« تجربهنگاری یک وبلاگ نویس | میان ماه من تا ماه گردون » |
همیشه عاشق کتاب خواندن بودم. یک جوری درس میخواندم که انگار با تمام وجود در حال خوردن تک تک نوشتههای کتاب هستم. یک غذای لذیذ که روحم را پرواز میداد. در کنار کتابهای درس و مدرسه عضو کتابخانه کوچک روستایمان نیز بودم. تقریبا تمام کتابهای آنجا را خوانده بودم. همیشه اولین کارتن کتابهای تازه رسیده کتابخانه را خودم باز میکردم. جوری بود که مسئول کتابخانه دیگر مرا میشناخت و تا کتاب جدید میآمد خبرم میکرد. تابستانهاکه وقت آزاد داشتیم مادرم اصرار داشت که کلاسهای هنری شرکت کنم چون اعتقاد داشت دختر باید خیاطی و گلدوزی و …بلد باشد، امامن گوشم به این حرفها بدهکار نبود من عاشق کتاب خواندن بودم.
اول از همه سراغ رمانهای عاشقانه میرفتم. با شخصیت داستان زندگی میکردم، میخوابیدم، عاشق میشدم. هنوز هم عاشق رمانهای عاشقانه هستم.
چند وقت بود که اسم یک کتاب مدام جلوی چشمانم رژه میرفت *یادت باشد*. مدتی به دنبالش بودم برای مطالعه بیشتر به دلیل عاشقانه بودنش. حتی سفارش کردم برادرم امسال که رفته بود راهیان نور برایم پیدایش کند اما نتوانسته بود آنقدر اصرار کردم که برادرم خودش نیز کنجکاو شده بود کتاب را بخواند.
بعد از مدتی خبر داد که کتاب را از یکی از دوستانش به امانت گرفته و من خوشحال از دیدن*یادت باشد*. وقتی این بار غرق در کلمات رمان شدم تازه متوجه شدم این عاشقانه با تمام عاشقانههایی که خوانده بودم متفاوت است.
*زمین هرگز جای تو نبود تو از بهشت آمده بودی* داستانی واقعی از زندگی شهید*حمید سیاهکلی مرادی*. صفحههای کتاب را که میخواندم برای آن همه عشق و مهربانی پردهای از اشک چشمانم را پوشانده بود. اما آنچه گریه دارد روزگار ماست، زندگی شهدا سرشار از وجود خداست حتی عشقشان نیز آسمانی است زمینی نیست. با خود اندیشیدم آنچه سخت است زندگی در این روزگار پر از گرفتاری و گناه است و شهدا چه خوب این را متوجه شده بودند. یادم باشد عشق تنها، نقطه آغاز است، تا انتها راه طولانی است.
پ ن. اگر به دنبال یک رمان عاشقانه هستی، *یادت باشد* یادت باشد.
پرنیا
فرم در حال بارگذاری ...