صفحات: 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 >>
سجاده اش را پهن میکند همان لحظه بوی یاس های میان سجاده آرامش را به وجودش تزریق میکند.
چقدر این لحظه های پای سجاده نشستن را دوست دارد.
مفاتیح را باز میکند و مثل همیشه بدون اینکه دنبال دعایی باشد زیارت عاشورا را پیدا میکند و شروع میکند به خواندن.
هر وقت دلش میگیرد یا خسته و غمگین است خواندن زیارت عاشورا دنیایش را متحول میکند.
و آرامش را به روح اش هدیه میدهد.
کلمات دعا از وجودش چون پیچک رازقی بالا میرود و میان اعماق ناراحتی هایش ریشه میدواند و سپس آرامش و آرامش.
تا بحال برایتان پیش آمده است که میان شلوغ و پلوغی های زندگی دنبال یک مسکن قوی باشید.
چیزی که به سرعت آرامتان کند، دردهایتان را تسکین ببخشد و گاهی مثل یک رفیق تسلای خاطرتان باشد.
تجربه به من سالهاست نشان داده آن آرامبخشی که به دنبال آن هستی زیارت عاشورا است.
مهمان حبیب خداست
مرغ های تکه شده را روی پیاز داغ میریزد. همینطور که مرغ ها کم کم پخته میشوند، سیب زمینی ها را خلال میکند تا برای سرخ کردن آماده باشند. مثل همیشه به فرمایش یکی از علما که سفارش کرده بودند هر روز غذایتان را نذر یکی از ائمه و با نیت آماده کنید، امروز نیز…
مرغ های تکه شده را روی پیاز داغ میریزد.
همینطور که مرغ ها کم کم پخته میشوند، سیب زمینی ها را خلال میکند تا برای سرخ کردن آماده باشند.
مثل همیشه به فرمایش یکی از علما که سفارش کرده بودند هر روز غذایتان را نذر یکی از ائمه و با نیت آماده کنید، امروز نیز چشمانش را میبندد، دلش را راهی میکند در خانه *حضرت مادر* و غذای امروزش را نذر حضرت *زهرا سلام الله علیها* میکند.
امروز مهمان دارد بعد از مدتها یکی از دوستانش قرار است مهمان خانه اش باشد.
فکرش به سالها قبل پرواز میکند.
آن روزها همیشه خانه شان پر از مهمان بود، عید تمام تعطیلات نوروز را مهمان داشتند.
گاهی خسته میشد، از آن همه مهمان و به جان مادرش غر میزد.
اما مادر همیشه با صبوری و روی خوش از مهمان هایش پذیرایی میکرد و حتی گاهی پایان تعطیلات با چشم گریان مهمانان را بدرقه میکرد.
آن روزها چقدر خوشحال میشد از رفتن مهمانها، نمیدانست روزی خواهد رسید که داشتن یک روز مهمان برایش آرزو میشود.
خیار و گوجه را از یخچال بیرون می آورد و همانطور که مشغول آماده کردن سالاد است حواسش به پخت غذایش نیز هست.
چقدر روزگار عوض شده است انگار قرن ها از آن زمانها میگذرد.
هر چه بزرگتر میشویم زمان نیز زودتر میگذرد.
هر چه بزرگتر میشویم انگار مشکلات نیز با ما بزرگ میشوند.
دیگر حتی وقت برای خودمان هم نداریم چه رسد به اینکه برای مهمانی و دید و بازدید وقت بگذاریم.
سالی یکبار مهمانی میرویم آن هم برای چند ساعت، آن هم میگوییم نکند مزاحم خانه و زندگی دیگری شده باشیم.
انگار برکت از وقتمان رفته است.
مادرهایمان چکار میکردند با آن همه کار و مشغله که آن قدر وقت داشتند که کنار همه ی کارهایشان خیاطی کنند یا مهمان دعوت کنند و به آنها برسند.
پیامبر بزرگ اسلام میفرمایند:
«هر خانه ای که در آن مهمان وارد نشود فرشتگان هم به آن خانه وارد نمیشوند.»
پ ن: چقدر احادیث از ائمه درباره مهمان و مهمان نوازی وجود دارد.« مهمان حبیب خداست».
تا آنجایی که یادم میاد وقتی می خواستم مطلبی را بنویسم، ذهنم پر از حرف بود ولی نمیدانستم از کجا شروع کنم. حتی زنگ های انشاء مدرسه هم این مشکل را داشتم و پیشنهاد دوستان و آشنایانم این بود: چقدر سخت میگیری، بالای همه انشاءهایت بنویس: “من انشایم را با نام خدا شروع می کنم.”
چند سال مدرسه را با این پیشنهاد سپری کردم.
ولی همچنان این مشکل باعث می شد، انباشت های ذهنم را به روی کاغذ نیاورم تا اینکه به خودم گفتم چه اشکالی دارد از وسط شروع میکنم، همیشه که نباید از اول شروع کرد.
و اینگونه تصمیم گرفتم که بنویسم حتی اگر شده از وسط یا از آخر.
و نوشتم نوشتم …
تا اینکه دیدم واقعا، اول مطلب، خودش یک جوری سر و کله اش پیدا می شود و می آید و خوشحالم می کند.
و نوشته های دست و پا شکسته ام دارای آغاز و میانه و پایان است.
کم کم خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم که دیدم، حالا از اینطرف بام افتاده ام و یادداشت های گوشی ام را که نگاه میکنم چندین نوشته ی بدون پایان دارم.
فکر نمی کنم که پایان هر نوشته هم خودش بیایید.
مثل این نوشته که چه سرانجامی می تواند داشته باشد؟
نه یکبار، نه دوبار، نه از یک نفر،نه از دو نفر.
این روزها، بارها و بارها از افراد مختلف شنیدهام که حس ناامیدی در آنها ایجاد شده.
دنبال امید و انگیزهاند. هیچ چیزی شادشان نمیکند. خندهها از تهِدل نیست.
محدود به افراد،گروه و تیپ خاصی هم نمیشود.
از استاد حوزهعلمیه بگیر تا دانشجو و دانش آموز.
فکر اشتباهی است که بگوییم: حتما ضعیفالایمان هستند.
ابتدا از افرادی میشنیدم که مجرد بودند و در تنهایی خودم فکر میکردم حتما بخاطر مجردی است اما بتازگی افراد متاهلی که دم از ناامیدی میزنند، کم نیستند.
انگار به جامعه واکسن ناامیدی تزریق شده که از زندگی و حالشان لذت نبرند و حال دلشان حسابی بهم ریخته باشد.
نمیدانم ولی بیشتر که فکر می کنم، میبینم خودمان هم گرفتارش شدهایم وگرنه میتوانستیم به جامعه، اندکی حالِ خوب تزریق کنیم بجای متهم کردن این و آن.
نمیدانم کدام علت از علتهای مختلفش پررنگ تر است: تدین، پول، خانواده، محبت، تغذیه، بیکاری، حسِ مفید نبودن ….
اما میدانم نباید سرمان را داخل برف کنیم و نیاز اساسی داریم که حالِدلمان کنار همدیگر خوب بشود.
و حتما باید فکر اساسی به حالِدلِ خود و جامعه کنیم.
همیشه با خودم فکر میکردم، برخورد مناسب با کلاس اولی هایی که روز اول گریه شان سرازیر می شود و تا روزها،هفتهها،ماهها و حتی سال ها به صورتهای مختلف به درازا می کشد، چگونه است؟ چند سالی که در مدرسه هستم، برخوردهای اشتباه اولیا، معلمان و کادر مدرسه و ناراحتی های بچه ها اذیتم میکرد. بیشتر که فکر کردم، دیدم فقط اذیت شدن کافی نیست، سهم من در آرام کردن این کودکان چیست؟ بارها فکر کردم امسال تصمیم گرفتم، حداقل بتوانم باعث فراموشی گریه ی یکی از این کلاس اولی ها بشوم. تا اینکه امسال در حیاط مشغول گپ و گفت با بچه های سال بالایی بودم که چند نفر مرا به سویی فراخواندند، دیدم ای دل غافل.. سوژه مورد نظر یافت شد و آن هم چه سوژه ایی…از بس گریه میکرد، به سختی فهمیدم، می گوید: «من مامانم رو میخوام، منو ببرید پیش مامانم :::::(((((» حال نوبت وجدان درونم بود که میگفت:«بفرما،ای مدعی، حالا میدان عمل است، ببینم چند مرده حلاجی؟» منم راست قامت به وجدانم، پاسخ دادم:«باشه ببین که چطوری آرامش میکنم و کلا یادش می رود.» دوباره وجدانم پرحرفم نهیب زد،«برای کل روز نمیخواهد آرام کنی، حداقل برای این زنگ تفریح آرام شود، میتوانی به خودت امیدوار بشوی.» پیشنهاد دوستی دادم. باکمی تامل پذیرفت، اسمش را پرسیدم، باگریه گفت:ملیسا. من هم در گوشش اسمم را گفتم تا بداند که میخواهم دوستی کنم. تغذیه ایی همراهش بود، یکی برداشتم و خودش هم برداشت، خوردیم. دستش در دستم بود و در حیاط قدم میزدیم و حرف. زنگ کلاس زده شد، گفتم: دوست من، زنگ تفریحِ بعد منتظرم. زنگ بعد، با شادی به سمتم دوید و دوباره حرف می زدیم و قدم. رفته رفته گریه اش به فراموشی سپرده شد. نمیدانم شاید این مورد راحت بود ولی آموختم که لازم نیست، کارهای خاص و فوقالعاده انجام دهی، گاه باید با کودکان کودکی کرد. دوستان عزیز خیلی خوشحال می شوم، اگر شما هم مورد مشابهی داشتید، ما را درتجربیات خود سهیم بدانید.
هوالحبيب
عطر اسپند از کنار سماور بلند است. زمین با قالیهای زمینه لاکی فرش شده است. قالیهایی که حکما گلهایش سیراباند. دورتادور مجلس پشتیهای ترمه دلبری میکنند. درودیوار با تابلوهای پولکدوزی شده یا “حسین (ع)” یا “علی (ع)” یا” محمد (ص)” و سیاهپوشهای اشعار “محتشم” مزین شده است. و تو باز در دلت رشک میبری به محتشم. به عمر واژههایش. به حال خوشش…
نعلبکیهای سوزنی و استکانهای کمر باریک توی سینی گردان جا خوش کردهاند. هنوز ننشستهای که آرامش تکتک سلولهایت را پر میکند. طعم خوش چای هل دار هوش از سرت میبرد. آن طرف تر دخترکی یکلنگهپا ایستاده تا چایی نخورده استکان و نعلبکیات را بقاپد مبادا دوستش زرنگی کند در نوکری حسین علیه السلام…. اینجا همهچیز دوستداشتنی است. آن پسربچه که با سرعت خدا کیلومتر از کنارت میگذرد و ناغافل تهمانده فنجان قهوه را بخش میکند گوشهی چادرت. حتی نعره شمرها؛ شمرهایی که حنجرهشان نذر حسین علیه السلام است و سر تعزیه محاسنشان خیس اشک. طفلکی نرگس حتی از این شمرها هم میترسد، از صدای طبل و دهل، از شیهه اسبها…
اینجا دلت میخواهد بچه باشی، چهار یا پنجساله قد فاطمه السادات تا سهمی از مقنعههای سفیدی که گوشه سمت راستش را با یا رقیه (س) گلدوزی کردهاند، داشته باشی. لابهلای جمعیت بالا و پایین بپری و ذوق کنی که به من هم رسید ببین. دلت میخواهد روضههای “سید” هیچوقت به آخر نرسد. دلت میخواهد عقربههای ساعت در این نقطه این حال و هوا از حرکت بایستد..
ف. فقيهي