تا آنجایی که یادم میاد وقتی می خواستم مطلبی را بنویسم، ذهنم پر از حرف بود ولی نمیدانستم از کجا شروع کنم. حتی زنگ های انشاء مدرسه هم این مشکل را داشتم و پیشنهاد دوستان و آشنایانم این بود: چقدر سخت میگیری، بالای همه انشاءهایت بنویس: “من انشایم را با نام خدا شروع می کنم.”
چند سال مدرسه را با این پیشنهاد سپری کردم.
ولی همچنان این مشکل باعث می شد، انباشت های ذهنم را به روی کاغذ نیاورم تا اینکه به خودم گفتم چه اشکالی دارد از وسط شروع میکنم، همیشه که نباید از اول شروع کرد.
و اینگونه تصمیم گرفتم که بنویسم حتی اگر شده از وسط یا از آخر.
و نوشتم نوشتم …
تا اینکه دیدم واقعا، اول مطلب، خودش یک جوری سر و کله اش پیدا می شود و می آید و خوشحالم می کند.
و نوشته های دست و پا شکسته ام دارای آغاز و میانه و پایان است.
کم کم خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم که دیدم، حالا از اینطرف بام افتاده ام و یادداشت های گوشی ام را که نگاه میکنم چندین نوشته ی بدون پایان دارم.
فکر نمی کنم که پایان هر نوشته هم خودش بیایید.
مثل این نوشته که چه سرانجامی می تواند داشته باشد؟
نه یکبار، نه دوبار، نه از یک نفر،نه از دو نفر.
این روزها، بارها و بارها از افراد مختلف شنیدهام که حس ناامیدی در آنها ایجاد شده.
دنبال امید و انگیزهاند. هیچ چیزی شادشان نمیکند. خندهها از تهِدل نیست.
محدود به افراد،گروه و تیپ خاصی هم نمیشود.
از استاد حوزهعلمیه بگیر تا دانشجو و دانش آموز.
فکر اشتباهی است که بگوییم: حتما ضعیفالایمان هستند.
ابتدا از افرادی میشنیدم که مجرد بودند و در تنهایی خودم فکر میکردم حتما بخاطر مجردی است اما بتازگی افراد متاهلی که دم از ناامیدی میزنند، کم نیستند.
انگار به جامعه واکسن ناامیدی تزریق شده که از زندگی و حالشان لذت نبرند و حال دلشان حسابی بهم ریخته باشد.
نمیدانم ولی بیشتر که فکر می کنم، میبینم خودمان هم گرفتارش شدهایم وگرنه میتوانستیم به جامعه، اندکی حالِ خوب تزریق کنیم بجای متهم کردن این و آن.
نمیدانم کدام علت از علتهای مختلفش پررنگ تر است: تدین، پول، خانواده، محبت، تغذیه، بیکاری، حسِ مفید نبودن ….
اما میدانم نباید سرمان را داخل برف کنیم و نیاز اساسی داریم که حالِدلمان کنار همدیگر خوب بشود.
و حتما باید فکر اساسی به حالِدلِ خود و جامعه کنیم.
مدتها پیش با یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده بود، بحث میکردم . بحث در مورد موضوعی بود که من به آن “شوآف عشق” میگویم ؛که متاسفانه با آمدن شبکههای اجتماعی مبتلابه قشر مذهبی نیز شده است و مثل غده سرطانی روز به روز در حال رشد میباشد. دوستم معتقد بود ما که مذهبی هستیم وقتی وارد جامعه میشویم باید عشقمان به یکدیگر را نشان بدهیم. گاهی باید سرت را روی شانه همسرت بگذاری و خودت را رها کنی و لذتش را ببری یا بخزی در آغوشش و اجازه بدهی به بقیه تا ببینند مذهبیها هم عاشقی بلدند.
با طرز تفکرش مخالف بودم . برایش استدلالهای زیادی آوردم؛ از جمله اینکه ما تنها مسوول دل خودمان نیستیم. ما باید حواسمان به دلهایی باشد که شاید تنگ همسری است که در جبهه رزم مشغول دفاع از اسلام است و یا شهید شده و قاب شده روی طاقچه . به او گفتم حتی باید به دل آن همسری فکر کنی که هیچ وقت طعم شیرین اینچنین تکیه گاهی را نچشیده چون همسرش دل عاشقی در میان سینه نداشته تا برایش بتپد و جوانیش پای جهالت همسر نامهربانش سوخته و تمام شده. به اوگفتم حتی باید به دل مجردهایی فکر کنی که شاید شرایط ازدواج برایشان مهیا نبوده و هنوز ایمانشان آنقدر قوی نشده که حسرت این نداشتن بغض و عقده نشود روی سینهشان. ولی خب، منطق دوستم با منطق من فاصلهها داشت.
البته بعدها منطقم را میان زندگی نامههای شهدایی پیدا کردم که همین حواس جمعیهایشان , خدا را عاشقشان کرد. وقتی خواندم که شهید چیت سازیان به همسرش میگفت وقتی توی همدان باهم هستیم خیلی شانه به شانه من راه نرو شاید زن شهیدی ببیند و دلش هوای همسرش را بکند یا وقتی شهید سیاهکالی همین را به همسرش گوشزد میکند.
و چند وقت پیش همین منطق را در کلام وحی پیدا کردم آنجا که خداوند فرموده :« وَلایَضْرِبْنَ بأرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ مَایُخْفِینَ مِن زِینَتَهُنَّ»؛ زنها پاهایشان را محکم زمین نزنند تا زینتهای مخفیشان نمایان شود و دانسته شود. و این تفسیر از حجت الاسلام قاسمیان :«بالاخره آدم باید حواسش باشد که یواش یواش در دل مردم گرد و خاک به پا نکند. یعنی پا آنقدر محکم نزنید زمین و در مقابل دیدگان همسران بقیه، خیلی جولان ندهید. یکی از آفاتی که در ارتباطات بین خانوادههایی که با هم قابل مقایسه هستند، وجود دارد، این است که زینتهای مخفی زندگی خود را خیلی نمایش دهند.
اما گاهی زینت آشکار است و بقیه باید چشمهاشان را ببندند: فَلْیَسْتَعْفِفْ. به هرجهت آدمها که همه یکسان نیستند؛ همین همسری را که انتخاب کردی با او راضی باش. ولی گاهی هست که ما خودمان میدانیم که داریم گرد و خاک میکنیم در دل بقیه و دل بقیه را داریم میلرزانیم.»
خطر دیگری که در رابطه با آشکاری این زینتها احساس میکنم، چاپ زندگینامههای شهدا به روایت همسرانشان است که بی مهابا پرده از زینتهای مخفی زندگیشان با شهید برمیدارند، بدون توجه به اینکه این کتابها قرار است در دسترس دختران جوان و نوجوانی قرار گیرد و زندگی آنها را تحت الشعاع قرار دهد و یا حتی تهدیدی برای زندگی آینده همسر شهید محسوب شود اگر قصد ازدواج مجدد داشته باشد.
خانه های قدیم اندرونی داشت و بیرونی ولی الان…..
مريم اردويي
معتقدم ما در تمام زمینه های دینی استاد تقلیل دادن و پایین آوردن سطحیم. یکی از مواردی که از این گزند بینصیب نمانده امر به معروف و نهی از منکر است. اگر از قیام امام حسین علیه السلام گفتیم و تحلیل کردیم و هدف را این دو اصل دانستیم , حدش را در خواهرم حجابت محدود کردیم ؛ اگرچه آن هم یک اصل شرعی و قانونی است اما توجه نکردیم که این ناهنجاری میوه درختی نامبارک بود که ریشه در مسئلهای کلانتر داشت؛ مسئله ای به کلانی سیاست.
اگر منبری بودیم و وعظ کردیم دائم بر منبر از حجاب گفتیم و شل مذهب شدن جوانان, یا از احکام فقهی گفتیم و اخلاق فردی و به خیال خودمان بارمان را بستیم و تکلیف از گردنمان ساقط شد. یا ندیدیم ریشه را و یا دیدیم و تغافل کردیم؛ چرا که حرف گران زدن هزینه ای بس گران دارد.
الغرض، اگر ادعای حسینی بودن داریم بیایید این دو امر مهم را به جایگاه اصلیشان بازگردانیم
شهید مطهری:
«صلاح و فساد طبقات اجتماع در یکدیگر تأثیر دارد. ممکن نیست که دیواری بین طبقات کشیده شود و طبقهای از سرایت فساد یا صلاح طبقه دیگر مصون یا بی بهره بماند؛ ولی معمولا فساد از خواص شروع می شود و به عوام سرایت می کند و صلاح برعکس از عوام و تنبه و بیداری آنها آغاز می شود و اجبارا خواص را به صلاح می آورد؛ یعنی عادتا فساد از بالا به پایین می ریزد و صلاح از پایین به بالا سرایت می کند.
روی همین اصل است که می بینیم امیرالمومنین علی در تعلیمات عالیه خود بعد از آنکه مردم را به دو طبقه عام و خاص تقسیم می کند نسبت به صلاح و به راه آمدن خاصه اظهار یأس و نومیدی می کند و تنها عامه مردم را مورد توجه قرار می دهد.»
مریم اردویی
هوالحق
نمیدانم چرا اما به ما که رسید انگار آسمان تپید! از آن همه سادهزیستی، از آن همه صفا و صمیمیت چیزی دشت نکردیم جز مختصری خاطرات دور و نزدیک. جز سطوری از تاریخ و در نهايت خبر شهادت! از وقتی که چشم باز کرديم و عقلمان رسيد مسئولین همین بودند که هستند. البته اگر در نمره دادن دستمان را بالا بگیريم و نگویيم روز به روز بدتر شدند! نمیدانم چرا(؟!) اما انگار دهه شصت بین همه دههها تک بود. انگار هر چه از بهار 57 فاصله گرفتیم مسئولین بیشتر رنگ عوض کردند. نمیدانم مردم عوض شدند و مسئولین به دنبالشان رفتند یا مسئولین عوض شدند و مردم پيروشان شدند. هر چه که هست دهه شصت برای ما جزء حسرتها و آمال دست نیافتنی به حساب میآید. دههای که پر بود از آدمهای مخلص و بیریا، کسانی مثل شهيد رجایی که به غذای ساده و جای کم بسنده میکرد. با اینکه زمانی زیر دست ساواکیها شکنجه شده بود و زجر زيادي کشیده بود اما هیچ وقت خودش را گم نمیکرد. هیچ وقت خودش را طلبکار مردم نمیدانست. ساده لباس میپوشید. کسی که حتی در پست نخست وزیری از حقوق معلمی ارتزاق میکرد. حرف که میزد انگار سادگی و صمیمیت از واژههایش میبارید. از خوابیدن روی تخت و حتی بالش زیر سر گذاشتن اجتناب میکرد. ماشین شخصی نداشت. خلاصه اینکه مجسمه ساده زیستی بود، سادهِ ساده. اما حالا بین مسئولین از این خبرها نیست. مسئولیت وسیلهای برای برتری طلبی است. برای صاف کردن حسابهای شخصی با انقلاب. مسئولین کسانی هستند که به لباس ساده بسنده نمیکنند هرچند عبا و قبا باشد. آدمهایی شدهاند که در دسترس نیستند هرچند بيست و چهار ساعت آنلاین و به روز باشند! کلاس دارند! عینک دودی میزنند. اصلاح سر و محاسنشان به شرایط روز بستگی دارد! سوار بر ماشینهای ضدگلوله به این سو و آن سو میروند. حقوقشان نجومی است و هزاران سال نوری با مردم کوچه و بازار فاصله دارند. دور و برشان پر است از بادیگارد و محافظهای قدبلند و تنومند. مسئولین کسانی هستند که جایشان فقط در صدر خبرها است و بس!
ف. فقيهي
اگرچه عدهای معتقدند بازار گرمیهایی چون ورزشگاه رفتن زنان، موتورسواری و … دسیسه جدید لیبرالها برای انحراف افکار عمومی از ناکارآمدیهای دولت و فساد و عقیم ماندن برجام است و صرفا کارکرد انتخاباتی دارد؛ اما من معتقدم تنها این بعد را دیدن و از لایههای پنهان آن غافل شدن نهایت ساده لوحی است. داغ کردن چنین موضوعاتی در جامعه زنان اگرچه حکایت آبنباتهای شب انتخاباتی است اما در دراز مدت تبعاتی به دنبال خواهد داشت که به طور قطع این پیامدها خواست اصلی لیبرالها و فمنیستهای نفوذی است. زنان که موتور محرک یک جامعه هستند قطعا حقوقی دارند و مسئولیتهایی، که داغ شدن چنین موضوعاتی در کف جامعه زنان این حقوق و مسئولیتها را تحت الشعاع قرار خواهد داد و اولویت زنان را در یک جامعه اسلامی از مطالبات حیاتی و کلیدی به مطالباتی بیارزش تغییر میدهد.
در گام اول زنان اگر باهوش باشند باید معترض شوند که چرا اینچنین ابزار دست سیاستبازان قرار میگیرند و در این بازار مکاره حقوق اصلیشان نادیده و اصلا به آن پرداخته نمیشود و آبنباتهای خوش رنگ و لعاب اما تلخ شب انتخاباتی، آنها را وسیله پر کردن سبد رأی تکنوکراتیهایی میکند که سیاستهای اقتصادی توسعهگرانهشان از آنان کارگران ارزانی ساخته که ابزار پولسازی برای سرمایهداران هستند. زنان باید اعتراض کنند که چرا لیبرالها با تحریف مفهوم آزادی زنان، آنها را ابزار تمتع هرچه بیشتر مردان کرده و به فرموده امام «به اسم آزادی با نظر جسمانی و مادی او را از مقام انسانیت به مرتبه یک حیوان فرو کشانده» و کاری کردهاند که همه جا برای مرد عیاش این قرن در حکم حرمسرا است و به قول شهید مطهری«آنچنان وسیله بهرهبرداری از جنس زن را فراهم کردهاند که هارون الرشید هم به خواب ندیده است» و از او وسیلهای ساختهاند تنها برای اطفاء شهوت مرد.
زنان باید اعتراض کنند که چرا شرایط اقتصادی تورمزا و رکود آفرین دولتها آنها را به کف میدان مبارزه برای امرار معاش کشانده و بیتوجه به فیزیک، توانایی و محدودیتهای زنانهشان از آنان توقع کار یک مرد را دارد تا جایی که ریحانهگیشان رنگ پژمردگی میگیرد و آنان را از سوگلی خانه بودن به فروشندگی و بقالی و ماشین نویسی و اپراتوری و رانندگی کشانده است و طبق فرمایش رهبری باورهای غلط غربزدگان به جامعه قبولانده است که «زن چنانچه شغلی در خارج خانه نداشته باشد از زنیتش کم است».
زنان باید اعتراض کنند که چرا سیاستهای غلط آموزشی، اولویتشان از ازدواج را به تحصیل تغییر داده و لذت مادر بودن در جوانی را از آنها دریغ کرده است. زنان باید اعتراض کنند که چرا برابری جنسیتی جایگزین عدالت جنسیتی شده و احساسات زنانه در برابر عقلگرایی مردانه به فراموشی سپرده شده است.
زنان باید به ظلمهایی اعتراض کنند که فطرت اصلی مبتنی بر اقتضائات زنانهشان را دگرگون کرده و اولویتشان از مادری، همسری و خانهداری را به کارمندی تغییر داده و فعالیت اجتماعی داشتن را به غلط شغل داشتن تفسیر کرده است.
اصلا زنان باید اعتراض کنند که چرا مطالباتشان را تحریف کردهاند؛ که این خود مصداق ظلم به زنان است.
مریم اردویی
وقتی تماس گرفت و گفت:« من نزدیک کتابفروشی حرم هستم , اگر کتابی می خوای بگو» بی درنگ ذهنم رفت طرف «ماجرای فکر آوینی« و گفتم :«یه نگاه بنداز ببین این کتاب و دارن » رفت داخل و به صورت آنلاین تصاویری از کتابها برایم فرستاد. چشمم که به جلد کتاب افتاد گفتم:« همینه, ببین قیمتش چنده؟» صفحه اولش را ورق زد و قیمت را نشانم داد. گفتم: «خب , باشه بعدا میخرمش » خداحافظی و تماس را قطع کرد.
ده دقیقه نشده بود که پیام آمد. پیام را که باز کردم , همین عکس را برایم فرستاده بود. قند توی دلم آب شد. آخر از وقتی خبر چاپش را شنیده بودم فکر و ذهنم را درگیر کرده بود.کتاب که به دستم رسید نشستم به خواندن و دلم با همان پیش گفتار رفت. خط اول پاراگراف دوم نوشته بود :«حجابی که مشهورات بر فکر و ذکر می اندازد و فشاری که عوام زدگی بر گرده اندیشه وارد می آورد, مانع نورانی شدن فکر و مایه جهالت و سطحی نگری است; اما آوینی تحت ظلمت زدگی دوران معاصر قرار نگرفت و مشهورات زمانه او را فریب نداد.» دقیقا همان چیزی که همیشه بر خودم از آن ترسیده بوده و می ترسم« عوام زدگی»
با وجود اینکه کتاب فوق العاده کشش خواندن داشت اما در برابر یک روزه خواندنش مقاومت کردم. کتابی که دوست نداری هیچ وقت تمام شود. «ماجرای فکر آوینی» چند کتابی را که قبلا در باب سکولاریسم و غرب خوانده بودم همچون نخ تسبیح به هم وصل کرد و همه آن مفاهیم را در جای خودشان نشاند.
خدمت بزرگی که کتاب به من کرد , صد چندان کردن کردن ارادتم به متفکر معاصرم شهید آوینی بود. با اینکه قبل از این« فتح خون» و «حلزونهای خانه به دوش» را خوانده و به «مبانی توسعه و تمدن غرب» ناخنک زده بودم اما هرگز اینگونه به اهمیت فکر آوینی واقف نگشته بودم.
«ماجرای فکر آوینی» از ماجرای شکل گیری تمدن غرب تا مبانی که بر آن استوار است را اجمالی اما کاملا قابل درک بیان میکند. از ضربه های مدرنیته و فرهنگ توسعه بر سبک زندگی ایرانی اسلامی سخن به میان میآورد و شاهد مثالهایی از مقالههای آوینی میآورد. کتاب وسعت دید به مخاطبش می دهد و افق پیش رو را به روشنی تبیین میکند.
حال با دیدی که کتاب به من داده, مطالعه تمام کتابهای آوینی را نه تنها بر خود بلکه بر هر فرد انقلابی که دغدغه برداشتن گام دوم انقلاب را دارد واجب میدانم, چرا که مبنای تفکر آوینی بر«تمدن سازی اسلامی» استوار است. یعنی دقیقا همان هدفی که بیانیه گام دوم آن را دنبال میکند.