صفحات: << 1 2 ...3 ...4 5 6 ...7 ...8 9 10 11 12 >>
وقتی تماس گرفت و گفت:« من نزدیک کتابفروشی حرم هستم , اگر کتابی می خوای بگو» بی درنگ ذهنم رفت طرف «ماجرای فکر آوینی« و گفتم :«یه نگاه بنداز ببین این کتاب و دارن » رفت داخل و به صورت آنلاین تصاویری از کتابها برایم فرستاد. چشمم که به جلد کتاب افتاد گفتم:« همینه, ببین قیمتش چنده؟» صفحه اولش را ورق زد و قیمت را نشانم داد. گفتم: «خب , باشه بعدا میخرمش » خداحافظی و تماس را قطع کرد.
ده دقیقه نشده بود که پیام آمد. پیام را که باز کردم , همین عکس را برایم فرستاده بود. قند توی دلم آب شد. آخر از وقتی خبر چاپش را شنیده بودم فکر و ذهنم را درگیر کرده بود.کتاب که به دستم رسید نشستم به خواندن و دلم با همان پیش گفتار رفت. خط اول پاراگراف دوم نوشته بود :«حجابی که مشهورات بر فکر و ذکر می اندازد و فشاری که عوام زدگی بر گرده اندیشه وارد می آورد, مانع نورانی شدن فکر و مایه جهالت و سطحی نگری است; اما آوینی تحت ظلمت زدگی دوران معاصر قرار نگرفت و مشهورات زمانه او را فریب نداد.» دقیقا همان چیزی که همیشه بر خودم از آن ترسیده بوده و می ترسم« عوام زدگی»
با وجود اینکه کتاب فوق العاده کشش خواندن داشت اما در برابر یک روزه خواندنش مقاومت کردم. کتابی که دوست نداری هیچ وقت تمام شود. «ماجرای فکر آوینی» چند کتابی را که قبلا در باب سکولاریسم و غرب خوانده بودم همچون نخ تسبیح به هم وصل کرد و همه آن مفاهیم را در جای خودشان نشاند.
خدمت بزرگی که کتاب به من کرد , صد چندان کردن کردن ارادتم به متفکر معاصرم شهید آوینی بود. با اینکه قبل از این« فتح خون» و «حلزونهای خانه به دوش» را خوانده و به «مبانی توسعه و تمدن غرب» ناخنک زده بودم اما هرگز اینگونه به اهمیت فکر آوینی واقف نگشته بودم.
«ماجرای فکر آوینی» از ماجرای شکل گیری تمدن غرب تا مبانی که بر آن استوار است را اجمالی اما کاملا قابل درک بیان میکند. از ضربه های مدرنیته و فرهنگ توسعه بر سبک زندگی ایرانی اسلامی سخن به میان میآورد و شاهد مثالهایی از مقالههای آوینی میآورد. کتاب وسعت دید به مخاطبش می دهد و افق پیش رو را به روشنی تبیین میکند.
حال با دیدی که کتاب به من داده, مطالعه تمام کتابهای آوینی را نه تنها بر خود بلکه بر هر فرد انقلابی که دغدغه برداشتن گام دوم انقلاب را دارد واجب میدانم, چرا که مبنای تفکر آوینی بر«تمدن سازی اسلامی» استوار است. یعنی دقیقا همان هدفی که بیانیه گام دوم آن را دنبال میکند.
امروز که آقای ظریف تحریم شده بازار دو عده داغ شده است.گروه اول کسانی هستند که بر طبل شادانه میکوبند و خوشحالند که بالاخره خیاط هم در کوزه افتاد.گروه دوم کسانی هستند که در حال القای این ذهنیت به جامعهاند که لبخند ظریف آن روی دیگر اخم حاج قاسم است و او هرآنچه انجام داده تا حد ممکن بر اساس دستور بوده است.
من نه خوشحالم که ظریف تحریم شده و نه ماهیت لبخندش را هم ماهیت با اخم حاج قاسم میدانم همانگونه که قبلا معنای اشکش بعد از دیدن «به وقت شام» را متفاوت از معنای اشک حاج قاسم تفسیر کردم و در اینباره نوشتم.
اما بعد، آنچه امروز بر ظریف رفته را نه حاصل خیانت و نه حاصل جهالت و ساده اندیشی میدانم بلکه ریشه این تحقیر را در عدم ولایتپذیری او میبینم؛که نه این تحقیر و بیحاصلی بلکه تمام بیبرگیها و عقب رفتهای این چهل سال ریشه در همین اصل اساسی و حیاتی دارد.
تحقیر امروز ظریف ریشه در عدم تبعیت دیروزش از ولی است. آن وقت که ولایت فرمود :«با استحکام و اقتدار و افتخار، ادامه اصول انقلابی و راهبردهای ثابت سیاست خارجی را تکرار کنید تا بیگانگان و دنباله های داخلی آنان، به تغییر در سیاست خارجی جمهوری اسلامی دلخوش نکنند.» او نشنیده گرفت و لبخندزنان با گرگصفتان قدم زد و خون به دل مستضعفان منطقه کرد.
و آنگاه که توصیه کرد :«در قانون اساسی، اسلام معیار سیاست خارجی است بنابراین موضع گیری در مقابل کشورها و مسائل مختلف، باید مختصات دینی داشته باشد.» نگاه غربزده مانع شد تا فهوای کلام ولایت را که منطبق بر کلام وحی بود آنگونه که باید درک کند که «وَلَنْ تَرْضَىٰ عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَىٰ حَتَّىٰ تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ» و در هر خلوت و جلوتی بر سر میز مذاکره با یهود و نصاری نشست و برخاست کرد.
دایره قرمزی که امروز ظریف در میان آن ایستاده، نتیجه عبور دیروز او از خطوط قرمزی است که ولایت بر عدم عبور از آنها هشدار داده بود.
این فتنه تنها ظریف را مردود نکرد که در هر تنگه ای منتظر یکایک ماست چرا که خداوند خود فرموده «أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ» و این فتنه به فرموده پیامبر (ص) همان فتنه ولایت پذیری است و خداوند هرآنچه میگوید حق است.
هر کس ز ولایت و ولیّ دور شود
همسایه ی دشمن است و منفور شود
هوالحبیب
فردا مسافرم رمانی تاریخی است به قلم “مریم راهی” از انتشارات نیستان. داستان به وقایع ورود کاروان اسیران کربلا به کوفه و سفرشان تا مدینه اشاره دارد. اما به فراخور موقعیتهای مختلف برگشتهایی هم به گذشته دارد. داستان از زبان “نجوی” دختر “طرماح” بیان میشود. “طرماح"، مردی است که روزگاری سفیر “علیبنابیطالب” علیه السلام در کوفه بود و اکنون یکی از جاماندگان از قافله امام “حسین” علیه السلام! کسی که علیرغم محبت به امام، رساندن آذوقه به خویشانش را بر یاری مقدم میشمرد و سرانجام در حالی که در بُهتی شگفت از وقوع حادثه به سر میبرد به کوفه باز میگردد. در این میان “نجوی” که خیال ندارد سرگذشتی مثل پدر نصیبش شود به خانه و حتی “سعید” پشت کرده و با ظاهر و قیافهای پریشان با اسیران کربلا همراه میشود و آنان را تا مدینه همراهی میکند. او بدین وسیله پای صحبت اهل حرم مینشیند و جلوههایی از حماسه عاشورا را به تماشا مینشیند و گاه همراه آنان به گذشتههای دورتر سفر میکند. زمانی که حرفی از اسارت و رنج و زخم نبود.
نویسنده میتوانست سختی مسیر کوفه تا مدینه را بیش از این نشان دهد. او حتی به شهادت دختر امام اشارهای نمیکند. حرفی از خطبه امام “سجاد” علیهالسلام در شام به میان نیامده و به خطبهی حضرت “زینب” سلاماللهعلیها نیز اشاره کوتاهای شده که باتوجه به نقش این دو خطبه در استمرار قیام عاشورا توقع جای کار بیشتری بود. با این همه ورود نویسنده و زاویه دید او به واقعه عاشورا قابل تأمل و نو است. کتاب، روضه مجسمی است که میتوان با بند بند آن گریست. عشق “نجوی” و “سعید” نیز به جذابیت داستان میافزاید و خواننده را به دنبال خود میکشاند. نقلهایی که از همسران امام بیان میشود زیباست البته غیر از ایرانی بودن مادر امام سجاد علیه السلام،که جای بحث است. نکاتی که در مورد شخصیت “امالبنین” سلاماللهعلیها بیان شده قابل تأمل است مخصوصاً اطاعت پذیری او از امام آن هم در شرایطی که شخصیتهایی مثل “محمدحنفیه” یا “عمربنعلی” نه تنها از حضور در کربلا سربازدهاند که حتی برای امام تعیین تکلیف هم میکنند. در مجموع فردا مسافرم رمانی جذاب است که نباید خواندنش را از دست داد!
هوالحبیب
اسم علمیاش را نمیدانم اما پدرم به آن “سرطان” میگوید. از دل زمین ریشه میدواند، درست نزدیک گیاه. بعد از همان بن گیاه میپیچد دورش و کم کم بالا میرود. از سر ساقههایش جوانههای ریز و درشت میزند. ساقههایش در هم میتند و کم کم تمام شاخه و برگ گیاه را درگیر میکند، عین یک کلاف سردرگم که معلوم نيست شروعش از کجاست. ریشهاش هم بعد از مدتی خشک میشود و ساقههایش میچسبد به ساقه گیاه اصلی و از آوندهایش تغذیه میکند. ظرف مدت کوتاهی هم گیاه را میخشکاند. شبيه وضعيتي که ما این روزها به آن دچار هستیم! تمام بعدازظهر این هفته سرمان به “سرطانها” گرم بود. برایش انار، سیب يا آلو فرقی نداشت. تقریبا همه جای باغ را درگیر کرده بود. از یک درخت به درخت دیگر میرفتیم و ساعتها معطل جدا کردنشان از شاخه و برگ درختها میشدیم. گاهی هم کار از کار گذشته بود و باید شاخهها را قطع میکردیم.
با خودم فکر میکنم خلقوخوهای بد هم عین “سرطانها” هستند. به وجود آدم میچسبند و کم کم جزئی از آن میشوند. باید مواظب بود و تا دیر نشده جدایشان کرد.
یکی از آفتهای سبک زندگی غربی و مدرنیته نفس اماره محور بودن آن است. به منیت فرد بال و پر میدهد و تنها به سود و لذت فرد توجه دارد؛ بیآنکه خداوند را محور هستی قلمداد کند. برای انسان مدرن همه چیز در این دنیای مادی خلاصه میشود و به همین دلیل افق نگاهش قادر به درک آنچه در ورای این دنیای مادی در حال رقم خوردن است, نخواهد بود. ادبیات تکلیفگرای انقلابی در این فضا جای خود را به ادبیاتی میدهد که زاییده فرهنگ توسعه غربی است. ادبیاتی که من نسبت به همنوع خودم هیچگونه تکلیفی ندارم و خودم و دلم را عشق است.
شاید شما هم این ادبیات را از برخی اطرافیانتان شنیده باشید «اين كار را برای دل خودم میکنم»، «به خودت برس بیخیال بقیه» ویا « بیکاری! خودت را پیر بقیه نکن» و امثال این جملهها. تعجب وقتی بیشتر میشود که این عبارتها را اهل تدین به تو میگویند؛ کسانی که خود اهل قرآن، نماز و خدا هستند. اینگونه اندیشیدن زاییده سبک زندگی است که ارمغان فرهنگ توسعه اوایل دهه هفتاد به این طرف است .
تعریف کاملتر این فضا را میتوان در عبارات شهید آوینی جستجو کرد :«اجمالا میتوان گفت جامعه توسعه یافته جامعهای است که در آن همه چیز حول محور مادی و تمتع هرچه بیشتر از لذایذی که در کره زمین موجود است معنا شده و البته برای اینکه در این چمنزار بزرگ همه بتوانند به راحتی بچرند یک قانون عمومی و دموکراتیک لازم است تا انسانها در عین برخورداری از حداکثر آزادی از تجاوز به حقوق یکدیگر باز دارد. این توسعه که نتیجه حاکمیت سرمایه یا سرمایه داری است، محصول مادی گرایی و تبیین مادی جهان و طبیعت است.» به همين دلیل، نگاه تعبدی داشتن به محیط پیرامون رنگ میبازد و انسان مسلمان حسگرا حتی برای تکالیف دینی به دنبال دلایل عقلی میگردد فارق از اینکه به فرموده امام خمینی رحمه الله جایگاه ایمان قلب است و نه عقل.
گاندو و حاشیه های به وجود آمده پیرامونش خود بهترین ملاک برای قضاوت حق و باطل است. سانسورهای زمان پخش و تحریمهای پس از پخش، همه و همه گرای یک چیز را میدهد. شاید خداوند با گاندو در حال اتمام حجت بر ما مردم است. گاندو تنها یک سریال نیست بلکه به منزله یک اسکالپل، کالبد انقلاب را شکافته و از آنچه در زیر پوست این انقلاب نجیب و مظلوم در جریان است پرده بر میدارد.
گاندو به زخمهای چرکین نیشتر زده و از عفونتهای زیرپوستی میگوید، از جریان نفوذ تا جریان نفاق. گاندو دستکش مخملی از دستان چدنی بر میگیرد و آن روی سکه مؤدبان مهربان را به تصویر میکشد.
گاندو روایت مظلومیت و اقتدار توأمان است .وصف حال مارخوردگان افعی شدهی با ژن خوب که نان در خون مردم تریت میکنند و آب در آسیاب دشمن میریزند. پشت “علی” نماز میخوانند و بر سر سفره “معاویه” مهمان هستند.
گاندو هم خودش حرف بسیار دارد و حاشیههایش رسوا میکند آنانی را که منافعشان در گرو عدم آگاهی تودههای مردم بوده و هست. مردمی که حق دانستن و قضاوت کردنشان، این حیاتیترین حقوق خودشان، را به دیگرانی واگذار کردهاند که چشم دیدنشان را ندارند و برای مشتی دلار گرای تحریم به گرگ بیصفت میدهند.
باشد که مردم شعور تاریخی خود را بازیابند و به مرحلهی تحلیل عینی واقعیات پیرامونشان برسند تا فریب خوردن و به بیراهه کشانده شدن تقدیر همیشگیشان نباشد.
هوالحبیب
شاید خواندهای یا شنیدهای که فاصله حیات و ممات یک لحظه است. یک آن، یک ثانیه یا نه، صدم ثانیه و یا کمتر. مثلا به قاعده کمترین واحدی که میتوان برای زمان در نظر گرفت. اما گاهی ممکن است آن را تجربه کنی. مثلا یک تکه کوچک غذا یا حتی یک قطره ناچیز آب راه نفست را بند بیاورد و تو در آن کمترین واحد زمان که بین مرگ و زندگی وجود دارد، معلق شوی. در آن حال حس میکنی همه چیز برایت در حال توقف است و میرود که برای همیشه نباشی. تقلا میکنی. چنگ میزنی به دامن زمان اما سودی نصیبت نمیشود. مرگ را میبینی که به استقبالت آمده و حیات که از تو روی گردانده است. کم کم به یقین میرسی که بعد از آن، آب از آب هم تکان نخواهد خورد و زمان ادامه خواهد یافت، اما نه برای تو. انسانها به زندگی روزمرهشان ادامه خواهند داد حتی عزیزترین عزیزانت، آن هم بدون تو. چقدر دلت برای خودت و نبودنت میسوزد. اما ناگهان در همان حین، در همان کمترین واحد زمان که میرود برای همیشه نباشی، راه نفست باز میشود. میبینی که هستی. عمیق و بلند نفس میکشی و مولکولهای اکسیژن را حریصانه میبلعی، در حالی که هنوز چهرهات از کمی اکسیژن کبود است و اندامت از هول دیدن مرگ کرخت و سِر.
با خودت میگویی این یک معجزه است یک لطف که شاید دوباره تکرار نشود، نه؟ پس باید فرصت را غنیمت دانست…