« خداحافظ اي ربّناي غروب | مقیم بارگاه حسین علیه السلام » |
دختر کوچولو صورت گردی داشت، موهای فرفریشو با کش بالا بسته بود، اونقد فراش زیاد بود که همون بالا مونده بود! یک پیرهن با زمینه مشکی و قلبهای سفید، جوراب شلواری مشکی با خال های سفید، پوشیده بود. مامانش برای ثبت نام اومده بود، مراحل آخر ثبت نام بود، بهش گفتم خاله اسمت چیه؟؟ آروم نجوا کرد، با یک ریتم شبیه پانیذ، نفهمیدم چی میگه، گفتم پانیذ؟ مامانش گفت: نه، پا…. بازهم متوجه نشدم، لبخند زدم! تو دلم گفتم آخه این دیگه چه اسمیه؟! تو همین فکر بودم که دختر کوچولو گفت: مامان آب میخوام، تشنمه. منم از مامانش اجازه کرفتم و پا… کوچولو رو بردم آبدارخونه تا آب بخوره، یک قلپ آب خورد و گفت بریم، هنوز به دفتر نرسیده بودیم دوباره گفت: تشنمه! دوباره رفتیم آب خورد و برگشتیم دفعه سوم گفت تشنمه مامان! بهش گفتم خاله دلت درد می گیره ها! نشوندمش رو صندلی جلوی کولر، تا نشست گفت: آخیش چه گرمه!
با خودم فکر کردم اگه یک دختر داشتم، اسمشو چی میذاشتم و چطوری باهاش رفتار می کردم! به این نتیجه رسیدم، اسمشو میذاشتم زینب یا زهرا، اگه صدبار میگفت مامان تشنمه با حوصله می بردمش برای نوشیدن آب و یا براش یه سرگرمی جدید طرح می کردم، تا به بهانه آب خوردن نخواد بره دور بزنه!
خیلی این کوچولو به دلم نشسته بود، براش آرزو کردم آینده زیبایی پیش رو داشته باشه.
فرم در حال بارگذاری ...