صفحات: << 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 >>
همیشه عاشق کتاب خواندن بودم. یک جوری درس میخواندم که انگار با تمام وجود در حال خوردن تک تک نوشتههای کتاب هستم. یک غذای لذیذ که روحم را پرواز میداد. در کنار کتابهای درس و مدرسه عضو کتابخانه کوچک روستایمان نیز بودم. تقریبا تمام کتابهای آنجا را خوانده بودم. همیشه اولین کارتن کتابهای تازه رسیده کتابخانه را خودم باز میکردم. جوری بود که مسئول کتابخانه دیگر مرا میشناخت و تا کتاب جدید میآمد خبرم میکرد. تابستانهاکه وقت آزاد داشتیم مادرم اصرار داشت که کلاسهای هنری شرکت کنم چون اعتقاد داشت دختر باید خیاطی و گلدوزی و …بلد باشد، امامن گوشم به این حرفها بدهکار نبود من عاشق کتاب خواندن بودم.
اول از همه سراغ رمانهای عاشقانه میرفتم. با شخصیت داستان زندگی میکردم، میخوابیدم، عاشق میشدم. هنوز هم عاشق رمانهای عاشقانه هستم.
چند وقت بود که اسم یک کتاب مدام جلوی چشمانم رژه میرفت *یادت باشد*. مدتی به دنبالش بودم برای مطالعه بیشتر به دلیل عاشقانه بودنش. حتی سفارش کردم برادرم امسال که رفته بود راهیان نور برایم پیدایش کند اما نتوانسته بود آنقدر اصرار کردم که برادرم خودش نیز کنجکاو شده بود کتاب را بخواند.
بعد از مدتی خبر داد که کتاب را از یکی از دوستانش به امانت گرفته و من خوشحال از دیدن*یادت باشد*. وقتی این بار غرق در کلمات رمان شدم تازه متوجه شدم این عاشقانه با تمام عاشقانههایی که خوانده بودم متفاوت است.
*زمین هرگز جای تو نبود تو از بهشت آمده بودی* داستانی واقعی از زندگی شهید*حمید سیاهکلی مرادی*. صفحههای کتاب را که میخواندم برای آن همه عشق و مهربانی پردهای از اشک چشمانم را پوشانده بود. اما آنچه گریه دارد روزگار ماست، زندگی شهدا سرشار از وجود خداست حتی عشقشان نیز آسمانی است زمینی نیست. با خود اندیشیدم آنچه سخت است زندگی در این روزگار پر از گرفتاری و گناه است و شهدا چه خوب این را متوجه شده بودند. یادم باشد عشق تنها، نقطه آغاز است، تا انتها راه طولانی است.
پ ن. اگر به دنبال یک رمان عاشقانه هستی، *یادت باشد* یادت باشد.
پرنیا
هوالحق
نمیدانم چرا اما به ما که رسید انگار آسمان تپید! از آن همه سادهزیستی، از آن همه صفا و صمیمیت چیزی دشت نکردیم جز مختصری خاطرات دور و نزدیک. جز سطوری از تاریخ و در نهايت خبر شهادت! از وقتی که چشم باز کرديم و عقلمان رسيد مسئولین همین بودند که هستند. البته اگر در نمره دادن دستمان را بالا بگیريم و نگویيم روز به روز بدتر شدند! نمیدانم چرا(؟!) اما انگار دهه شصت بین همه دههها تک بود. انگار هر چه از بهار 57 فاصله گرفتیم مسئولین بیشتر رنگ عوض کردند. نمیدانم مردم عوض شدند و مسئولین به دنبالشان رفتند یا مسئولین عوض شدند و مردم پيروشان شدند. هر چه که هست دهه شصت برای ما جزء حسرتها و آمال دست نیافتنی به حساب میآید. دههای که پر بود از آدمهای مخلص و بیریا، کسانی مثل شهيد رجایی که به غذای ساده و جای کم بسنده میکرد. با اینکه زمانی زیر دست ساواکیها شکنجه شده بود و زجر زيادي کشیده بود اما هیچ وقت خودش را گم نمیکرد. هیچ وقت خودش را طلبکار مردم نمیدانست. ساده لباس میپوشید. کسی که حتی در پست نخست وزیری از حقوق معلمی ارتزاق میکرد. حرف که میزد انگار سادگی و صمیمیت از واژههایش میبارید. از خوابیدن روی تخت و حتی بالش زیر سر گذاشتن اجتناب میکرد. ماشین شخصی نداشت. خلاصه اینکه مجسمه ساده زیستی بود، سادهِ ساده. اما حالا بین مسئولین از این خبرها نیست. مسئولیت وسیلهای برای برتری طلبی است. برای صاف کردن حسابهای شخصی با انقلاب. مسئولین کسانی هستند که به لباس ساده بسنده نمیکنند هرچند عبا و قبا باشد. آدمهایی شدهاند که در دسترس نیستند هرچند بيست و چهار ساعت آنلاین و به روز باشند! کلاس دارند! عینک دودی میزنند. اصلاح سر و محاسنشان به شرایط روز بستگی دارد! سوار بر ماشینهای ضدگلوله به این سو و آن سو میروند. حقوقشان نجومی است و هزاران سال نوری با مردم کوچه و بازار فاصله دارند. دور و برشان پر است از بادیگارد و محافظهای قدبلند و تنومند. مسئولین کسانی هستند که جایشان فقط در صدر خبرها است و بس!
ف. فقيهي
هوالحق
تاریخ همیشه معلم خوبی است و درسهای شنیدنی بسیاری برای گفتن دارد. تنها باید کمی حوصله به خرج داد و پابهپایش پیش آمد. باید کتاب گذشتگان را ورق زد و بین سطورش به سیر و سیاحت پرداخت. قطعا با این نقب زدن به گذشته است که میتوان ارزش گنجهایی مثل امینت و تمامیت ارضی را خوب فهمید. امانتهایی که به دست نسلهای امروز سپرده شده است. به دست افرادی چون من، که واژه جنگ را تنها در کتابها خواندهاند و طعم تلخ آوارگی و ویرانیاش را هرگز نچشیدهاند.
اما سرزمین ایران در طول تاریخ خود جنگهای زیادی تجربه کرده است و مردمانش روزهای سختی را به خود دیدهاند. سوم شهریور سال 1320 یکی از آن روزهای تیرهوتار است. روزی که با همه ترفندهای دولت فخیمه رضاخانی، شرارههای آتش جنگ جهانی دوم دامن ایران را هم میگیرد. روسها از شمال و انگلیسیها و آمریکاییها هم از جنوب به کشور حمله میبرند و خیلی زود خود را به پایتخت میرسانند. رضا شاه کبیر(!) با همه ژستهایی که در لباس نظامی میگرفت کمتر از یک ماه از قدرت کنارهگیری میکند. آن همه لشکر و سپاه که ادعای ترقی و نظامیگریش گوش فلک را کر میکرد و به وجودش افتخار میشد در اندک مدتی فرومیپاشد. ایران مثل تکه گوشتی قربان بین متخاصمین تقسیم میشود. محمدرضا بر تخت مینشیند و به کلام خدا سوگند یاد میکند که هوادار مردم و میهنش باشد اما دریغ از یک جو مردانگی و شرافت. مثل همیشه عایدی کشور از حضور اجانب چیزی جز هرج و مرج و ناامنی نمیشود. ایران به عنوان شاهراهی مهم و سرنوشت ساز در اختیار متفقین قرار میگیرد و اموال عمومی به غارت میرود. قحطی نان و مرگ و میر تنها بخشی از آن روزهای نفرت انگیز است. حضور روسها حتی بعد از مصالحه و پایان جنگ ادامه مییابد و ثمرهاش حزب توده و قدرتهایی وابستهای میشود که خیال خام تجزیه طلبی در سر میپرورانند.
تنها خواندن همین سطور از تاریخ کافی است تا غرور ملیات جریحهدار شود. تصور اینکه قوای خارجی ظرف مدت کوتاهی خاک کشورت را زیر چکمههای خود لگدکوب کردهاند دردآور و سهمگین است. از مرور خاطرات تلخ قحطی و گرسنگی کودکان دلگیر میشوی. از حضور استعماراگرانی که شعار عدالت و برابری سرمیدادند اما در عمل تنها به ظلم و جنایت و چپاول سرگرم بودند. از نبود یک قدرت واحد و منسجم و مردمانی دلیر و شجاع در برابر زیاده خواهی بیگانگان خونت به جوش میآید.
اما با همه این حرفها، وقتی به اکنون نگاه میکنی از استقلال و آزادی کشورت لذت میبری. از اینکه به جایی رسیده است که هیچکدام از آن قدرتهای پیشین جرئت دست درازی به حریمش را ندارند حس غرور میکنی. از خوشحالی توقیف کشتی انگلیسی و سرنگونی پهباد آمریکایی در پوست خود نمیگنجی. دلت قرص است که در پس این سالها مردمان کشورت ایثار و مقاومت را در مکتب خمینی خوب مشق کردهاند. حالا قدرتی برآمده از مبانی الهی دست اجانب را از کشورت دور نگه داشته است و تو خودت را مدیون آن میدانی و برای سرفرازیاش بیش از پیشش تلاش میکنی.
ف. فقیهی
هوالحبیب
روزها را خط میزنیم به امید زمانی که بیایی. روزی که درست همین روزها وعده تحققش را دادند. به من باشد، میگویم غدیر هم بهانه بود. خدا از همان اول دلتنگ آمدن تو بود. خدا خدا بود. خبر از بیعت شکنیها داشت. میدانست همین دستهای گره شده در دست ولیالله، بار دیگر در سقینه به هم فشرده میشوند اما بی حضور او. همین دستها پشت و پناهش را میگیرند و ستون خانهاش را ویران میکنند. امان از این دستها که چه کارها کردند… پس خدا از همان روزها وعده آمدنت را داد. آخر سهم ما شنیدن صوت دل انگیز حضرت رسول صلی الله علیه و آله نبود. حتی دیدن جمال دلبرای ولی الله علیه السلام، چه رسد به تراشیدن سر و سینه سپر کردن. سهم ما تنها سطور حک شده بر کاغذ بود. حسرتِ دیدار. دوری و غیبت و چشمان به اشک نشسته. ندبه و نوای “یا ابن احمد"… حالا بعد از این همه سال بینصیبی، ثانیهها را بدرقه میکنیم و پیمانه جانمان را از یقین به حضورت لبریز. تو خواهی آمد. از پس همین روزهای خط خورده رخ نشان میدهی. خورشید حضورت سرمای وجودمان را میزداید. چشمانمان روشن میشود و دلمان بهاری…
چقدر دل انگیز است روزی که غدیر را با تو به جشن مینشینیم. روزی که در آن از عهد شکنی خبری نیست. حرفی از غربت و غیبت نیست. روزی که نه تیزی شمشیر فرقی را نشانه میرود و نه پارههای جگر، دلی را کباب میکند. و نه پیمانی نقض میشود.
ما سلاله سادات هم که نباشیم از نسل سلمان محمدی هستیم و دلبسته ولیالله. ما عهد بستهایم با پیر خمین تا پشت ولایت بمانیم حتی در زمانی که از عطر حضور ولی محروم هستیم!!
ف. فقيهي
فردای عید غدیر که می شود کانّه غدیری در کار نبوده و تمام تب و تاب تبلیغ به یکباره فروکش میکند. هرچند که در پروسه قبل از غدیر هم آنگونه که باید به پیام اصلی این عید بزرگ درست و حسابی پرداخته نمیشود.تقلیل دادن عید غدیر صرفا به عید سادات و ذکر مناقب و فضائل حضرت علی علیه السلام در ادا کردن حق این عید کفایت نمیکند. حتی تنها پرداختن به مسئله تاریخی آن نیز کافی نیست .زيرا آنچه در غدیر جاری است فضائل امیرالمؤمنین نیست بلکه مسئله حاکمیت, ولایت و سرپرستی است. بستن پرونده غدیر در فردای آن ظلمی است غیر قابل انکار در حق این عیدالله اکبر.
مگر نه این است که امروز تازه آغاز و نهایتِ راه، یوم القیامه است. همان روز که به گواه قرآن « يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِم» روزی را که هر گروهی را با پیشوایشان میخوانند و دستهبندى انسانها در آن روز، بر اساس رهبرانشان خواهد بود.
اینکه غدیر عید الله اکبر است زیرا امانتی عظیم تبیین و ابلاغ میشود. امانتی که آسمان و زمین از پذیرش آن سرباز زدند و انسان آن را پذیرفت «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلىَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَينَْ أَن يحَمِلْنهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنهْا وَ حَمَلَهَا الْانسَنُ إِنَّهُ كاَنَ ظَلُومًا جَهُولا» و در روایات متعدد از اهل بیت علیهم السلام نقل شده که این امانت الهی قبول ولایت امیرمؤمنان علی علیه السلام و فرزندان اوست که شعاعی نیرومند از ولایت الهیه است و رسیدن به مقام عبودیت و طی طریق تکامل جز با قبول ولایت اولیاءالله امکان پذیر نیست. هنگامی که از امام صادق عليه السلام از تفسير اين آيه سؤال شد فرمود:«الامانة الولاية، و الانسان هو ابو الشرور المنافق. امانت همان ولايت است و انسانى كه توصيف به ظلوم و جهول شده كسى است كه صاحب گناهان بسيار و منافق است».
در واقع پذیرش این امانت الهی یک پذیرش قراردادی و تشریفاتی نبوده بلکه پذیرشی تکوینی و بر حسب عالم استعداد بوده و انسانی ظلوم و جهول است که پس از پذیرش این امانت، به خاطر غفلت و انس با عالم ماده و سرگرمی با لذتها و گناهان و دنیاپرستی آن را به دست فراموشی سپرده و در آن خیانت میکند. همان کاری که از آغاز در نسل آدم به وسیله قابیل و خط قابیلیان شروع شد و هم اکنون نیز ادامه دارد.
اگر مراقبت نکنیم غدیر هم سکولار خواهد شد. باید بدانیم خطمان سقیفه است یا غدیر!
مریم اردویی
وقتی میبینیم یک نماینده از یمن میآید، در کمترین فاصله از ولی امر مسلمین مینشیند در حالیکه یک خنجر پر شالش دارد و تعجب میکنیم؛ تنها علتش عدم شناخت درست یمنیهاست. این اعتماد به ایمانی است که ارمغان علی بن ابیطالب عليه السلام است وقتی به نمایندگی از پیامبر صلي الله عليه و آله به یمن فرستاده شد و در یک روز قلبهای یمنی را معطوف ولایت رسولالله کرد، ماموریتی که قبل از او خالد بن ولید در طول شش ماه موفق به انجامش نشده بود.
مردمانی که ایمانشان را پیش از غدیر به ولایت علی علیه السلام گره زدند و پذیرفتند که ولایت علی عليه السلام ادامه ولایت رسولالله است. وقتی آخرین روزهای عمر پیامبر با او در مدینه دیدار کردند و رسولالله فرمود: «مردمی نازک دل و قوی ایمان خواهند بود که منصور(از یاران مهدی عج) با هفتاد هزار نفر از میان آنان برمیخیزد و جانشین من و جانشین وصیم را یاری میدهد، در حالیکه شمشیرهایشان را با لیف خرما حمایل کرده باشند.» پرسیدند: «یا رسولالله وصی تو کيست؟» و او فرمود: «او کسی است که خدای تعالی فرمان داده که به او تمسک کنید، آنجا که فرمود: “واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا"گفتند: «یا رسولالله، تو را سوگند به کسی که تو را به حق مبعوث کرده، او را به ما نشان بده که سخت مشتاق شدهایم».
فرمود: «خدا او را برای مومنان متوسم قرار داده است؛ اگر با دید قلب به او بنگرید، میفهمید که او وصی است؛ چنانکه پیامبرتان را اینگونه شناختید. پس بروید صفهای مردم را در مسجد وارسی کنید؛ هرکس را که قلبتان به او کشیده شد، او وصی است، زیرا خدای تعالی میفرماید: «بارخدایا، دلهایی از مردم را به سوی آنها مایل گردان!»
آنها به میان صفوف مردم در مسجدالنبی رفتند و دست علی عليه السلام را گرفتند و خدمت پیامبر آمدند و گفتند: «یا رسولالله این کسی است که قلبهایمان به سوی او کشیده شد و گرایش پیدا کرد». نبی اکرم فرمود: «بحمدالله شما وصی پیامبر را شناختید، پیش از اینکه او را دیده باشید». یمنیان گریستند و گفتند: «یا رسولالله، ما به مردم نگریستیم ولی دلهایمان به آنها آرام نگرفت، وقتی که او را دیدیم قلبمان آرام شد، مثل اینکه پدر خود را دیدهایم».
این بیعت به قدری محکم بود که در سقیفه منحرف نشد و بعد از شهادت پیامبر صلي الله عليه و آله، حکومت مدینه را به رسمیت نشناخت و مانع پرداخت زکات به خلیفه وقت، ابوبکر گردید. همین گذر ایمن از سقیفه بود که در عاشورا لبیکگوی هل من ناصر پسر علی عليه السلام شد و عمده یاران حسین عليه السلام را از میان قبایل یمنی برانگیخت و اینک با این اعتراف که «ما ولایت شما را امتداد خط پیامبر اسلام صلي الله عليه و آله و ولایت امیرالمومنین عليه السلام میدانیم» پس از هزار و چهارصد سال در بین الطلوعین ظهور، در بیعت با ولی فقیهی که مردان پولتیک غرب و شرق کیش و مات مهره چینی حکیمانه اویند. تبلور یافته است.
کجای دنیا و روابط دیپلماتیک با این همه الزامها و حساسیتهای امنیتی آن هم در این دنیای قدارهکش میتوان اینچنین اعتمادی را سراغ گرفت؟
مریم اردویی
هوالحبیب
شب ناسور، سومین اثری است که از آقای “حسن بیگی” خواندم. کتابی که اگرچه از “سالهای بنفش” جذابتر بود اما قطعا به پای “قدیس” نمیرسید. داستان با گره خوبی آغاز شده بود:
“یک شکنجهگر ساواک عدل در زمان پیروزی انقلاب، وقتی مردم برای آزاد کردن زندانیان سیاسی به زندان هجوم میبرند از فرصت كمال سوءاستفاده را کرده و با پوشیدن لباس زندان خود را نجات میدهد. او به جای رفتن پای چوبهی دار یا تکهتکه شدن توسط مردم، تقدیر دیگری یافته و به عنوان یک انقلابی مجاهد و زجر کشیده روی دستشان برده میشود. مردم پرشور که حق وی را بیش از اینها میدانند آقایی را در حقش تمام میکنند و یک دست کتوشلوار نو برایش تهیه کرده و با مقدار متنابهی پول راهی شهر و دیارش میکنند!!”
البته به نظرم هر چه داستان جلوتر میرفت از میزان جذابیت و کشش اولیه کاسته میشد. هرچند در انتها با حضور “خانم علیپور” تازگی دیگری میگرفت. اما در عين حال دوست داشتم جور دیگری تمام میشد که نشد!
خط به خط کتاب مرا به یاد خاطرات “عزت شاهی"، “احمد احمد” و خانم “دباغ” میانداخت و از این نظر نه تنها بزرگ نمایی صورت نگرفته بود بلكه دید واقعی به خواننده داده ميشد. همچنین رفت و برگشتهایی که بین خاطرات اصغر ضحاک و سه شخصیت انقلابی صورت میگرفت باعث میشد متن مثل کتاب خاطرات خسته کننده و کسل آور نباشد.
نوع شکنجهها برای سه شخصیت انقلابی داستان یکنواخت و تکراری نبود و سعی شده بود حتی المقدور متنوع باشد. انتخاب سوژهها از اقشار مختلف جامعه صورت گرفته بود و در این میان حضور یک زن در جای خودش قابل توجه بود! اگرچه مثل سهم الارث اینجا هم به مردها دو برابر رسیده بود.
نویسنده در نشان دادن شجاعت و مقاومت نیروهای مذهبی نسبت به سایر گروههای انقلابی، تشریح مشکلات بند عمومی زندان و حضور چپیها و مذهبیها در کنار هم و تأثیرگذاری آنها بر همدیگر خوب عمل کرده بود. سفاک بودن، سرپردگی و وحشي صفتي ساواکیهایی مثل دکتر حسینی خیلی خوب بیان شده بود. کسانی که در شکنجه کردن زنها هم چیزی کم نمیگذاشتند تا مبادا پاداش آخر ماه عقب بیافتد!
نویسنده نقطه اشتراک نیروهای انقلابی حتی مذهبیها را مشکلات مادی و اقتصادی بیان کرده بود. در حالی که در شعارهای انقلابی چیزهای مهمتری بود که جای پرداخت داشت. تمرکز کتاب روی فعالیتهای مسلحانه بود و فعالیتهای فرهنگی که از سوی امام خمینی (ره) رهبری میشد چندان بسط و گسترش نیافته بود.
و نکته پایانی اینکه کتاب در عین روان بودن اشکالات تایپی فراوانی داشت حتی بعضی جملات نابجا آمده بود که مثل همیشه نباید از چشم نویسنده دید!
ف. فقيهي