صفحات: 1 2 3 4 5 6 ...7 ...8 10 12

  یکشنبه 15 مرداد 1396 13:36, توسط بنت الهدی   , 311 کلمات  
موضوعات: اجتماعی

همیشه وقتی می­خواستم خط تمرین کنم، باید دنبال جای مناسبی می­گشتم.  جایی امن و مطمئن که نکند مرکب بریزد و فرش کثیف شود، روتختی رنگی شود، کسی بی هوا بیاید و پا روی قلم ها بگذارد و بشکنند. دنبال مکانی بودم تا حال و هوای کار هنری داشته باشد؛ صداهای مزاحم که حواسم را پرت می­کنند، مثل تلویزیون یا صدای خیابان، نیاید؛ بقیه که از صدای دلنشین کشیده شدن قلم روی کاغذ خوششان نمی آید و اعتراض می کنند: کی نوشتنت تمام می­شود؟! این صدا اعصابمان را خرد می­کند و … در نتیجه این اعتراض­ها به دستخط مورد انتظار نمی­رسیدم. تا اینکه حین مرتب کردن بخش­هایی از خانه به مکان دنجی رسیدم که تا کنون به چشمم نخورده بود. مکانی آرام با منظره­ای زیبا، دور از هیاهوی خانه و صداها و رفت و آمدهای مزاحم!

 

 

حیاط خانه ما

 

زیرزمین خانه با منظره‌ه­ای بسیار زیبا از حیاط؛ شاخه­‌های تاک و سایه دلنشین آن، حوضچه کوچک آب کنار باغچه، درختچه رز هفت رنگ و درخت زیبا و پربار گوجه سبز. با کمی تجهیزات مکان جدید برای تمرکز و تمرین فراهم شد. وسایل خطاطی به همراه چندین کتاب که مورد علاقه‌­ام بود به میز کوچک تعبیه شده در گوشه دنج من، منتقل شد. حالا ساعاتی در روز با فراق خاطر به تمرین خط مشغول می­شوم. چقدر خوب است در خانه­‌هایمان مکانی را به عنوان “گوشه دنج” به بقیه معرفی کنیم، تا لحظاتی از روز به خودمان و فعالیت­های مورد علاقه­‌مان اختصاص داده شود. تا بقیه مطلع باشند وقتی در آن مکان هستیم مزاحممان نشوند.

همه آدم­ها در مسیر زندگی به این لحظات نیاز دارند، تا قوای از دست رفته‌­شان را بازیابند و با انرژی بیشتری کنار خانواده بقیه لحظات را سپری کنند. این مکان و لحظه را تجربه کنید و به آنانکه دوستشان دارید و آرامش­شان در زندگی­تان تاثیر گذار است، پیشنهاد دهید. چرا که این دستور به دوام و بقاء زندگی­تان کمک خواهد کرد. کافی­ست امتحان نمایید.

  چهارشنبه 4 مرداد 1396 10:20, توسط طاهره رفيعي   , 320 کلمات  
موضوعات: فرهنگی

دخترم! امروز روز توست، پس به خود افتخار کن به خاطر ارزشمند بودنت، به خاطر مقام و منزلتت و به خاطر جایگاهت. عزیزم! آیا تا به حال با خود فکر کرده ای که چرا امروز را روز دختر گذاشته اند؟ درست است روز تولد بانوی کریمهٔ اهل بیت حضرت معصومه ( سلام الله علیها) است، اما مگر این دختر چه کار ارزشمندی انجام داده است که روز تولدش را روز دختر نام گذاری کرده اند و این مقدار مقام و منزلت دارد که پاداش زائران بامعرفتش را بهشت قرار داده اند؟
شاید بگویی ایمانش، درست است، ولی تنها ایمانش نبود؛ چرا که ایمان تنها بدون عمل صالح مانند پرنده ایست که فقط یک بال دارد و نمی تواند پرواز کند. اما از بین اعمال صالح نیز یکی از همه باارزش تر است و بدون آن همهٔ اعمال ما نیست و نابود می شود؛ و آن چیزی نیست جز ولایت.  پس این دفاع از ولایت است که باعث مقام و منزلت این بانوی گرامی شده همان طور که مقام عمه اش حضرت زینب (سلام الله علیها) و مادرش حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هم به خاطر دفاع از ولایت بود.

دفاع از ولایت نام این بانوان گرامی را در تاریخ و تا ابد مانگار کرده است. دخترم اگه امروز روز توست، تو هم باید صاحب این روز را الگوی خودت قرار بدهی؛ در ایمان و نجابتت و از همه مهمتر در دفاع از ولایت. درست است، این راه ادامه دارد و هیچ وقت بسته نمیشود، یک روز ولی ما امام علی (علیه السلام) بود، زمانی امام حسین (علیه السلام) و امام رضا (علیه السلام) و امروز هم ولی ما، حجت بر حق، امام زمان (عج الله تعالی فرجه شریف) است. امام زمان نیز امروز احتیاج به حامی دارد، کسی که خود را فدای راه آن بزرگوار کند و به کسی که از او دفاع کند.  عزیزم! با خودت فکر کن که در این زمان چطور میتوانی از ولی خدا دفاع کنی؟

  شنبه 31 تیر 1396 16:43, توسط سیده فاطمه   , 249 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, فرهنگی

برای خرید مایحتاج خانه، رفته بودم میدان میوه‌تره‌بار. چند ماهی می‌شود شیوه “جدا کن، سوا کن” در میدان‌های تهران اجرا می‌شود و مردم خودشان می‌توانند میوه‌ها و صیفی‌جاتی که می‌خواهند بردارند؛ چه از نظر کمی و چه از نظر کیفی

کدو، بامجون، هویج، ذرت، فلفل دلمه موادی بودند که برای شام و ناهار فردا احتیاج داشتم. میوه هم نداشتیم. نخودسبز هم برای مصرف طول سال و فریز کردن باید میخریدم و چند چیز دیگر؛ همه خریدهایم در این عکس جمع شدند:

 

دو عدد بادمجان، سه عدد کدو، دو عدد فلفل، سه عدد ذرت برای درست کردن دو وعده غذا، یک عدد طالبی و مقداری شلیل و چند خیار چنبر به عنوان میوه، مقداری هویج برای مصرف در غذا و آب‌گیری و سه کیلو نخودسبز برای فریز کردن، نان و سس مایونز

شاید برای بعضی‌ها دو و سه عدد میوه خریدن خنده‌دار یا خجالت‌آور باشد، اما من از کم خرید کردن خجالت نمیکشم و به نظرم روش خرید درست همین است! یعنی مقداری که احتیاج دو سه روز خانه می‌شود را می‌خرم و از آنها استفاده کنیم. قبلا میوه و مواد زیاد میخریدیم و در یخچال می‌مانند و چون از مصرف و نیازمان بیشتر بود، خراب می‌شدند و اسراف؛ ولی این روش هم از اسراف جلوگیری می‌کند، هم باعث می‌شود مواد غذایی را تازه مصرف کنیم :) یخچال و فریزر هم پر نمی‌شوند و دغدغه این را نداریم که یخچالمان کوچک است و باید عوض کنیم و یک بزرگتر بخریم. به نظر شما این روش بهتری نیست؟

بیایید به‌اندازه خرید کنیم.

  سه شنبه 27 تیر 1396 08:13, توسط طاهره رفيعي   , 306 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, فرهنگی

خسته و کوفته به اتوبوس رسیدم و سوار شدم. اتوبوس پر شده بود و نزدیک بود حرکت کنه. وقتی کمی نفس گرفتم، به اطرافم نگاه کردم. با دیدن یک قیافه جا خوردم، فکر کردم ماکتی که چادر سرش کردن اوردن تو اتوبوس! کمی که دقت کردم، دیدم ماکت نیست؛ بله، یک خانم محترم بود، اونم با صد قلم آرایش که صورتشو واقعا مصنوعی و شبیه ماکت یا عروسک کرده بود؛ البته حجابش کامل کامل بود، فقط گردی صورتش معلوم بود و دستش تا مچ.

با خودم گفتم یعنی حجابی که اسلام از ما میخاد اینه؟ درسته که فقط حد مجاز بدنش معلومه، ولی اینقدر آرایش کرده که منِ خانم، تا چند لحظه جذب و حیرون شدم، وای به حال اقایون.

یاد زمانی افتادم که دخترمو می‌بردم جامعةالقرآن. اونجا یک خانمی میومد که خیاط بود و هر دفعه برا دختر کوچیکش پیراهنی خوشکل با ساق پا و تل هم رنگ میپوشید و ست می کرد. ولی این دختر بعضی روزا با مقنعه و چادر میومد، اون موقع بود که دلت براش اب می رفت و فقط دوست داشتی قربون صدقش بری، از بس که این دختر باوقار و متین می شد. مامانشم می گفت: روزایی که چادر می پوشه کلا رفتارش فرق می کنه، تو خیابونم که میریم، مثل روزای دیگه نمی‌‌خنده، بدو بدو نمیکنه و سنگین و باوقار کنار من راه میاد.

اهی کشیدم و گفتم کاش همه چادریای ما حرمت چادرو از اون دختر پنج ساله یاد می گرفتن، کاش فطرتشون همون طوری پاک میموند و حرمت چادرو نمی شکستن.
ولی آخر سر متوجه خودم شدم که ای وای برمن، شاید رفتار این خانم و افرادی مثل این تقصیر من و امثال منه! چون بسیاری از بد حجاب ها از سر ناآگاهی و جهله. اگه ما وظیفمونو خوب انجام می‌دادیم و باعث آگاهی این افراد می شدیم شاید وضعیت جامعه ما الان این طوری نبود.

  یکشنبه 25 تیر 1396 10:04, توسط نسیم   , 187 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات, طلبگی, فرهنگی

روزهای بلند تابستان 95 بود. باخودم گفتم کاش میشد کاری کرد تا از این ساعات و لحظات بهترین استفاده را ببریم. فرصت به سرعت میگذرد وناگهان میگویند: تمام شد باید بروی. آنوقت ما میمانیم وحسرت لحظاتی که میتوانستیم جور دیگری بگذرانیم…

صله رحم.خوب میشد با اقوام در این هیاهوی زندگی ارتباط بیشتری داشت. برنامه ای منظم وهفتگی والبته هدفمند. چون در غیر اینصورت دورهم نشستن بود و حرفهای بیهوده واحتمالا غیبت و…

تصمیم گرفتم: مهمانی دوره ای خانمهای فامیل کوچک و بزرگ، اسمش را هم گذاشتیم“دورهمی” برنامه مان شد خواندن چند صفحه قرآن و یک دعای مختصر، اگرهم مناسبتی در پیش بود اعمال آن روز را بیان میکردم. البته نه رسمی، کاملا دوستانه وخودمانی، وبعد هم گفتگوهای خومانی و بگو وبخند وپذیرایی مختصر.

از منزل خودمان شروع کردم و اتفاقا با استقبال بیشتر خانمها مواجه شد. روزهای شاد وخوبی را گذراندیم، دورهم بودن، خواندن قرآن که کم کم همه تشویق به خواندن و صحیح خوانی شدند، وهمینطور پذیرایی که ساده باشد تا همه براحتی بتوانند جلسه ای را در منزل خودشان برگزارکنند.

اما با شروع درس وبحث تعطیل شد. کاش امسال هم دوباره راه میافتاد.

نوروا بیوتکم بالقرآن…

  سه شنبه 20 تیر 1396 15:21, توسط بنت الهدی   , 367 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات

 بعد ماه رمضون تصمیم گرفتم دستی به سر و گوش اتاقم بکشم. چند وقت بود ردیف بالایی کتابخونم که دستم نمی رسید و چیزای قدیمی تر اونجا بود، هدفم شده بود.کارمو از ردیف بالا شروع کردم، پوشه و کتاب و هرچی اون بالا جمع شده بود آوردم پایین روی یک پارچه، گرد نشسته روی کتاب ها رو می گرفتم و کنار میذاشتمشون که یکدفعه رسیدم به کتاب “اعتماد به نفس” باربارا، یادم بود این کتاب هدیه یکی از بهترین دوستام بود، رفتم سراغ صفحه اولش (اغلب صفحه اول کتاب هایی که هدیه می گیرم یا هدیه میدم، با یک بیت شعر و تاریخ هدیه همراهه)، نوشته اول کتاب واقعا برام جالب بود، دوست عزیزم فاطمه اینو نوشته بود:

«امروز چشمم افتاد به یکی از کارتهایی که سال های پیش بهم داده بودی، این شعرو توش نوشته بودی:

در شبِ تردیدِ من برگ نگاه

می روی با موج خاموشی کجا؟

ریشه ام از هوشیاری خورده آب

من کجا، خاک فراموشی کجا!

از اون موقع فقط هشت سال می گذره، امیدوارم تا وقتی نوه دار هم می شیم، همدیگرو فراموش نکنیم!»

 سریع از صفحه اول کتاب عکس گرفتم و از طریق پیام رسان عکس رو براش ارسال کردم.تا همین یکی دو سال پیش، ما تاریخ تولد همو تبریک میگفتیم و شده با یک پیام از حال و احوال همدیگه باخبر بودیم، اما حدود یک سال و نیم می شه از هم خبری نداریم. هنوز نوه دار نشدیم، حتی بچه هم نداریم، اما یه جورایی همدیگرو فراموش کردیم.همونطور که مولا امیر المومنین علیه السلام فرمودند:

اَعْجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنْ اِکتِسابِ الاِْخْوانِ، وَ اَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.

 ناتوان ترین مردم، کسی است که از به دست آوردن برادران [و دوستان] ناتوان باشد و ناتوان تر از او کسی است که دوستی را که به دست آورده است، از دست بدهد1.(نهج البلاغه، حکمت12)

ما دوستای ده دوازده ساله که اینهمه با هم صمیمی و یکدل بودیم، واقعا حیف نیست این رابطه رو به فراموشی بسپاریم و بی خبر از هم روزهامون رو بگذرونیم؟!دلم برای دوستان جانیم تنگ میشه، شده در حد نیم ساعت، ببینمشون خوشحال میشم. اما اگه این دیدار حاصل نشه، به پیام هم دلمون خوشه.

دوستای خوبتون رو حفظ کنید و ازشون بی خبر نباشین.

  چهارشنبه 14 تیر 1396 13:56, توسط زفاک   , 389 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات, طلبگی, فرهنگی

هوالمحبوب

ژست استادیاری گرفته‌ام. کیفور مبحث اشتغال و غافل از اطرافم که “بابایی” می‌پرد وسط کلامم؛ “ببین انگار این خانمه داره از ما عکس می‌گیره!” برمی‌گردم به سمتی که اشاره کرده است. یک زن میان‌سال می‌بینم که دوربین به دست در حال عکاسی از ما و اطراف است. چادر سفید با گل‌های صورتی را طوری روی سر انداخته که ذره‌ای در مسلمان نبودنش شک نمی‌کنی. موهای بِلُند و چشم‌های آبی‌اش داد می‌زند اروپایی است. چشم می‌گردانم و چند نفر دیگر هم می‌بینم در سن و سال و وضعیتی مشابه او. همه‌شان اما اروپائی نیستند. شاید از کشورهای مختلف. یک‌بار دیگر هم چنین دسته‌ای را دیده بودم؛ یک روز که از نماز برمی‌گشتم. چادرها را روی سر انداخته و کیسه کفش‌هایشان را به دست گرفته بودند و با لیدر تورشان حرف می‌زدند؛ اما سر چه؟ نمی‌فهمیدم. بار اولی نبود که از زبان ندانستن خودم کفری می‌شدم.

 زن متوجه نگاه و پچ‌پچمان می‌شود. لبخند می‌زند و به سمتمان می‌آید. می‌نشیند کنار “بابایی". توی صورتش آرامش موج می‌زند. چشم‌هایش اما کنجکاو است. کلماتی را ادا می‌کند، نمی‌فهمیم. بابایی سرش را می‌گرداند سمت من و آهسته، طوری که زن نفهمد، می‌گوید: بخشکد این شانس، دو کلمه زبان هم بلد نیستیم! زن انگار فهمیده باشد یک‌بار دیگر حرفش را تکرار می‌کند. این بار “اِستادی” به گوشمان آشنا می‌آید. تنها واژه‌ای که به ذهنم می‌رسد: اَربیک است! سرش را تکان می‌دهد. می‌خواهم بپرسم “وِر آر یُو فِرام؟” اما فقط فرامش سر زبانم می‌آید، شاید از سر ذوق! می‌گوید: ایتالیا، با لهجه‌ای خاص. چیزهای دیگری هم می‌گوید احتمالا خسته نباشید یا موفق باشید. جوابش را می‌دهیم فارسی و انگلیسی قاطی. زن بلند می‌شود و ما با خنده بدرقه‌اش می‌کنیم بدون اینکه از عکسمان خبر بگیریم! این بار شاید از سر فراموشی. به هم‌سفرانش نگاه می‌کنم. چند نفری داخل ضریح شده و از محدوده دیدمان خارج می‌شوند. چند تایی هم در رواق پخش شده‌اند، محو کاشی‌ها و آدم‌ها. کاشی‌هایی که رنگ غالبشان فیروزه‌ای است و رویشان بانظم خاصی الله، محمد و علی حک شده است و آدم‌هایی که یا سر به سجود دارند یا دست به دعا. نگاه اندیشناکی دارند. به چه می‌اندیشند؟ نمی‌دانم! به کاشی‌ها یا آدم‌ها؟ در دلم غیر ذوق دیدن این جماعت حسرت هم هست. حسرت اینکه دوباره زبان نمی‌دانم که اگر می‌دانستم حتما هم‌صحبتشان می‌شدم. آن‌وقت چه لذتی داشت دانستن حس و حالشان در این فضا. شاید می‌گفتند: چرا مسحور کاشی‌های فیروزه‌ای شده‌اند.

 

کلیدواژه ها: امامزاده, توریست, خاطره

1 2 3 4 5 6 ...7 ...8 10 12