سجاده اش را پهن میکند همان لحظه بوی یاس های میان سجاده آرامش را به وجودش تزریق میکند.
چقدر این لحظه های پای سجاده نشستن را دوست دارد.
مفاتیح را باز میکند و مثل همیشه بدون اینکه دنبال دعایی باشد زیارت عاشورا را پیدا میکند و شروع میکند به خواندن.
هر وقت دلش میگیرد یا خسته و غمگین است خواندن زیارت عاشورا دنیایش را متحول میکند.
و آرامش را به روح اش هدیه میدهد.
کلمات دعا از وجودش چون پیچک رازقی بالا میرود و میان اعماق ناراحتی هایش ریشه میدواند و سپس آرامش و آرامش.
تا بحال برایتان پیش آمده است که میان شلوغ و پلوغی های زندگی دنبال یک مسکن قوی باشید.
چیزی که به سرعت آرامتان کند، دردهایتان را تسکین ببخشد و گاهی مثل یک رفیق تسلای خاطرتان باشد.
تجربه به من سالهاست نشان داده آن آرامبخشی که به دنبال آن هستی زیارت عاشورا است.
مهمان حبیب خداست
مرغ های تکه شده را روی پیاز داغ میریزد. همینطور که مرغ ها کم کم پخته میشوند، سیب زمینی ها را خلال میکند تا برای سرخ کردن آماده باشند. مثل همیشه به فرمایش یکی از علما که سفارش کرده بودند هر روز غذایتان را نذر یکی از ائمه و با نیت آماده کنید، امروز نیز…
مرغ های تکه شده را روی پیاز داغ میریزد.
همینطور که مرغ ها کم کم پخته میشوند، سیب زمینی ها را خلال میکند تا برای سرخ کردن آماده باشند.
مثل همیشه به فرمایش یکی از علما که سفارش کرده بودند هر روز غذایتان را نذر یکی از ائمه و با نیت آماده کنید، امروز نیز چشمانش را میبندد، دلش را راهی میکند در خانه *حضرت مادر* و غذای امروزش را نذر حضرت *زهرا سلام الله علیها* میکند.
امروز مهمان دارد بعد از مدتها یکی از دوستانش قرار است مهمان خانه اش باشد.
فکرش به سالها قبل پرواز میکند.
آن روزها همیشه خانه شان پر از مهمان بود، عید تمام تعطیلات نوروز را مهمان داشتند.
گاهی خسته میشد، از آن همه مهمان و به جان مادرش غر میزد.
اما مادر همیشه با صبوری و روی خوش از مهمان هایش پذیرایی میکرد و حتی گاهی پایان تعطیلات با چشم گریان مهمانان را بدرقه میکرد.
آن روزها چقدر خوشحال میشد از رفتن مهمانها، نمیدانست روزی خواهد رسید که داشتن یک روز مهمان برایش آرزو میشود.
خیار و گوجه را از یخچال بیرون می آورد و همانطور که مشغول آماده کردن سالاد است حواسش به پخت غذایش نیز هست.
چقدر روزگار عوض شده است انگار قرن ها از آن زمانها میگذرد.
هر چه بزرگتر میشویم زمان نیز زودتر میگذرد.
هر چه بزرگتر میشویم انگار مشکلات نیز با ما بزرگ میشوند.
دیگر حتی وقت برای خودمان هم نداریم چه رسد به اینکه برای مهمانی و دید و بازدید وقت بگذاریم.
سالی یکبار مهمانی میرویم آن هم برای چند ساعت، آن هم میگوییم نکند مزاحم خانه و زندگی دیگری شده باشیم.
انگار برکت از وقتمان رفته است.
مادرهایمان چکار میکردند با آن همه کار و مشغله که آن قدر وقت داشتند که کنار همه ی کارهایشان خیاطی کنند یا مهمان دعوت کنند و به آنها برسند.
پیامبر بزرگ اسلام میفرمایند:
«هر خانه ای که در آن مهمان وارد نشود فرشتگان هم به آن خانه وارد نمیشوند.»
پ ن: چقدر احادیث از ائمه درباره مهمان و مهمان نوازی وجود دارد.« مهمان حبیب خداست».
مدتها پیش با یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده بود، بحث میکردم . بحث در مورد موضوعی بود که من به آن “شوآف عشق” میگویم ؛که متاسفانه با آمدن شبکههای اجتماعی مبتلابه قشر مذهبی نیز شده است و مثل غده سرطانی روز به روز در حال رشد میباشد. دوستم معتقد بود ما که مذهبی هستیم وقتی وارد جامعه میشویم باید عشقمان به یکدیگر را نشان بدهیم. گاهی باید سرت را روی شانه همسرت بگذاری و خودت را رها کنی و لذتش را ببری یا بخزی در آغوشش و اجازه بدهی به بقیه تا ببینند مذهبیها هم عاشقی بلدند.
با طرز تفکرش مخالف بودم . برایش استدلالهای زیادی آوردم؛ از جمله اینکه ما تنها مسوول دل خودمان نیستیم. ما باید حواسمان به دلهایی باشد که شاید تنگ همسری است که در جبهه رزم مشغول دفاع از اسلام است و یا شهید شده و قاب شده روی طاقچه . به او گفتم حتی باید به دل آن همسری فکر کنی که هیچ وقت طعم شیرین اینچنین تکیه گاهی را نچشیده چون همسرش دل عاشقی در میان سینه نداشته تا برایش بتپد و جوانیش پای جهالت همسر نامهربانش سوخته و تمام شده. به اوگفتم حتی باید به دل مجردهایی فکر کنی که شاید شرایط ازدواج برایشان مهیا نبوده و هنوز ایمانشان آنقدر قوی نشده که حسرت این نداشتن بغض و عقده نشود روی سینهشان. ولی خب، منطق دوستم با منطق من فاصلهها داشت.
البته بعدها منطقم را میان زندگی نامههای شهدایی پیدا کردم که همین حواس جمعیهایشان , خدا را عاشقشان کرد. وقتی خواندم که شهید چیت سازیان به همسرش میگفت وقتی توی همدان باهم هستیم خیلی شانه به شانه من راه نرو شاید زن شهیدی ببیند و دلش هوای همسرش را بکند یا وقتی شهید سیاهکالی همین را به همسرش گوشزد میکند.
و چند وقت پیش همین منطق را در کلام وحی پیدا کردم آنجا که خداوند فرموده :« وَلایَضْرِبْنَ بأرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ مَایُخْفِینَ مِن زِینَتَهُنَّ»؛ زنها پاهایشان را محکم زمین نزنند تا زینتهای مخفیشان نمایان شود و دانسته شود. و این تفسیر از حجت الاسلام قاسمیان :«بالاخره آدم باید حواسش باشد که یواش یواش در دل مردم گرد و خاک به پا نکند. یعنی پا آنقدر محکم نزنید زمین و در مقابل دیدگان همسران بقیه، خیلی جولان ندهید. یکی از آفاتی که در ارتباطات بین خانوادههایی که با هم قابل مقایسه هستند، وجود دارد، این است که زینتهای مخفی زندگی خود را خیلی نمایش دهند.
اما گاهی زینت آشکار است و بقیه باید چشمهاشان را ببندند: فَلْیَسْتَعْفِفْ. به هرجهت آدمها که همه یکسان نیستند؛ همین همسری را که انتخاب کردی با او راضی باش. ولی گاهی هست که ما خودمان میدانیم که داریم گرد و خاک میکنیم در دل بقیه و دل بقیه را داریم میلرزانیم.»
خطر دیگری که در رابطه با آشکاری این زینتها احساس میکنم، چاپ زندگینامههای شهدا به روایت همسرانشان است که بی مهابا پرده از زینتهای مخفی زندگیشان با شهید برمیدارند، بدون توجه به اینکه این کتابها قرار است در دسترس دختران جوان و نوجوانی قرار گیرد و زندگی آنها را تحت الشعاع قرار دهد و یا حتی تهدیدی برای زندگی آینده همسر شهید محسوب شود اگر قصد ازدواج مجدد داشته باشد.
خانه های قدیم اندرونی داشت و بیرونی ولی الان…..
مريم اردويي
همیشه عاشق کتاب خواندن بودم. یک جوری درس میخواندم که انگار با تمام وجود در حال خوردن تک تک نوشتههای کتاب هستم. یک غذای لذیذ که روحم را پرواز میداد. در کنار کتابهای درس و مدرسه عضو کتابخانه کوچک روستایمان نیز بودم. تقریبا تمام کتابهای آنجا را خوانده بودم. همیشه اولین کارتن کتابهای تازه رسیده کتابخانه را خودم باز میکردم. جوری بود که مسئول کتابخانه دیگر مرا میشناخت و تا کتاب جدید میآمد خبرم میکرد. تابستانهاکه وقت آزاد داشتیم مادرم اصرار داشت که کلاسهای هنری شرکت کنم چون اعتقاد داشت دختر باید خیاطی و گلدوزی و …بلد باشد، امامن گوشم به این حرفها بدهکار نبود من عاشق کتاب خواندن بودم.
اول از همه سراغ رمانهای عاشقانه میرفتم. با شخصیت داستان زندگی میکردم، میخوابیدم، عاشق میشدم. هنوز هم عاشق رمانهای عاشقانه هستم.
چند وقت بود که اسم یک کتاب مدام جلوی چشمانم رژه میرفت *یادت باشد*. مدتی به دنبالش بودم برای مطالعه بیشتر به دلیل عاشقانه بودنش. حتی سفارش کردم برادرم امسال که رفته بود راهیان نور برایم پیدایش کند اما نتوانسته بود آنقدر اصرار کردم که برادرم خودش نیز کنجکاو شده بود کتاب را بخواند.
بعد از مدتی خبر داد که کتاب را از یکی از دوستانش به امانت گرفته و من خوشحال از دیدن*یادت باشد*. وقتی این بار غرق در کلمات رمان شدم تازه متوجه شدم این عاشقانه با تمام عاشقانههایی که خوانده بودم متفاوت است.
*زمین هرگز جای تو نبود تو از بهشت آمده بودی* داستانی واقعی از زندگی شهید*حمید سیاهکلی مرادی*. صفحههای کتاب را که میخواندم برای آن همه عشق و مهربانی پردهای از اشک چشمانم را پوشانده بود. اما آنچه گریه دارد روزگار ماست، زندگی شهدا سرشار از وجود خداست حتی عشقشان نیز آسمانی است زمینی نیست. با خود اندیشیدم آنچه سخت است زندگی در این روزگار پر از گرفتاری و گناه است و شهدا چه خوب این را متوجه شده بودند. یادم باشد عشق تنها، نقطه آغاز است، تا انتها راه طولانی است.
پ ن. اگر به دنبال یک رمان عاشقانه هستی، *یادت باشد* یادت باشد.
پرنیا
هوالحق
نمیدانم چرا اما به ما که رسید انگار آسمان تپید! از آن همه سادهزیستی، از آن همه صفا و صمیمیت چیزی دشت نکردیم جز مختصری خاطرات دور و نزدیک. جز سطوری از تاریخ و در نهايت خبر شهادت! از وقتی که چشم باز کرديم و عقلمان رسيد مسئولین همین بودند که هستند. البته اگر در نمره دادن دستمان را بالا بگیريم و نگویيم روز به روز بدتر شدند! نمیدانم چرا(؟!) اما انگار دهه شصت بین همه دههها تک بود. انگار هر چه از بهار 57 فاصله گرفتیم مسئولین بیشتر رنگ عوض کردند. نمیدانم مردم عوض شدند و مسئولین به دنبالشان رفتند یا مسئولین عوض شدند و مردم پيروشان شدند. هر چه که هست دهه شصت برای ما جزء حسرتها و آمال دست نیافتنی به حساب میآید. دههای که پر بود از آدمهای مخلص و بیریا، کسانی مثل شهيد رجایی که به غذای ساده و جای کم بسنده میکرد. با اینکه زمانی زیر دست ساواکیها شکنجه شده بود و زجر زيادي کشیده بود اما هیچ وقت خودش را گم نمیکرد. هیچ وقت خودش را طلبکار مردم نمیدانست. ساده لباس میپوشید. کسی که حتی در پست نخست وزیری از حقوق معلمی ارتزاق میکرد. حرف که میزد انگار سادگی و صمیمیت از واژههایش میبارید. از خوابیدن روی تخت و حتی بالش زیر سر گذاشتن اجتناب میکرد. ماشین شخصی نداشت. خلاصه اینکه مجسمه ساده زیستی بود، سادهِ ساده. اما حالا بین مسئولین از این خبرها نیست. مسئولیت وسیلهای برای برتری طلبی است. برای صاف کردن حسابهای شخصی با انقلاب. مسئولین کسانی هستند که به لباس ساده بسنده نمیکنند هرچند عبا و قبا باشد. آدمهایی شدهاند که در دسترس نیستند هرچند بيست و چهار ساعت آنلاین و به روز باشند! کلاس دارند! عینک دودی میزنند. اصلاح سر و محاسنشان به شرایط روز بستگی دارد! سوار بر ماشینهای ضدگلوله به این سو و آن سو میروند. حقوقشان نجومی است و هزاران سال نوری با مردم کوچه و بازار فاصله دارند. دور و برشان پر است از بادیگارد و محافظهای قدبلند و تنومند. مسئولین کسانی هستند که جایشان فقط در صدر خبرها است و بس!
ف. فقيهي
در لابه لای کوچه پس کوچههای دوران بچگی دلم را به سویتان پرواز میدهم، آن هنگام که دغدغهای برایم نبود مگر حظ سفری که هر سال مادربزرگم را اگر بگویم ازدورترین راه اغراق نکردهام به سویتان میکشاند. من خوشحال از همراهی هر سال با مسافرانی که چندین روز سختی سفر را به جان میخریدند تا زائر حرم امام رئوف گردند. با ذوقی بیپایان امتحانات آخر سال مدرسه را پشت سر میگذاشتم. آخر مادربزرگم یعنی مادر پدرم هر سال با تقبل هزینههای سفرش به مشهد توسط پدرم راهی سفر میشد و من هم با سوءاستفاده از این موقعیت همراهیش میکردم. چه همراهی دلنشینی، سرشار از شوق، همراه با بازیگوشیهای کودکی و اشتیاق بیانتهای دیدار حضرت خورشید.
تابستان همیشه برای بچهها شیرین است اما برای من این دلخوشی با دیدار دوباره شما همراه بود و این شیرینی تابستانهایم را دوچندان میکرد. با اینکه اینجا در گرماگرم تابستان آدمها به ستوه میآیند و لحظه شماری میکنند برای خنکای پاییزی اما من عاشق تابستانی بودم که با وجود شما متبرک میگشت. این روزها چقدر دلخوشیهایمان دور است. محبوس شده در این روزمرهگیهایمان با این بهانه که گرفتار رتقوفتق امور زندگی هستیم. دیر زمانی است تابستانهایم بوی دلتنگی و دوری از شما دارد. آقا به جان جوادتان به پای بوسیتان بطلبید، دلتنگم.