موضوع: "اجتماعی"

صفحات: 1 2 4 5 6

  چهارشنبه 2 مرداد 1398 21:39, توسط نازگل   , 315 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, فرهنگی, سیاسی

یکی از آفت‌های سبک زندگی غربی و مدرنیته نفس اماره محور بودن آن است. به منیت فرد بال و پر می‌دهد و تنها به سود و لذت فرد توجه دارد؛ بی‌آنکه خداوند را محور هستی قلمداد کند. برای انسان مدرن همه چیز در این دنیای مادی خلاصه می‌شود و به همین دلیل افق نگاهش قادر به درک آنچه در ورای این دنیای مادی در حال رقم خوردن است, نخواهد بود. ادبیات تکلیف‌گرای انقلابی در این فضا جای خود را به ادبیاتی می‌دهد که زاییده فرهنگ توسعه غربی است. ادبیاتی که من نسبت به هم‌‌‌نوع خودم هیچ‌گونه تکلیفی ندارم و خودم و دلم را عشق است.

شاید شما هم این ادبیات را از برخی اطرافیان‌تان شنیده باشید «اين كار را برای دل خودم می‌کنم»، «به خودت برس بی‌خیال بقیه» ویا « بیکاری! خودت را پیر بقیه نکن» و امثال این جمله‌ها. تعجب وقتی بیشتر می‌شود که این عبارت‌ها را اهل تدین به تو می‌گویند؛ کسانی که خود اهل قرآن،  نماز و خدا هستند. اینگونه اندیشیدن زاییده سبک زندگی است که ارمغان فرهنگ توسعه اوایل دهه هفتاد به این طرف است .

تعریف کامل‌تر این فضا را می‌توان در عبارات شهید آوینی جستجو کرد :«اجمالا می‌توان گفت جامعه توسعه یافته جامعه‌ای است که در آن همه چیز حول محور مادی و تمتع هرچه بیشتر از لذایذی که در کره زمین موجود است معنا شده و البته برای اینکه در این چمنزار بزرگ همه بتوانند به راحتی بچرند یک قانون عمومی و دموکراتیک لازم است تا انسان‌ها در عین برخورداری از حداکثر آزادی از تجاوز به حقوق یکدیگر باز دارد. این توسعه که نتیجه حاکمیت سرمایه یا سرمایه داری است، محصول مادی گرایی و تبیین مادی جهان و طبیعت است.» به همين دلیل، نگاه تعبدی داشتن به محیط پیرامون رنگ می‌بازد و انسان مسلمان حس‌گرا حتی برای تکالیف دینی به دنبال دلایل عقلی می‌گردد فارق از اینکه به فرموده امام خمینی رحمه الله جایگاه ایمان قلب است و نه عقل.

کلیدواژه ها: اسلام ليبرال, مدرنيته
  پنجشنبه 27 تیر 1398 13:35, توسط نازگل   , 273 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات

همایش تمام شده بود و هنوز چند ساعتی تا حرکت قطار زمان باقی بود. بی درنگ سمت حرم راه افتادیم. آخر مگر می‌شود قم بیایی و بی سلام خدمت بانو راه کج کنی و سمت دیارت برگردی. این بار دیگر دلم طاقت نداشت چون بار قبل اذن دخول نیافته و سهمم فقط عبور از خیابان حرم باشد. نمی‌خواستم با نگاهی پشت سر جامانده، دلم را بگذارم و بگذرم.

چشمم که به ضریح افتاد دلم هری ریخت و کاسه چشمانم پرآب شد. چشمم به شبکه‌های ضریح و گوشم در پی بانگ اذان ظهر بود. دلم بین لذت نجوای دم ضریح و نماز جماعت حرم می‌رفت و برمی‌گشت. آخر سر دلم را به ضریح گره زدم و پا تند کردم برای رسیدن به نماز اول وقت.

نماز تمام شد. مشغول تعقیبات شدم. زیر خنکای باد کولر حرم خستگی از تن می‌گرفتم و طعم بهشت را مزمزه می‌کردم که دیدم چند قدم جلوتر خانم‌های خادم ابزار تطهیر به دست با سرعت گوشه‌ی فرش را بالا زده و نجاست از تن فرش می‌چلانند. تلاش و سرعت‌شان در تطهیر را که دیدم به خودم و حضورم در حرم برگشتم. به خودم گفتم می‌بینی مریم! اینجا آنقدر پاک و مقدس است که ثانیه‌ها هم در زدودن ناپاکی به حساب می‌آیند. باید هم اینگونه باشد، وقتی فرش حرمِ دخترِ ماه بودن رزقت باشد و لیاقت پاخوردن زوار خواهر سلطان قسمتت شود، شرط تدوام حضورت، طهارت مدام هست. باید تحمل کنی درد چلاندن تار و پودت را تا آن مایع ممنوعه زودتر از باطنت خارج شود و اذن بودنت تمدید شود.

رزقم از زیارت شد همین صحنه تطهیر و تطبیقش بر باطن خودم که شرط همراهی کریمه قم همین چلاندن است.

  چهارشنبه 15 خرداد 1398 11:19, توسط زفاک   , 491 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, سیاسی

مدتی بود که محمدرضا شاه راه پدرش را از نو در پیش گرفته  و به خیال خودش قصد داشت با طرح لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی فاتحه اسلام بخواند. از سویی به بهانه دادن حق رأی به زنان زمینه افساد و تباهی آنان را فراهم کند. زهی خیال باطل که  علما و روحانیت در هیچ برهه‌ای از تاریخ، از اسلام و مسلمات آن دست برنداشته‌اند. امام رحمه الله علیه در صدر مخالفان قرار می‌گیرد و با سخنانش مانع اجرای این طرح ننگین می‌شود. اما شاه که به این سادگی‌ها قصد کوتاه آمدن ندارد طرح دیگری که در واقع مجوز آمریکایی برای استمرار سلطنتش هست را به رفداندوم می‌گذارد. طرحی با نام انقلاب سفید(!) که صد البته مایه روسیاهی‌اش می‌شود. امام و علما که این بار نیز دست او را خوانده‌اند و از وادادگی او به دولت‌های غربی مطلع هستند رفراندم را تحریم کرده و مانع حضور مردم می‌شوند. شاه اما با وقاحت تمام رفراندوم را مورد قبول ملت اعلام می‌کند! شکاف بین شاه و روحانیت با این اقدامات عمیق‌تر می‌شود تا اینکه در حادثه فیضیه به اوج خود می‌رسد. در این روز نیروهای شاه مدرسه را به گلوله بسته و طلاب و روحانی‌ها را مظلومانه به شهادت می‌رسانند. شاه گمان می‌برد با این اقدام زهر چشمی از روحانیت گرفته و قرار نیست مانع اقدامات او شوند. اما امام که شکی در اغراض پلید و مغرضانه شاه نمی‌بیند به هر مناسبتی از این حادثه صحبت و از جنایات شاه علیه اسلام و مردم پرده برمی‌دارد.

 عصر عاشورا ( 13 خرداد 42) تندی سخنان امام در فیضیه به مذاق شاه خوش نمی‌آید. به همین دلیل نیروهای ساواک نیمه شب به خانه امام یورش برده و وی را دستگیر می‌کنند. مردم که در این مدت از اقدامات شاه به ستوه آمده‌اند با این جرقه آتش گرفته و به خیابان‌ها می‌ریزند و شعار «یا مرگ یا خمینی» سر می‌دهند. دامنه اعتراضات از قم به تهران و چند شهر دیگر سرایت می‌کند. حضور مردم در این تظاهرات به حدی می‌رسد که شاه سلطنت خود را در چند قدمی نابودی می‌بیند. به همین دلیل به شدت اعتراضات را سرکوب ‌کرده و مردم را به خاک و خون می‌کشد. اگرچه بعدا سعی می‌کند این اقدام خود را تطهیر کرده و حضور مردم را به خارج از مرزها منتسب کند اما جنایات ننگین آن روز هیچ گاه از حافظه تاریخی مردم زدوده نشد.

قیام 15 خرداد با تقدیم شهدای زیادی به ظاهر سرکوب می‌شود اما نقطه‌ی عطفی در تاریخ معاصر ایران رقم می‌زند. دیری نمی‌گذرد که با رهبری امام و حضور فعال و مؤثر مردم در صحنه، انقلاب به پیروزی رسیده و دودمان پهلوی برای همیشه از این دیار برچیده می‌شود. قیام 15 خرداد روزی است که مایه مباهات و سند محکم ولایتمداری مردمان این دیار است. بدون شک مردم با این اقدام خود به خوبی نشان دادند که پشت ولایت و مرجعیت را هیچگاه خالی نمی‌گذارند و حتی اگر پای جانشان هم به میان آید دریغی از آن ندارند. کفن پوشان سینه خود را سپر گلوله‌ها قرار می‌دهند و به استقبال مرگ می‌روند.

  شنبه 14 بهمن 1396 18:51, توسط نسیم   , 203 کلمات  
موضوعات: اجتماعی

امروز عصر درخانه تنها بودم،کاری هم برای انجام دادن نداشتم، دراز کشیدم؛سکوت مطلق بود وهیچ صدایی نمی آمد؛ اما نه…مثل همیشه صدای تیک تاک ساعت بگوش میرسید. صدایی که خبر از گذر زمان میدادو مرا به خاطرات میبرد…
خاطره لحظات انتظار، شبهایی که همه خواب بودند ولی انگار خواب از چشمم فراری بود ودر تاریکی شب فقط ساعت بامن حرف میزد، تیک تاک ساعت سالن امتحانات که گاه اضطرابم رابیشتر میکرد که الان وقت تمام میشود ومن میمانم وسوالهای ننوشته…
صدای تیک تاکی که خبر از گذر زمان میداد،گذر عمر،گذر فرصتها. یاد حدیثی از امام علی(علیه السلام) افتادم که فرمودند: فرصت(مناسب) زود میگذرد ودیر برمیگردد.
یاد فرصتهایم در زندگی افتادم که به راحتی از دستشان دادم.
چرا گاهی فراموش میکنم عمر در گذر است؟ وخیال میکنم حالا حالاها دراین دنیا هستم! که اگر فراموش نکنم دیگر غصه معنایی ندارد وبی محبتی،توقع،منت و…جایی ندارد.
چقدر این ثانیه ها را خالصانه برای او زندگی کردم وبیادش بودم؟ مگر نه اینکه گفته شده همیشه بیادش باشیم ومگر نه اینکه ذکر خدا یعنی “هرگاه به چیزی فرمان دهد،پیروی کنی واز چیزی نهی کند،ترکش کنی."١
دوباره صدای ساعت درگوشم پیچید؛انگار با هر تیک تاکش به من میگفت: عجله کن…استفاده کن…وقت نداری و خدا منتظر است…

١:امام صادق(علیه السلام)

  شنبه 7 بهمن 1396 08:29, توسط ترنم   , 691 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات

مدتی بود سروصدای قبولی در این کار در حوزه به گوش می‌رسید. اکثر طلبه‌ها متقاضی بودند، ولی شرایطی مانند: اتمام سطح2، سابقه‌ی کار فرهنگی و تایید مسئولین حوزه و…. داشت و این شرایط خودبه‌خود موجب ریزش طلبه‌ها می‌شد. هرچند گفته بودن کسانی که مشتاق‌اند ثبت‌نام کنند.
خلاصه با چه اتفاقات ریزو درشتی ثبت‌نام کردیم. بالاخره، یک روز گوشی‌ام زنگ خورد، معاون فرهنگی حوزه بود. گفت: فردا در سازمان تبلیغات شهرستان برای انجام مصاحبه حاضر باشید.
چه روز و شبی طی شد تا فردا رسید و در دفتر حاضر شدم.
خدای من؛9نفر دیگر از طلاب برتر و فارغ‌التحصیلی که چندپایه بالاتر از من بودند آنجا نشسته بودند، سنگینی نگاهشان را روی خودم حس می‌کردم که این چراااا آمده؟؟
رفتم نشستم. هر کدام چند کتاب همراه داشتند و در حال مباحثه بودند من اما دست‌خالی نشسته بودم با درونی پراسترس و مشوش. با دیدن دوستان، خود را رد شده تصور می‌کردم، اما سعی داشتم خودم را حفظ کنم. بالاخره قرعه‌ی نوبت مصاحبه به نام من افتاد.
بعد از جوابگویی به چند سؤال احکام، عقاید، و تربیتی… نفس راحتی کشیدم.
بعد از اتمام آخرین نفر، به ما گفتند: اگر تا 4 بعدازظهر تماس گرفتیم؛ قبولید و باید بروید مرکز استان برای مصاحبه دیگر وگرنه متأسفیم!!!
وای عجب روزی بود… نباید یک‌لحظه از گوشی جدا می‌شدم. وقتی به خانواده گفتم، اطمینان مادر که بعدازظهر راهی مشهد می‌شد؛ مرا به تعجب واداشت. به‌گونه‌ای با اطمینان می‌گفت: تو صد درصد قبولی. و من فقط خواستار التماس دعا بودم.
حاضر شدیم برویم به مکانی که باید مسافران مشهد را بدرقه می‌کردیم.
دقیقه‌ها بی‌رحمانه و نفس‌گیر در حال گذر بودند و زیر پایشان له می‌شدم خصوصاً که اکثر خانواده ماجرا را می‌دانستند.
ساعت‌ها عبور از 16را نشان می‌داد، نوع نگاه تک‌تک دوروبری‌هایم معانی خاصی داشت و متفاوت بود. تکان سر، تأسف، ترحم، سرزنش، همدردی و من ناامید فقط سعی می‌کردم حفظ ظاهرکنم؛ ولی مادر همچنان می‌گفت: صبر کن… تو حتماً قبولی…
کم‌کم مسافران اتوبوس بعد از خواندن اسامی و گذاشتن چمدان‌ها و ساک‌ها سوار می‌شدند، نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک 17بود و من کاملاً نا‌امید.
به گوشی قدیمی‌ای که در دستم بود و می‌لرزید نیم‌نگاهی کردم، شماره ناشناسی پشت خط بود.
ندانستم چطوری جواب بدهم، می‌خواستم اول داد بزنم و همه افراد حاضر رو باخبر کنم اما ساکت و آرام جواب دادم. نمی‌دانم از شدت قدیمی بودن گوشی بود یا زیاد بودن سر‌وصدای افراد دوروبرم.
صدا را با قطع و وصل دریافت می‌کردم. با راهنمایی پدر چند متر آن طرف‌تر رفتم. خودش بود مصاحبه‌گر! گفت: فردا صبح با مدارک گفته‌شده به همراه 4 نفر از دوستانتان باید در مرکز استان باشید.
دیگر نکات و اشاراتش را نمی‌شنیدم. فقط شکر خدا در ذهنم و زیر لبم تکرار می‌شد.
دیدم تقریباً تمام مسافران سوار شده‌اند، باید از مادرم می‌پرسیدم علت اطمینان صددرصدی‌اش چه بود،
خودم را به مادر رساندم و پرسیدم. جوابش اشک و لبخند همزمان مرا داشت…
گفت: جمعه هفته قبل وقتی‌که خاله و مادربزرگت خواستند عمه‌ات را همراهی کنند در سفر مشهد، تو به پدرت پیشنهاد دادی من هم بروم و آن‌قدر اصرار کردی و خاطرش را از بابت کارهای خانه، آشپزی و خلاصه همه‌چیز راحت کردی که پدرت با رضایت خاطر اجازه داد. من هم برایت دعایی از ته دل کردم…
به همین خاطر می‌گفتم تو حتماً قبول می‌شوی، هرچند الآن نصف راه هستی و باید در مصاحبه استان هم قبول شوی.
مادر عزیزم می‌گفت و من در جوابش تنها اشک و لبخند داشتم.
_همراهان مسافرها پیاده شوند، می‌خواهیم حرکت کنیم…
به خود آمدم؛ و بعد از خداحافظی پیاده شدم و این بدرقه به یکی از شیرین‌ترین بدرقه‌های عمرم تبدیل شد.
آیه‌ی «هل جزاء الاحسان الا الاحسان» به‌طور کامل برایم ملموس شد…
———
پ.ن1:چند روز قبل در جشن عید غدیر که خانواده عمه‌ام به اصرار من به جشن آمده بودند، در قرعه‌کشی برای شوهرعمه‌ام سفر کربلا و دخترعمه‌ی نوجوانم سفر مشهد در آمده بود، و این شد که عمه‌ام تصمیم گرفت دخترش را همراهی کند و بعد مادربزرگم و خاله‌ام و بعد مادر عزیزم؛ همراهشان شدند.
پ.ن2:گوشی خودم را از صبح سیم‌کارتش را درآورده و سیم‌کارت مادرم را گذاشته بودم تا در سفر با این گوشی راحت باشد و خودم یکی از ساده‌ترین و قدیمی‌ترین گوشی‌های موجود در خانه را برداشته بودم؛ به همین خاطر صدای مصاحبه‌گر قطع و وصل می‌شد.

  سه شنبه 3 بهمن 1396 18:32, توسط بنت الهدی   , 135 کلمات  
موضوعات: اجتماعی

پدرم به من یاد داد همیشه فقط خودم هستم که میتوانم از حق خود دفاع کنم و اجازه ندهم حقم پایمال شود.

پدرم
اون به من یاد داد، برای انجام کارهام همیشه اولین ساعات شروع کاری و حتی زودتر، در محل حضور داشته باشم.
پدرم به من آموخت، هیچگاه هیچ فرمی را حتی اگه با تمام وجود به ارائه دهنده آن ایمان دارم، بدون مطالعه دقیق، امضا نکنم.
بابای مهربانم گفت اگر امر مهمی از سوی زیر دستان یک مجموعه یا سازمان انجام نگرفت، برای تحقق و تعلق حق قانونی خودم، به بالادستان مراجعه کنم.
اکنون روزهای زیادی از توصیه‌های زیبای پدرم می‌گذرد و من آنها را آویزه گوشم نمودم و اقرار می‌کنم که هماره راهگشای من بودند.
راستی پدرم میگفت، هیچگاه وقتی صف اول برایت جای خالی دارد، به صفهای بعد راضی نشو!
چه زیبا می‌گفت، عزیزدل من، پدر مهربانم.

  پنجشنبه 2 آذر 1396 19:28, توسط زفاک   , 403 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات, فرهنگی

هوالحبیب
“زهرا” از همکلاسی‌های دوران دانشگاهم بود. دختری باهوش، پرتلاش و خستگی ناپذیر که در انجمن علمی دانشکده هم فعالیت داشت. از نظر اخلاقی خوش مشرب بود. به قول خودش با همه طور آدمی جور می‌شد. از مذهبی‌های سفت و سخت تا آنهایی که از دین و خدا کلامی نشنیده بودند. یادم هست اوایل آشنایی‌مان قرار شد هر کدام از بچه‌ها نظرش را در مورد دیگران روی کاغذ بنویسد البته بدون ذکر نام خودش! آن روز برای او نوشتم نخود هر آش! با اینکه بعدا فهمید نظر از من هست ناراحتی‌اش را نشان نداد و خیلی منطقی جوابم را داد. چیزی که در اغلب ما مذهبی‌ها به چشم نمی‌خورد! خیلی زود جوش می‌آوریم. منتظریم کسی خلاف نظرمان چیزی بگوید تا حسابش را برسیم. در حالی که کافی است کمی منطق و استدلال و روی خوش خرج کنیم آن وقت اگر طرف اهل پذیرش باشد سریع کوتاه می‌آید.
“زهرا” وجدان کاری بالایی داشت، طوری که حاضر نبود حق کسی را ضایع کند. اگر کاری از دستش برمی‌آمد دریغ نمی‌کرد. خساست به خرج نمی‌داد. یادم هست سر پایان نامه‌ام اگر کمک‌های او نبود حسابی لنگ می‌ماندم. تنها عیبش این بود که همه تلاشش جنبه مادی داشت. درس می‌خواند، کار می‌کرد، پروژه‌های زیادی انجام می‌داد فقط به خاطر پول و مادیات. علم را هم برای رسیدن به مادیات دوست داشت. (آفتی که دامان بیشتر دانشجوهای کشور را گرفته است). همه هدفش دنیا بود. یادم هست وقتی ماشین مدل بالایی را وسط خیابان می‌دید چشم‌هایش چه برق خاصی می‌زد و چه اندازه به شوق می‌آمد. این همان معضلی بود که نمی‌توانستم هضمش کنم. در دلم به او می‌گفتم: «به فرض که تلاش کنی و خدا هم همه چیز را در اختیار تو قرار دهد، به آخر خط که رسیدی چه می‌کنی؟» گاهی وسوسه می‌شدم نظرش را در مورد مرگ بدانم. اینکه چقدر به آن فکر می‌کند. چیزی که قاعدتاً برای هیچ کس قابل انکار نیست. واقعیتی که دیر یا زود رخ می‌دهد. نمی‌دانم شاید آدم‌هایی مثل “زهرا” فکر می‌کنند حالا که قرار است روزی بمیریم بگذار چند صباحی خوش باشیم و از دنیا بهره ببریم. اصلا بگذار با همین چیزها سرمان گرم شود تا یادمان برود که روزی هم باید برویم.
این روزها با اینکه دیگر زهرا را نمی‌بینم و خبری از او ندارم اما دلم می‌خواهد اتفاقی مثل “خیلی دور خیلی نزدیک” “میرکریمی” برایش رخ دهد. مثل “دکتر عالم” یک جایی در زندگی به حقیقت برسد. بفهمد خدا تنها هدف والایی است که ارزش زیستن دارد.

 

1 2 4 5 6