هوالحبيب
عطر اسپند از کنار سماور بلند است. زمین با قالیهای زمینه لاکی فرش شده است. قالیهایی که حکما گلهایش سیراباند. دورتادور مجلس پشتیهای ترمه دلبری میکنند. درودیوار با تابلوهای پولکدوزی شده یا “حسین (ع)” یا “علی (ع)” یا” محمد (ص)” و سیاهپوشهای اشعار “محتشم” مزین شده است. و تو باز در دلت رشک میبری به محتشم. به عمر واژههایش. به حال خوشش…
نعلبکیهای سوزنی و استکانهای کمر باریک توی سینی گردان جا خوش کردهاند. هنوز ننشستهای که آرامش تکتک سلولهایت را پر میکند. طعم خوش چای هل دار هوش از سرت میبرد. آن طرف تر دخترکی یکلنگهپا ایستاده تا چایی نخورده استکان و نعلبکیات را بقاپد مبادا دوستش زرنگی کند در نوکری حسین علیه السلام…. اینجا همهچیز دوستداشتنی است. آن پسربچه که با سرعت خدا کیلومتر از کنارت میگذرد و ناغافل تهمانده فنجان قهوه را بخش میکند گوشهی چادرت. حتی نعره شمرها؛ شمرهایی که حنجرهشان نذر حسین علیه السلام است و سر تعزیه محاسنشان خیس اشک. طفلکی نرگس حتی از این شمرها هم میترسد، از صدای طبل و دهل، از شیهه اسبها…
اینجا دلت میخواهد بچه باشی، چهار یا پنجساله قد فاطمه السادات تا سهمی از مقنعههای سفیدی که گوشه سمت راستش را با یا رقیه (س) گلدوزی کردهاند، داشته باشی. لابهلای جمعیت بالا و پایین بپری و ذوق کنی که به من هم رسید ببین. دلت میخواهد روضههای “سید” هیچوقت به آخر نرسد. دلت میخواهد عقربههای ساعت در این نقطه این حال و هوا از حرکت بایستد..
ف. فقيهي
هوالحبیب
همیشه تکرار ملال آور و خسته کننده نیست. گاهی تکرار یک واقعه تازگی دارد. گویی هر بار برای نخستین بار است که واقع میشود. بیآنکه گذر زمان بر آن گردی از کهنگی به جا بگذارد. براستی که محرم نیز اینگونه است. هر سال میآید و قلب عشاق را به سوگ مینشاند. همه عالم را با خود همنوا میکند. گوش اگر بسپاری صدای شیون ملائک را میشنوی که چگونه در ماتم حسین علیه السلام بيشكيب هستند. دل اگر از سیاهی بشویی سوزش سینه زمین را حس میکنی. چشم از گناه اگر برگیری اشکهای آسمان را میبینی که به پهنای صورت میبارد.
آری محرم از راه میرسد هرچند مکرر اما از جمع عاشقانش کسی کم نشده و در رونق هر سالهاش کاستی به چشم نمیآید. گویی همه منتظرند برای آمدنش، هر سال بیش از پیش. انگار داغ نبودن در آن روز آزارشان میدهد. غم تنهایی حسین علیه السلام و یارانش. ظلم دشمن و سنگدلیشان. طفلان و تشنگی و مشکهای دریده. زینب سلام الله علیها و سیلی و اسارت. دردهایی که تا دنیا دنیا است جانها را به لب میآورد و صبر و قرار از دلها میستاند. حالا همه در دل حسرت “یالیتنی” دارند و چشم امید به آمدن روزی که با تحقق وعده موعود و برافراشته شدن پرچم “یالثارات” در خیل منتقمانش جای گیرند انشاءالله…
شاید بتوان گفت کربلا کارزار مادرهاست. مادرهایی که در بطن واقعه حضور دارند و زشتیها و زیباییهای کربلا برخواسته از دامان آنهاست . نقش عبیدالله بن زیاد در رقم خوردن واقعه عاشورا بر کسی پوشیده نیست. او کسی است که مشاور مسیحی یزید پیشنهاد سپردن ولایت کوفه را به او داد چون نیک به سبعیت و جانی بودن او آگاه بود. بحث من بر سر شخص عبیدالله نیست که بیشتر نظرم معطوف به پیشینه اوست. عبیدالله از مادری به نام مرجانه که زنی کافر و بدکاره بود متولد شد و به همین دلیل به ابن مرجانه شهرت یافت. مرجانه پس از جدایی از زیاد که خود مردی قسی القلب و بدنام بود با مردی زرتشتی به نام شیرویه اسواری ازدواج کرد و عبیدالله تحت سرپرستی فردی غیر مسلمان قرار گرفت و تربیت شد و چندی بعد به نزد پدرش زیاد برگشت، پدری که وقتی از طرف معاویه او را به عنوان والی مدینه انتخاب کرد مردم شهر از ترس او سه روز به قبر پیامبر پناه بردند.رحم ناپاک مادر و قساوت پدر از او شخصیتی ساخت که زنان را به مجلس خود میکشاند و از بریدن سر آنها و مثله کردنشان لذت میبرد.
این روحیه خشن سبب شد تا پس از واقعه عاشورا در بصره کاخ سفیدی بنا کرده و روی دربهای آن تصاویر سرهای بریده را حک کند. شمهای از این قساوت و سبعیت را میتوان در نامهای که او به عمر سعد نوشت یافت:« اگر حسین و یارانش سر به فرمان نهاده و تسلیم شدند، آنان را به سلامت نزد من بفرست و اگر نپذیرفتند به آنها حمله کن و همه را بکش و اعضایشان را پاره پاره کن. اگر حسین کشته شد، بر سینه و پشت او اسب بتاز. مقصود این نیست که اینکار پس از مرگ به او زیانی رسان، بلکه به خاطر این است که من با خود عهد کردم، اگر او را کشتم با او چنین کنم.»
انتخابهای امروز ما سرنوشت آیندگان را رقم خواهد زد و برای همین پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «برای نطفه های خویش بهترین را انتخاب کنید؛ زیرا اخلاق فرزندان ریشه در اخلاق گذشتگان دارد».
درسهای کربلا بسیارند فقط کمی دقت لازم است.
مریم اردویی
هوالحق
نمیدانم چرا اما به ما که رسید انگار آسمان تپید! از آن همه سادهزیستی، از آن همه صفا و صمیمیت چیزی دشت نکردیم جز مختصری خاطرات دور و نزدیک. جز سطوری از تاریخ و در نهايت خبر شهادت! از وقتی که چشم باز کرديم و عقلمان رسيد مسئولین همین بودند که هستند. البته اگر در نمره دادن دستمان را بالا بگیريم و نگویيم روز به روز بدتر شدند! نمیدانم چرا(؟!) اما انگار دهه شصت بین همه دههها تک بود. انگار هر چه از بهار 57 فاصله گرفتیم مسئولین بیشتر رنگ عوض کردند. نمیدانم مردم عوض شدند و مسئولین به دنبالشان رفتند یا مسئولین عوض شدند و مردم پيروشان شدند. هر چه که هست دهه شصت برای ما جزء حسرتها و آمال دست نیافتنی به حساب میآید. دههای که پر بود از آدمهای مخلص و بیریا، کسانی مثل شهيد رجایی که به غذای ساده و جای کم بسنده میکرد. با اینکه زمانی زیر دست ساواکیها شکنجه شده بود و زجر زيادي کشیده بود اما هیچ وقت خودش را گم نمیکرد. هیچ وقت خودش را طلبکار مردم نمیدانست. ساده لباس میپوشید. کسی که حتی در پست نخست وزیری از حقوق معلمی ارتزاق میکرد. حرف که میزد انگار سادگی و صمیمیت از واژههایش میبارید. از خوابیدن روی تخت و حتی بالش زیر سر گذاشتن اجتناب میکرد. ماشین شخصی نداشت. خلاصه اینکه مجسمه ساده زیستی بود، سادهِ ساده. اما حالا بین مسئولین از این خبرها نیست. مسئولیت وسیلهای برای برتری طلبی است. برای صاف کردن حسابهای شخصی با انقلاب. مسئولین کسانی هستند که به لباس ساده بسنده نمیکنند هرچند عبا و قبا باشد. آدمهایی شدهاند که در دسترس نیستند هرچند بيست و چهار ساعت آنلاین و به روز باشند! کلاس دارند! عینک دودی میزنند. اصلاح سر و محاسنشان به شرایط روز بستگی دارد! سوار بر ماشینهای ضدگلوله به این سو و آن سو میروند. حقوقشان نجومی است و هزاران سال نوری با مردم کوچه و بازار فاصله دارند. دور و برشان پر است از بادیگارد و محافظهای قدبلند و تنومند. مسئولین کسانی هستند که جایشان فقط در صدر خبرها است و بس!
ف. فقيهي
هوالحق
تاریخ همیشه معلم خوبی است و درسهای شنیدنی بسیاری برای گفتن دارد. تنها باید کمی حوصله به خرج داد و پابهپایش پیش آمد. باید کتاب گذشتگان را ورق زد و بین سطورش به سیر و سیاحت پرداخت. قطعا با این نقب زدن به گذشته است که میتوان ارزش گنجهایی مثل امینت و تمامیت ارضی را خوب فهمید. امانتهایی که به دست نسلهای امروز سپرده شده است. به دست افرادی چون من، که واژه جنگ را تنها در کتابها خواندهاند و طعم تلخ آوارگی و ویرانیاش را هرگز نچشیدهاند.
اما سرزمین ایران در طول تاریخ خود جنگهای زیادی تجربه کرده است و مردمانش روزهای سختی را به خود دیدهاند. سوم شهریور سال 1320 یکی از آن روزهای تیرهوتار است. روزی که با همه ترفندهای دولت فخیمه رضاخانی، شرارههای آتش جنگ جهانی دوم دامن ایران را هم میگیرد. روسها از شمال و انگلیسیها و آمریکاییها هم از جنوب به کشور حمله میبرند و خیلی زود خود را به پایتخت میرسانند. رضا شاه کبیر(!) با همه ژستهایی که در لباس نظامی میگرفت کمتر از یک ماه از قدرت کنارهگیری میکند. آن همه لشکر و سپاه که ادعای ترقی و نظامیگریش گوش فلک را کر میکرد و به وجودش افتخار میشد در اندک مدتی فرومیپاشد. ایران مثل تکه گوشتی قربان بین متخاصمین تقسیم میشود. محمدرضا بر تخت مینشیند و به کلام خدا سوگند یاد میکند که هوادار مردم و میهنش باشد اما دریغ از یک جو مردانگی و شرافت. مثل همیشه عایدی کشور از حضور اجانب چیزی جز هرج و مرج و ناامنی نمیشود. ایران به عنوان شاهراهی مهم و سرنوشت ساز در اختیار متفقین قرار میگیرد و اموال عمومی به غارت میرود. قحطی نان و مرگ و میر تنها بخشی از آن روزهای نفرت انگیز است. حضور روسها حتی بعد از مصالحه و پایان جنگ ادامه مییابد و ثمرهاش حزب توده و قدرتهایی وابستهای میشود که خیال خام تجزیه طلبی در سر میپرورانند.
تنها خواندن همین سطور از تاریخ کافی است تا غرور ملیات جریحهدار شود. تصور اینکه قوای خارجی ظرف مدت کوتاهی خاک کشورت را زیر چکمههای خود لگدکوب کردهاند دردآور و سهمگین است. از مرور خاطرات تلخ قحطی و گرسنگی کودکان دلگیر میشوی. از حضور استعماراگرانی که شعار عدالت و برابری سرمیدادند اما در عمل تنها به ظلم و جنایت و چپاول سرگرم بودند. از نبود یک قدرت واحد و منسجم و مردمانی دلیر و شجاع در برابر زیاده خواهی بیگانگان خونت به جوش میآید.
اما با همه این حرفها، وقتی به اکنون نگاه میکنی از استقلال و آزادی کشورت لذت میبری. از اینکه به جایی رسیده است که هیچکدام از آن قدرتهای پیشین جرئت دست درازی به حریمش را ندارند حس غرور میکنی. از خوشحالی توقیف کشتی انگلیسی و سرنگونی پهباد آمریکایی در پوست خود نمیگنجی. دلت قرص است که در پس این سالها مردمان کشورت ایثار و مقاومت را در مکتب خمینی خوب مشق کردهاند. حالا قدرتی برآمده از مبانی الهی دست اجانب را از کشورت دور نگه داشته است و تو خودت را مدیون آن میدانی و برای سرفرازیاش بیش از پیشش تلاش میکنی.
ف. فقیهی
هوالحبیب
روزها را خط میزنیم به امید زمانی که بیایی. روزی که درست همین روزها وعده تحققش را دادند. به من باشد، میگویم غدیر هم بهانه بود. خدا از همان اول دلتنگ آمدن تو بود. خدا خدا بود. خبر از بیعت شکنیها داشت. میدانست همین دستهای گره شده در دست ولیالله، بار دیگر در سقینه به هم فشرده میشوند اما بی حضور او. همین دستها پشت و پناهش را میگیرند و ستون خانهاش را ویران میکنند. امان از این دستها که چه کارها کردند… پس خدا از همان روزها وعده آمدنت را داد. آخر سهم ما شنیدن صوت دل انگیز حضرت رسول صلی الله علیه و آله نبود. حتی دیدن جمال دلبرای ولی الله علیه السلام، چه رسد به تراشیدن سر و سینه سپر کردن. سهم ما تنها سطور حک شده بر کاغذ بود. حسرتِ دیدار. دوری و غیبت و چشمان به اشک نشسته. ندبه و نوای “یا ابن احمد"… حالا بعد از این همه سال بینصیبی، ثانیهها را بدرقه میکنیم و پیمانه جانمان را از یقین به حضورت لبریز. تو خواهی آمد. از پس همین روزهای خط خورده رخ نشان میدهی. خورشید حضورت سرمای وجودمان را میزداید. چشمانمان روشن میشود و دلمان بهاری…
چقدر دل انگیز است روزی که غدیر را با تو به جشن مینشینیم. روزی که در آن از عهد شکنی خبری نیست. حرفی از غربت و غیبت نیست. روزی که نه تیزی شمشیر فرقی را نشانه میرود و نه پارههای جگر، دلی را کباب میکند. و نه پیمانی نقض میشود.
ما سلاله سادات هم که نباشیم از نسل سلمان محمدی هستیم و دلبسته ولیالله. ما عهد بستهایم با پیر خمین تا پشت ولایت بمانیم حتی در زمانی که از عطر حضور ولی محروم هستیم!!
ف. فقيهي
فردای عید غدیر که می شود کانّه غدیری در کار نبوده و تمام تب و تاب تبلیغ به یکباره فروکش میکند. هرچند که در پروسه قبل از غدیر هم آنگونه که باید به پیام اصلی این عید بزرگ درست و حسابی پرداخته نمیشود.تقلیل دادن عید غدیر صرفا به عید سادات و ذکر مناقب و فضائل حضرت علی علیه السلام در ادا کردن حق این عید کفایت نمیکند. حتی تنها پرداختن به مسئله تاریخی آن نیز کافی نیست .زيرا آنچه در غدیر جاری است فضائل امیرالمؤمنین نیست بلکه مسئله حاکمیت, ولایت و سرپرستی است. بستن پرونده غدیر در فردای آن ظلمی است غیر قابل انکار در حق این عیدالله اکبر.
مگر نه این است که امروز تازه آغاز و نهایتِ راه، یوم القیامه است. همان روز که به گواه قرآن « يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِم» روزی را که هر گروهی را با پیشوایشان میخوانند و دستهبندى انسانها در آن روز، بر اساس رهبرانشان خواهد بود.
اینکه غدیر عید الله اکبر است زیرا امانتی عظیم تبیین و ابلاغ میشود. امانتی که آسمان و زمین از پذیرش آن سرباز زدند و انسان آن را پذیرفت «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلىَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَينَْ أَن يحَمِلْنهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنهْا وَ حَمَلَهَا الْانسَنُ إِنَّهُ كاَنَ ظَلُومًا جَهُولا» و در روایات متعدد از اهل بیت علیهم السلام نقل شده که این امانت الهی قبول ولایت امیرمؤمنان علی علیه السلام و فرزندان اوست که شعاعی نیرومند از ولایت الهیه است و رسیدن به مقام عبودیت و طی طریق تکامل جز با قبول ولایت اولیاءالله امکان پذیر نیست. هنگامی که از امام صادق عليه السلام از تفسير اين آيه سؤال شد فرمود:«الامانة الولاية، و الانسان هو ابو الشرور المنافق. امانت همان ولايت است و انسانى كه توصيف به ظلوم و جهول شده كسى است كه صاحب گناهان بسيار و منافق است».
در واقع پذیرش این امانت الهی یک پذیرش قراردادی و تشریفاتی نبوده بلکه پذیرشی تکوینی و بر حسب عالم استعداد بوده و انسانی ظلوم و جهول است که پس از پذیرش این امانت، به خاطر غفلت و انس با عالم ماده و سرگرمی با لذتها و گناهان و دنیاپرستی آن را به دست فراموشی سپرده و در آن خیانت میکند. همان کاری که از آغاز در نسل آدم به وسیله قابیل و خط قابیلیان شروع شد و هم اکنون نیز ادامه دارد.
اگر مراقبت نکنیم غدیر هم سکولار خواهد شد. باید بدانیم خطمان سقیفه است یا غدیر!
مریم اردویی