« مقیم بارگاه حسین علیه السلامباید باشیم... »

شب جمعه و دعای کمیلش!

شب جمعه و دعای کمیلش!

  شنبه 20 خرداد 1396 03:20, توسط بنت الهدی   , 620 کلمات  
موضوعات: خاطرات, فرهنگی

صدای پیامک گوشیم زیاد برام اهمیت نداره، چون بیشتر پیاماش تبلیغاتین، کسی باهام کار داشته باشه یا تماس می گیره یا اینکه تو تلگرام پیام میده. گوشیم دستم بود که پیامک اومد، برخلاف همیشه پیامک رو خووندم شماره حرم شهدا بود، دعوت کرده بود واسه اولین شب جمعه ماه رمضان، دعای کمیل 12 شب به بعد با نوای حاج حسین نظری، حاج حسین علاوه بر اینکه صدای خوبی داره و به مجلس شور خاصی میده، مدافع حرم خانم زینب سلام الله علیها هستن، چشام برق زد و قلبم جون گرفت، با انگیزه رفتم برای آماده کردن افطاری و سفره و بقیه کارها.

 

حرم شهدا پیامکهاشو روزانه میفرسته، عصر پنجشنبه بود، لباسامو آماده گذاشتم کنار که بعد افطار سریع برم حرم شهدا- حرم شهدای گمنام شهرمون تو دامنه کوه و مفتخر به حضور پنج شهید بزرگوار با مراسمهای مذهبی و فرهنگی فوق العاده ست- افطار تموم شد، نماز و جمع کردن سفره و دورهمی بعد افطار تا ساعت یازده و بعد حرکت به سمت حرم با یار همیشگیم، بهترین دوستم، زهرا جون.

هر چی به خیابونهای منتهی به حرم نزدیک تر می شدیم ترافیک سنگین و سنگین ترمی شد. تا اینکه بالاخره بعد گذر از ترافیک رسیدیم به پارکینگ، محوطه پر از ماشین بود. جای پارک پیدا کردیم و سریع به سمت خود حرم حرکت کردیم.

خادمای فعال حرم تو هر مناسبتی یک فضاسازی جذاب و جدید دارن، وارد حرم شدیم، چراغ ها خاموش بود.

جمعیت خانم و آقا کنار قبور مطهر نشسته بودن، نور سبز و قرمز کم حالی، جمع رو معنوی تر کرده بود، صدای حاج حسین نظری تو فضا پیچیده بود، سریع کنار مزار فرمانده خودمون رو جا دادیم- من و دوستام برای هر کدوم از شهدای بزرگوار یک اسم انتخاب کردیم، فرمانده آخرین شهیدی هست که تو زیارتهای مختلفمون بهشون می رسیم، من باب اتمام حجت- تقریباً اوایل دعای کمیل بود، حاج حسین، به هر یارب دعا که رسید، ما رو برد کربلا و برگردوند، تو تاریکی جمعیت، یک خانم که دقیقا ردیف جلوی من بود با صدای بلند گریه می کرد و با شدت دستشو می کوبید روی شیشه مزار فرمانده! ( قبور شهدا مسطحن و روی هر سنگ مزار جعبه ای از جنس پلاستیک فشرده که با پارچه سبز پوشونده شده و به زمین پیچ شده قرار گرفته) شدت ضربه هاش اینقد زیاد بود که حواس من کلا از دعا پرت شد و نگران مزار فرمانده بودم! همه تمرکزم روی این خانم بود که یکدفعه یکی از آقایون ردیف جلو بنا کرد به خود زنی! چنان با دستش محکم تو صورتش می زد که انگار سرش از اینور پرت می شد اونور! اصلا دیگه دعا یادم رفت، هنوز به فراز آخر دعا نرسیده بودیم که دیدیم واقعا دیگه نمی توونیم جوی که این چند نفر درست کرده بودن رو تحمل کنیم، من و دوستم یه نگاهی بهم کردیم، تصمیمی که تو ذهنمون بود رو عملی کردیم! پا شدیم اومدیم بیرون و بقیه دعا رو بیرون خووندیم.

نمی دونم حاجتهامون به عرش رسید یا نه؟! اما حال خوشی که تو همون دقایق داشتیم به برآورده نشدن هم می ارزه!

دوست داشتم بعد دعا اون خانم و آقا رو می دیدم و بهشون می گفتم: درسته حالتون خیلی خوب و معنوی شده بود ولی این حقش نبود بقیه رو با این صداها و حرکات اینقد معذب کنید ، خدا هم راضی نیست از اینکه بنده اش به خودش لطمه بزنه! درسته عزاداری برای اما حسین علیه السلام باید با شور باشه اما اینکارا که شما انجام دادید شور نبود که! تازه بهبهحق نظر من حق الناس هم، هست.

یه عده میان با خدای خودشون خلوت و کنن و مناجاتی در آرامش داشته باشن که یهو یکی اون وسط بنا میکنه به فریاد و داد و قال!

همانطور که گفتند:

ما برای شنیدن صدای خدا به سکوت نیاز داریم نه فریاد.


فرم در حال بارگذاری ...