هوالحبیب
اسم علمیاش را نمیدانم اما پدرم به آن “سرطان” میگوید. از دل زمین ریشه میدواند، درست نزدیک گیاه. بعد از همان بن گیاه میپیچد دورش و کم کم بالا میرود. از سر ساقههایش جوانههای ریز و درشت میزند. ساقههایش در هم میتند و کم کم تمام شاخه و برگ گیاه را درگیر میکند، عین یک کلاف سردرگم که معلوم نيست شروعش از کجاست. ریشهاش هم بعد از مدتی خشک میشود و ساقههایش میچسبد به ساقه گیاه اصلی و از آوندهایش تغذیه میکند. ظرف مدت کوتاهی هم گیاه را میخشکاند. شبيه وضعيتي که ما این روزها به آن دچار هستیم! تمام بعدازظهر این هفته سرمان به “سرطانها” گرم بود. برایش انار، سیب يا آلو فرقی نداشت. تقریبا همه جای باغ را درگیر کرده بود. از یک درخت به درخت دیگر میرفتیم و ساعتها معطل جدا کردنشان از شاخه و برگ درختها میشدیم. گاهی هم کار از کار گذشته بود و باید شاخهها را قطع میکردیم.
با خودم فکر میکنم خلقوخوهای بد هم عین “سرطانها” هستند. به وجود آدم میچسبند و کم کم جزئی از آن میشوند. باید مواظب بود و تا دیر نشده جدایشان کرد.