آن لحظهها که قلب حیدر در سوگ همسر جوانش سوخت و حقش لگدکوب دنیاطلبی و جهل مردمان شد. دردی که درمانی نیافت حتی 25 سال بعد که دستها برای بیعت دراز شد اما باز شد آنچه نباید میشد. حرمتها زیر پا گذاشته شد. باز مولا ماند و جنگ و جنگ و جنگ و آنها که نبودند در میانه میدان. فریاد حق در گوش کوچههای کوفه پیچید و گم شد. بازار بهانهی مردمان گرم بود. دنیا بود و طنازیهایش. معاویه بود و حیلههایش. میرفت تا غم بیپدری، ماتم بیمادری را مضاعف کند. زمان میگذشت، اما بر بصیرت مردمان افزوده نمیشد، آن اندازه که میباید. عبرتها بسیار بود و عبرت گیرندهها اندک. زمان شرمسار از کنار بستر بیماری بوتراب گذشت و بر پارههای جگر خونین حسن(ع) گریست تا به سال یک هزار و مصیبت رسید. سال یک هزار و جنگ. سال یک هزار و نیرنگ. زمان با اینکه خسته بود و دلخون، ناگزیر پا به عصر عاشورا گذاشت و فریاد هل من ناصر حسین(ع) بیتابش کرد. زمان ماند و حیرانی ماندگار. اما باز رخصت حضور آنها نبود. عباس(ع) ماند، بیدست و مشک و علم. نور عین رسول ماند و خیل دشمنان. تیر و سنگ و نیزههای بیامان. زینب و آتش و شب و تشنگی کودکان و باز درد پشت درد.
زمان میگذشت و شاهد جور و ظلم بیشمار ظالمان بود تا به حالا برسد، سال یک هزار و غیبتِ شما، صاحبِ زمان (عج). میبینید شیطان چطور یکه تازی میکند و خیال خام نابودی توحید در سر میپروراند. این جماعت به ظاهر داعی اسلام از قوم و قبیله ابوسفیانها عصر جاهلیاند. میخواهند داغ بقیع را تازه کنند پس نوبت آنهاست که هستند مردان مرد؛ همانها که این همه نبودن برایشان عقده بود. وقت بودن است. فصل پرکشیدن است و شما خوب میدانید این کبوتران بیقرار از کام مرگ باکی ندارند و چگونه بیمحابا خود را در میان معرکه میاندازند. اینها فدائیان آخر الزمانی شمایند؛ مدافعان حرم اجدادتان. اهل دنیا و پی راحت طلبی نیستند. بصیرند و در دل حب شما دارند. اهل کوفه نیستند. با بیوفایی میانهای ندارند تا سردی و گرمی و زن و فرزند را بهانه کنند و دست از یاریتان بردارند. میروند تا زمان باز شرمنده شما نباشد و گاه رسیدنتان هموار شود ان شاءالله.
هوالحق
بین مجلهها خبری از “داستان همشهری” و “بزنگاه” نیست. از کتابدار سؤال میکنم، جواب سربالایی حوالهام میکند. تاریخ روی جلد مجلهای را نگاه میکنم مربوط به چهار ماه قبل هست! بااینحال برمیدارم بالاخره کاچی بعض هیچی است! بهمحض رسیدن به خانه شروع میکنم به ورق زدن مجله برای براندازی اولیه و انتخاب مطلبی که سر فرصت بخوانم؛ اما وسط یکی از صفحهها چیزی توجهم را جلب میکند؛ خوانندهای در حال گرفتن جایزه است آنهم از جشنواره فجر! نکته قابلتوجه ظاهر آقای خواننده است؛ درواقع موهای بلند و مجعدی که تابهحال در عمرم از هیچ زنی سراغ نداشتم چه رسد به مرد! بارها پیشآمده که به این مسئله فکر کردم اما حکمتش را نفهمیدم، اینکه چرا بعضی از هنرمندان سعی دارند یک تیپ و فرم خاصی داشته باشند. مثلاً یکی موهای بلند میگذارد آنیکی تا ته میزند. ریش و سبیل هم که الا ماشاءالله. بعضیها را که میبینی یادی از کُنتهای سده هیجده میلادی میکنی! و عدهی دیگری هم زدهاند روی دست عرفای قرن دو و سه هجری، مثل همان خوانندهای که ذکرش رفت! خانمها هم که از آقایان کم ندارند با مدلهای مختلف آرایش صورت و برگزاری شوهای لباس! آنهم در جشنوارهها که رونق دیگری مییابد. آیا ظاهر متفاوت آنها برای اثبات برتر بودنشان است؟ آیا در ذهن آنها هنر متاعی بادآورده برای جلبتوجه و ارضاء حس خودکمبینی است؟ به نظر میرسد این سبک و سیاقها نهتنها با روح ایرانی اسلامی ما سازگاری ندارد بلکه ابزاری برای ترویج مدل و سبکهای غربی بین جوانها است. حالآنکه در بینش و اندیشه یک مسلمان هنر ودیعهای الهی است تا هنرمند با بهکارگیری آن روح آدمی را تعالی بخشد و پیوندی میان انسان و خدا ایجاد کند. سفارشهایی که در مورد خوشصدا بودن مؤذن و قاری قرآن شده مهر تأییدی بر این مطلب است. هدف تلاش برای هدایت به سمت حقیقت است نه فریب انسانها با تظاهر و تفاخر! پس آنچه به یک هنرمند ارزش و اعتبار میبخشد شکل و شمایل عجیبوغریب نیست، بلکه روح دردمندی است که به مشکلات پیرامون خود بیاعتنا نیست و تلاش میکند با زبان هنر به بیان آن بپردازد. ظاهر موقر و دلنشین چنین شخصی بیانی است از درون متناسب و موزون او که ریشه در ذهن و اندیشهاش دارد. بدون شک کلید محبوبیت هنرمند در بین مردم، صمیمت و صداقتی است که وی با مخاطبان خود دارد نه چیز دیگری. امید است هنرمندان ما با درک جایگاه ویژه و نقش مهم خود در جامعه رویکردی بهتر از این برگزینند و بیش از این بازیچهی دست غربزدگان نگردند.