صفحات: 1 2 3 4 5 6 ...7 ... 9 ...11 12

  یکشنبه 19 شهریور 1396 12:43, توسط طاهره رفيعي   , 362 کلمات  
موضوعات: مناسبتی

می شنوی؟ پروردگارت تو را صدا می زند…تورا به سمت بهترین نیکی ها فرا می خواند. گوشهایت را تیز کن حتما می شنوی که گلبانگ اذان هر روز به دیدار تو می آید و از پشت پنجره تو را به سوی بهترین عمل می خواند(حی علی خیر العمل). پنجره های پولادین قلبت را باز کن و این ندای ربانی را با گوش جان بشنو. به راستی چه چیز در نزد پروردگارت بهترین عمل است که هر روز چندین بار تو را به آن فرا می خواند؟ آیا این نماز است؟ اگر نماز است چگونه نمازیست؟ آیا هر نماز از هر کسی با هر شرایطی بهترین عمل می باشد؟ مگر نشنیده ای که نماز بی ولایت بی نمازیست. نماز نیست عین حقه بازیست.

پس حقیقت چیز دیگریست، حقیقت همان است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) در غدیر خم بعد از سر دادن ندای (من کنت مولاه فهذا علی مولاه) با گفتن (حی علی خیرالعمل) از مردم می خواست با امیرالمؤمنین ( علیه السلام) بیعت کنند.  این تفسیر را اولین بار از زبان استادمان شنیدم و چقدر برایم تازگی داشت و جالب بود حالا که می دانم (حی علی خیرالعمل) شعار غدیر و خیرالعمل ولایت است، از شنیدن اذان بیشتر لذت می برم. چرا بهترین عمل نباشد، در حالیکه خدا اکمال دین و اتمام نعمت را در آن قرار داده و به پیامبرش فرموده اگر ولی را معرفی نکنی، نه تنها تمام زحمات تو بلکه زحمات تمام پیامبران پیشین نیز بر باد می رود و رسالت خدا را به انجام نرسانده ای. و چه غریب است مولایی که مغرضان ولایتش هر کاری کردند تا خاطرهٔ غدیر به فراموشی سپرده شود. (حی علی خیر العمل) را از اذان و اقامه شان حذف کردند و به جای آن گفتند (الصلاة خیر من النوم) تا کسی با شنیدن آن ها به یاد ندای ملکوتی پیامبر در غدیر نیفتد و بیشتر از حجةالبلاغ، حجةالوداع را در اذهان جای دادند تا همه به یاد رحلت پیامبر و سوگواری بیفتند و کسی نپرسد چرا حجةالبلاغ؟ مگر چه چیزی در آن روز ابلاغ شده؟ و ما همچنان منتظر فرزند مولایمان هستیم که بیعت بااو همان بیعت با مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) و همان (خیرالعمل) است.

کلیدواژه ها: عید غدیر, غدیر, ولایت


فرم در حال بارگذاری ...

  سه شنبه 14 شهریور 1396 18:42, توسط زفاک   , 406 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, فرهنگی

هوالحق

به خودم قول داده بود تابستان که از راه برسد در دریایی از کتاب غرق شوم اما نشدم! یعنی تا همین لحظه که مشغول نوشتن هستم، تنها موفق به خواندن چهار کتاب شده‌ام. قریب به سه ماه و چهار کتاب، واقعاً تأسف‌برانگیز است نه؟! یک روز باید بایستم جلوی خودم و بزنم زیر بعضی مصلحت‌اندیشی‌ها و کتاب‌هایی را از لیست خواندن حذف کنم؛ اما می‌دانم تا مقوله خواندن با امتحان و طمع نمره همراه است همین آش و همین کاسه است. این روزها اگرچه حسرت لحظه‌های ازدست‌رفته و کتاب‌های نخوانده آزارم می‌دهد بااین‌همه دست‌کم از خواندن کتاب قدیس خوشحالم. قدیس؛ رمانی تاریخی ـ مذهبی به قلم ابراهیم حسن بیگی که انتشارات نیستان در سال 90 آن را به چاپ رسانده است. داستان در مورد کشیشی مسیحی است که عشق جمع‌آوری نسخ تاریخی دارد. در این ‌بین روزی کتابی به دست او می‌رسد که تاریخ آن به سال 39 هجری قمری برمی‌گردد و موضوع آن در ارتباط با حضرت علی (ع) است. کتاب در کنار همه ماجراها، دنیای دیگری به روی کشیش می‌گشاید که خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.

قلم روان و نظم منطقی کتاب از مهم‌ترین نکات مثبت آن محسوب می‌شود. انگار واژه‌ها مثل آبی روان راهشان را از چشم‌هایت به ذهن می‌گشایند و تا قلبت پیش می‌روند. کشش و جاذبه داستان نیز تو را از دنیای پیرامون فارغ می‌کند و به سال‌های آغازین خلافت علی (ع) می‌برد. سال‌هایی مملو از حوادث تلخ و شیرین. از اینکه پای صحبت‌های مردی به بزرگی تاریخ نشسته‌ای لذت می‌بری؛ اما از جهالت‌ها، خیانت‌ها و سستی بعضی مردمان نیز رنج می‌کشی.

به نظرم یکی از ایرادهای کتاب طولانی شدن بعضی خطبه‌ها و نامه‌ها است. نویسنده می‌توانست آن بخش‌ها را کوتاه‌تر کند. یا با آوردن دیالوگ‌ها در بین آن‌ها از خستگی خواننده کم کند. نویسنده در ابتدای داستان به پذیرش تثلیث از طرف کشیش صریحاً اشاره می‌کند و بعد در جای دیگری برای او مقام کشف و شهود قائل می‌شود که البته بین این دو تناقض وجود دارد. در نسخه‌ای که من خواندم غلط ویرایشی هم کم نبود  که خوب باید از چشم ویراستار دید نه نویسنده!

خواندن کتاب در کنار همه لذتش این سؤال را در ذهن من جدی تر کرد، اینکه چرا بعضی از غیرمسلمان‌ها با اینکه به حقیقت اسلام پی می‌برند، حالا در قالب چنین داستانی یا حتی در دنیای واقعی، ولی باز به مرام و مسلک سابق خود باقی می‌مانند؟ آیا این انتظار نابجایی است که تنها در ذهن من شکل گرفته یا مسئله طور دیگری است؟!

 

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: مریم [بازدید کننده]
مریم

من نسخه خلاصه قدیس رو با عنوان ناقوس ها برای چه کسی به صدا در ما ایند رو خوندم و خیلی برام جذاب بود .دغدغه اول شما رو من هم دارم و وقتی به حجم کتاب هایی که نخوندم فکر میکنم وحشت میکنم…البته مطالعه با تفکر نه فقط خوندن و رد شدن..اما در مورد سوالی که در ذهنتون ایجادشده جوابش را از قول امام خمینی میدم ، امام در کتاب جنود جهل و عقل قریب به این مضمون می فرمایند: انسان به مجرد علم مومن نمی شود، مثل ابلیس که علم به توحید و نبوت و معاد داشت اما خداوند او را کافر خواند.چه بسا فیلسوفی به برهان های فلسفی و مراتب توحید علم دارد اما مومن به الله نباشد زیرا علمش از مرتبه عقل و کلیت به مرتبه قلب و جزئیت نرسیده باشد…..یعنی به این حقیقت عقلیه ایمان نیاورده باشد…امام خمینی می فرمایند که جایگاه ایمان قلب است و نه عقل

1398/05/30 @ 13:06
پاسخ از: زفاک [عضو] 
زفاک
5 stars

سلام
ممنون از پاسختون

1398/05/30 @ 17:26
نظر از: ستاره مشرقي [عضو] 

ممنون خواهر از معرفی کتاب
وخوش به سعادتتون ک دغدغه نخوندن کتاب رودارید

1396/06/16 @ 16:08
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

ان شا الله فرصتی پیش بیاید بخونیمش
http://fatemiye-sarable.kowsarblog.ir/

1396/06/15 @ 11:05


فرم در حال بارگذاری ...

  سه شنبه 14 شهریور 1396 14:24, توسط سیده فاطمه   , 407 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, طلبگی

ویدئویی در تلگرام بدستم رسید که یکی از دغدغه‌های زمان مجردی‌ را برایم زنده کرد. ویدئو فردی روحانی بود که در خیابان از مردم مختلف می‌پرسید “اگر طلبه‌ای به خواستگاری دختری در فامیل شما بیاید، آیا با ازدواج آنها موافقید یا مخالف؟” بعضی موافق بودند و بعضی مخالف.

یاد مجردی خودم افتادم و زمانی که خواستگاری طلبه برایم می‌آمد. یا زمان دانشجویی که دوستانم فکر می‌کردند چون پدرم روحانی است، حتما من هم با طلبه ازدواج می‌کنم و من نمی‌دانستم چه بگویم؛ قیاسشان را قبول نداشتم ولی اینکه خودم حاضر به ازدواج با طلبه هستم یا نه را نمی‌دانستم.

زندگی با طعم طلبگی را از کودکی چشیده بودم. نبودن‌ها و مسافرت‌های بابا، دغدغه مردم داشتن‌ها، زندگی ساده‌مان نسبت به همسایه‌ها و فامیل. ولی در کنارش طعم خوش پدر علمِ دین خوانده هم بود، انقدر که گاهی فکر می‌کردم اگر پدرم روحانی نبود، قطعا نقص بزرگی در زندگی داشتم. ولی همه اینها هنوز مجابم نکرده بود که صد درصد حاضر به ازدواج با یک روحانی هستم یا نه.

زندگی طلبگی آن هم در تهران، آن هم در شرایط امروز جامعه برایم وهم‌آلود بود.

وقتی جلسه خواستگار طلبه‌ام جدی شد، با خودم فکر کردم که من از زندگی آینده‌ام و همسرم دقیقا چه می‌خواهم؛ زندگی طلبگی چه مزیت‌هایی نسبت به زندگی با غیر طلبه دارد و چه محدودیت‌هایی ممکن است داشته باشد. اولویت‌ها و خواسته‌هایم را از زندگی در برگه‌ای نوشتم و باهم مقایسه کردم؛ بالا و پایین کردم. با چند نفر از دوستانم و آشنایانی که با طلبه ازدواج کرده بودند و چند سال از ازدواجشان می‌گذشت، صحبت کردم. سعی داشتم انتخابم با فکر و منطق باشد. از سرِ جو و احساس نه جواب مثبت دادن به خواستگار طلبه را دوست داشتم و نه جواب منفی دادن را. با نوشتن معیارها و مشورت گرفتن از دوستان، سعی کردم به نتیجه‌ای منطقی برسم که حاضر هستم زنِ طلبه بشوم یا نه و بعد درباره خود خواستگار طلبه‌ام و شخصیت و حرف‌هایش فکر کنم و تصمیم بگیرم.

بعد از ازدواجم، که البته قسمت این بود با خواستگاری غیر از طلبه ازدواج کنم، هرگاه دوستی درباره ازدواج کردن یا نکردن با طلبه، سوال می‌کند، همان کارها و فکرهایی که زمان مجردی انجام دادم را برایش می‌گویم. اینکه جواب مثبت یا منفی دادن سریع به صرف اینکه کسی طلبه است غلط است؛ باید تمام جنبه‌ها را در نظر داشته باشد و بعد تصمیم بگیرد.

شما چه؟ حاضرید با یک روحانی ازدواج کنید؟
به نظرتان زندگی با طلبه، چه سختی‌ها و چه مزیت‌هایی دارد؟

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: یا فارس الحجاز ادرکنی [عضو] 
5 stars

خوب بود

1396/07/25 @ 10:26


فرم در حال بارگذاری ...

  یکشنبه 12 شهریور 1396 09:35, توسط بنت الهدی   , 713 کلمات  
موضوعات: اجتماعی

روز تعطیل در منزل، طبق برنامه همه کارهایم را تا ساعت ده انجام داده بودم، تلویزیون را روشن کردم تا حین صرف چای نیمروز، گریزی هم به این جعبه جادو زده باشم، با شبکه آی فیلم و سریالی با روایتی کلیشه ای روبرو شدم؛ پسر و دختر عاشقی که علی­رغم مخالفت­ها و مشکلات به وصال یکدیگر رسیده بودند و بعد ازدواج مشکلات­شان آغاز شده بود! از آنجاییکه اصلا علاقه ای به تماشای اینگونه سریال­ها نداشتم؛ کانال را عوض کردم.
سریالی تحت عنوان “روزنوشت­های یک زن خانه دار"، برایم جالب بود. شخصیت اول سریال خانم وبلاگ نویسی بود که همسرش پزشک بود و دو فرزند دختر و پسر داشت، درگیری­ها و کارهای روزمره مثل رسیدگی به بچه ها و همسرش، آشپزی و خانه داری و… باعث شده بود از زندگیش دل­زده شود و این فکر به سراغش آمده بود که آیا زندگی ایده آلی که تصورش را داشت همین بود؟ خانه نشینی و انجام کارهای تکراری و کسالت آور! نتیجه اینهمه تحصیل همین بود! این حالت افسردگی شخصیت داستان وقتی تشدید شد که کاملاً اتفاقی با یکی از دوستانش که سال­ها از او بی خبر بود ملاقات داشت و متوجه پیشرفت­های او شد. دوستش دکتری گرفته بود، سفرهای متعدد داخل و خارج از کشور رفته بود، سرکار می رفت، و ظاهراً زندگی بر وفق مرادی داشت. پس از بازگشت به خانه تمام مدت این افکار ذهنش را درگیر کرده بود که چرا زود ازدواج کرد و زود بچه دار شد و چرا به دنبال تحقق رویاهایش نرفت! درحالی­که همسر این خانم مردی بسیار مهربان بود و تمام این مدت تلاشش را برای رفع ناراحتی او می نمود، بانوی داستان دو فرزند سالم داشت که آرزوی بسیاری از دوستانش بود، اما چشمانش را به روی داشته هایش بسته بود و حسرت نداشته هایی را می­خورد که اصلاً ارزشمند نبود.

برایم جالب بود؛ چرا که دقیقاً چندی پیش این حس به سراغ خودم آمده بود و بهانه آن مشاهده صفحات اینستاگرام دوستانم بود. صفحاتی مملو از عکس­های فارغ التحصیلی مقاطع مختلف، سفرهای درون و برون کشور، سالگردهای ازدواج، جشن­های تولد، جمع­ های دوستانه، هدایا و افتخارات و خریدها، منازل و دکور و به تصویر کشیدن دورهمی­های دونفره و بچه دار شدن­ها و ماه گرد بچه و … 

 

حس قشنگ

ناخودآگاه زندگی­های سرشار از خوشی و لذت و آرزوهای محقق یافته دوستانم را با زندگی آرام و به ظاهر یکنواخت و آرزوهای شاید برباد رفته خودم مقایسه کردم، این جملات مثل زیرنویس های تلویزیون از پس زمینه ذهنم گذشتند که آیا این بود نتیجه آنهمه رؤیا که در سر می پروراندم؟! این است آن جایگاه که برای خودم متصور شده بودم! تا اینکه یکی از دوستانم با من تماس گرفت و از من خواست دقایقی به حرف­هایش گوش دهم، من باب درد و دل. درست است دوستم از مشکلاتش گفت که بسیار متأثر کننده بود، اما مرا خوشحال کرد. در واقع این خوشحالی بابت تلنگری بود که خدای مهربان به من زد تا از خواب غفلت بیدار شوم. قدر داشته هایم را بدانم و به نداشته هایی که خوشبختی موهومی در ذهنم پروارنده، دل نبندم. یاد جملات استاد ادبیات افتادم که می­گفتن: “وقتی دو یا چند نفر عاشق هم هستند و به یکدیگر علاقه واقعی دارند، این علاقه را در رفتار و اعمال نسبت به یکدیگر نشان می دهند و نیازی به تبلیغ و نمایاندن آن به دیگران ندارند.”

تازه متوجه عمق این جمله شدم: “باطن زندگی خود را با ظاهر زندگی بقیه مقایسه نکنید" 

و “خوشبختی انتهای مسیر نیست، لذت بردن از طول مسیر است” که اغلب فراموش می کنیم.

به جای چشم دوختن به داشته ها مدام حسرت نداشته­ های بی ارزش را می خوریم. آنقدر پشت در بسته ای که به صلاحمان نیست منتظر می­نشینیم که درهای باز پر از رحمت را نمی­ بینیم! 

پای منبر یکی از دوستانم در شب آخر ماه صفر دو سال پیش شنیده بودم:

شیطان از سه جهت به ما حمله می کند؛

گذشته را در ذهنمان تیره و حسرت وار

آینده را ترسناک و دست نایافتنی

و حال را درگیر این دل مشغولی­ها.

من بیدار شدم، هر شب قبل از خواب و هر روز بعد از بیدار شدن و نیمروز قبل از نماز ظهر به داشته هایم فکر می­کنم و خدای مهربانم را شکر می­گویم؛ داده هایش، نداده هایش و گرفته هایش را، چرا که داده هایش رحمت، نداده هایش حکمت و گرفته هایش آزمایش است.

خدای مهربانم بی نهایت دوستت دارم…

 


فرم در حال بارگذاری ...

  سه شنبه 7 شهریور 1396 12:59, توسط سیده فاطمه   , 75 کلمات  
موضوعات: مناسبتی

گفت: “انت بقر"*
جواب داد: “انا باقر”

گفت: “مادرت آشپز بود”
پاسخ داد: “آشپزی شغل مادرم بود”

نصرانی گفت: ” مادرت سیاه‌پوست بود و بد زبان”
امام گفت: “اگر این چیزهایی که در مورد مادرم گفتی راست است، خدا بیامرزدش. اگر هم دروغ است، خدا تو را بیامرزد”

شهادت امام محمد باقر (علیه السلام) تسلیت باد.
ان‌شالله بتوانیم با کسب علم دین و استفاده درست از آن، شاگردان و شیعیان واقعی آن حضرت باشیم.

 

*بقر به معنای گاو ماده است

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(0)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(1)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
2.0 stars
(2.0)
نظر از: ترنم گل [عضو] 
2 stars

امید است از رهروان حضرتش باشیم.

1396/06/13 @ 12:30


فرم در حال بارگذاری ...

  جمعه 27 مرداد 1396 21:58, توسط طاهره رفيعي   , 587 کلمات  
موضوعات: فرهنگی

 صبح جمعه با افراد خانواده تصمیم گرفتیم به مسافرت برویم و مقصدمان را شهر آستانه قرار دادیم؛ شهری در استان مرکزی و در ۴۲ کیلومتری اراک که میزبان چهار امام زاده از نوادگان امام سجاد (علیه السلام) و امام جعفر صادق (علیه السلام) است.  وسایل سفر را آماده و به طرف آستانه حرکت کردیم. در طول مسیر افراد بسیاری را می دیدم که آن ها هم برای گذراندن آخر هفته از شهر بیرون می رفتند تا به کوه و دشت بروند و به دور از دود و دم و شلوغی شهر، آخر هفته آرام و سالمی را در کنار خانواده داشته باشند.

چه هوای پاک و چه سکوت دل نشینی! خدا را به خاطر این آرامش و آسایش و امنیتی که باعث شده بود این طور مردم با خیال راحت به مسافرت بروند، شکر کردم.

با خودم فکر کردم اگر کشور ما نیز مانند کشورهای همسایه، مثل:  عراق، افغانستان و سوریه و …،  درگیر جنگ و خونریزی بود، مگر می توانستیم با خیال راحت از خانه هایمان بیرون بیاییم و به گردش و تفریح برویم. واقعاََ این نعمت بسیار بزرگیست که باید قدر آن را بدانیم و شکر گزار مسبب آن باشیم. اصلاً مسبب آرامش و امنیت ما چه کسانی هستند؟

غرق در این افکار بودم که متوجه شدم چیزی نمانده که به مقصد برسیم. خیابانی که منتهی به حرم می شد، از ابتدا تا انتهایش تصاویر شهدا قرار داشتند. چه چهره های معصوم و چه نگاه های پر معنی و اسرار آمیزی! چهره های جوان و نورانی حتی بعضی از آن ها خیلی کم سن و سال تر از یک جوان بودند .  یعنی این ها هیچ آمال و آرزویی در این دنیا نداشتند که جانشان را در کف دست گرفتند و با این سن کم به جبهه رفتند. به چهره هایشان که نگاه می کنم  گویی تک تک آن ها هم نظارگر من و سایر مسافران و زائران شهرشان هستند.

با دیدن این چهره های معصوم و نورانی حالا دیگر جواب همهٔ سؤالاتم را گرفتم. مشغول شدن افکار من با این مسئله و در همان حال مواجه شدن با این خیابان بی حکمت نبود. آن ها با نگاه پر معنی خود همه چیز را به من و به همه زائران و مسافران و بلکه به همهٔ ایران می گفتند و به ما این مسئله را می فهمانند که اگر امروز با خیال راحت و آسوده به هر کجای ایران که می خواهید سفر می کنید و در کشورتان امنیت و آسایش دارید به خاطر خون هزاران شهید است که در گذشته برای پایداری و پیروزی انقلاب ریخته شده است. اگر امروز ما مانند کشورهای دیگر درگیر جنگ و خونریزی نیستیم، به خاطر پرپر شدن جوانان عاشقی است که بیرون از کشور و در غربت و مظلومیت با بیگانگان می جنگند تا ما روی آسایش را ببینیم.

نمونه بارز آن هم همین شهید  عزیزیست که تازه پر پر شده و به آغوش خانواده گرامیش می آید. شهید محسن حججی،  شهید عزیزی که تکفیری ها ناجوان مردانه او را اسیر کردند و مانند مولای عزیزش مظلومانه سربریدند و به شهادت رساندند. شهید والامقامی که از جوانی و آرزوها و حتی از زن و فرزند دو ساله اش  هم دل کند. به خاطر سربلندی اسلام و مسلمین و دفاع از حریم ولایت و امنیت و آسایش من و تو!

پس ای کاش بدانیم که این آرامش چه خون بهای سنگینی را در گذشته و امروز داده است و ای کاش بعضی ها هم یادشان باشد و این صلح و آرامش را به نام خودشان تمام نکنند. ای کاش یادمان باشد و یادشان باشد که ما هر چه داریم از برکت خون شهدا داریم.

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

قشنگ بود
http://fatemiye-sarable.kowsarblog.ir/

1396/06/01 @ 09:06


فرم در حال بارگذاری ...

  دوشنبه 16 مرداد 1396 13:01, توسط زفاک   , 929 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات, فرهنگی

هوالحبیب

برادرم می‌گوید: «وسط این آفتاب داغ کویر می‌خواهی کجا بروی؟» اخم‌هایم را درهم می‌کشم و در دل می‌گویم: یعنی نباید این اندازه هم قدم برداشت. وقت تنگ است و بقیه اهالی خانه در خواب، پس خیری در بحث کردن نیست. با دلخوری چادرم را روی سر می‌اندازم و راهی می‌شوم. اتوبوس اول به موقع می‌آید، اما از اتوبوس دوم جا می‌مانم. عدل موقع پیاده شدن از کنارم می‌گذرد بدون اینکه توقفی کند. آهی از نهادم بلند می‌شود. ترس دیر رسیدن تازه اینجا به جانم می‌افتد. با اینکه فکر این‌طور وقت‌ها را کرده‌ام و یک مجله چپانده‌ام در کیفم، اما با وجود استرس حوصله ورق زدنش را ندارم. در ایستگاه این پا و آن پا می‌کنم، می‌نشینم، می‌ایستم، ماشین‌های آن سوی خیابان را رصد می‌کنم تا بالاخره اتوبوس دوم از راه می‌رسد. بی‌معطلی سوار می‌شوم. موقع کارت زدن نگاهی به ساعت می‌اندازم، 17:03 است. استرسم بیشتر می‌شود. با احتساب سرعت لاک‌پشتی راننده علی‌رغم جوان بودن، دست‌کم مسیر بیست دقیقه طول می‌کشد و من هنوز راه زیادی در پیش دارم و وقت کمتری. راننده آسوده برای خود می‌راند انگار رانندگی یک مسیر تکراری دل‌چسب‌ترین کار دنیا باشد. به هر ایستگاهی هم که می‌رسد خیلی نرم توقف چندثانیه‌ای می‌کند تا مبادا کسی جا بماند. خون خونم را می‌خورد اما کاری از دستم برنمی‌آید. با خودم فکر می‌کنم، اگر دیر برسم، اگر جا بمانم چه؟ بدون آدرس، حتی بدون گوشی چه کنم؟ به خودم دلداری می‌دهم، حتما اگر قسمت باشد، می‌رسم.

 نگاه نگرانم را از مغازه‌دارهای بی‌خیال و مغازه‌های خلوتشان برمی‌دارم. اتوبوس مسافر چندانی ندارد. یک پیرمرد تنها با عصایی در دست، یک زن و شوهر جوان که ساکت و آرام هستند، صندلی‌های جلو را پر کرده‌اند. یک خانم میان‌سال با دو بچه قد و نیم قد هم کمی آن سوتر  نشسته‌اند. همراهشان یک کیک پز برقی و فلاکس آب و کلی خرت‌وپرت دیگر است. معلوم نیست پی چه می‌روند. توقف ناگهانی راننده رشته افکارم را پاره می‌کند. با خودم می‌گویم: آخر اینجا چه جای ایستادن است آن هم در این تنگی وقت! نگاهی به بیرون می‌اندازم و پیرزنی می‌بینم که کشان‌کشان خود را به اتوبوس می‌رساند. بعد از سوارشدن کلی دعای خیر و سلامتی حواله راننده می‌کند، راننده هم نگاه رضایت مندی تحویلش می‌دهد و می‌گوید: «وظیفه‌مان هست مادر.» حسودی‌ام می‌شود، اگر راننده قبلی هم مرا دیده بود الان باید رسیده باشم. اما…

نرسیده به چهارراه پیاده می‌شوم. به دستگاه کارت‌خوان نگاه می‌کنم ساعت 17:22 است. باید در هشت دقیقه خودم را برسانم به امامزاده. تمام توانم را در پاهایم جمع می‌کنم و شروع می‌کنم به تند قدم برداشتن. برای بیکار نبودن سرکوفت گوشی نخریدن را به خودم می‌زنم و اینکه چرا به توصیه دوست و آشنا گوش نمی‌دهم. وقتی به امامزاده می‌رسم کسی نیست! همه‌جا سوت‌وکور است. حتی پرنده هم پر نمی‌زند، چه رسد به آدم. بغض می‌نشیند در گلویم. پاهایم تاب ایستادن ندارد. با ناامیدی به دیوار تکیه می‌دهم. تنم خیس عرق است و دهانم خشک شده. فکرم به‌جایی قد نمی‌دهد. حتی نمی‌دانم ساعت چند است. دارم به برگشتن فکر می‌کنم که پرایدی کنار خیابان نگه می‌دارد. خانم راننده برایم دست تکان می‌دهد. به خیال اینکه دنبال آدرس است محلش نمی‌گذارم؛ اما دست‌بردار نیست. ناچار می‌روم جلو. نه راننده و نه سرنشین‌ها هیچ‌کدام برایم آشنا نیستند. خانمی که پشت رل است، می‌پرسد: «شما هم می‌رین خونه شهید مدافع حرم»، با خوشحالی آمیخته با تعجب می‌گویم بله. می‌گوید: «پس معطل چی هستین، سوار شین.»

بیست‌دقیقه‌ای طول می‌کشد تا برسیم. خانه ابتدای بن‌بست مطهری است، طبقه دوم یک مغازه. به نظر نوساز می‌آید. دم در همسر شهید منتظر ایستاده و به تک‌تکمان خوشامد می‌گوید. خانه کوچک‌تر و ساده‌تر از آن چیزی است که تصورش را داشته‌ام؛ اما مرتب و تمیز است. ورودی‌اش یک آشپزخانه اپن است و جلوتر یک سالن پذیرایی که با دو قالی کوچک دو در سه مفروش است؛ و دورتادورش را بالش‌ و تشکچه‌های رنگی چیده‌اند. خبری از مبلمان و دکوراسیون فلان نیست. شاید تجمل‌ترین بخش خانه همان ال سی دی کوچک باشد. همسر شهید، زنی سربه‌زیر و آرام است. از نگاهش غم غربت می‌ریزد. “خانم سخاوی” سر صحبت را با سؤالاتش باز می‌کند و او با لهجه‌ی افغانی که گویی غلظتش را سال‌های دوری کاسته است، پاسخ می‌دهد. از علاقه همسرش برای رفتن می‌گوید. زمانی که تازه شش ماه از ازدواجشان گذشته بود. مکث می‌کند. شاید مثل من بغضی در گلو دارد. حرف که می‌زند، حس می‌کنم مظلوم‌ترین زن عالم روبه‌رویم نشسته است. زنی که غیر غریبی و دوری از وطن، به رفتن و نبودنش همسرش هم رضایت داده است و حالا آرام و صبور است. وقتی از خواب‌های همسرش می‌گوید، چشم‌هایش برق می‌زند انگار برای او همین اندازه حضور کافی است. گله‌اش اما یک‌چیز است. زخم‌زبان‌هایی که گاه و بیگاه دلش را می‌رنجاند. آدم‌هایی که انصاف ندارند و با خود نمی‌اندیشند اجاره‌نشینی در کشوری بیگانه آن‌هم در خانه‌ای 50 متری با حساب‌های بانکی چندمیلیونی جور نیست.

چشم می‌چرخانم و گوشه‌ای از سالن گهواره‌ای چوبی می‌بینم. فرزند شهید در خواب است. سمت دیگر روی دیوار قاب عکسی است که زیرش با خط درشتی نوشته شده شهید “سید سردار موسوی". کنارش تصویر کوچک‌تری از فرزند جا خوش کرده است. انگار دستی خواسته باشد دوری پدر و پسر و حسرت ندیدن همدیگر را جبران کند. به سید عباس می‌اندیشم؛ فرزندی که بی‌پدر قد می‌کشد. به مدرسه می‌رود و عاشقی می‌آموزد، درست مثل پدرش. در دلم آرزو می‌کنم تا آن روز در هیچ کجای عالم خبری از ظلم و ظالم نباشد.

حالا برای برگشتن عجله‌ای ندارم. آرام و بی‌رمق عرض خیابان را طی می‌کنم و در ایستگاه منتظر اتوبوس می‌نشینم. انگار برای خورشید هم تاب و توانی نمانده است. اتوبوس مرا به خانه خواهد رساند. خانه‌ای که گرمای پدر دارد و آرامش و امنیت. حس می‌کنم سینه‌ام تنگ شده است. نفسم را عمیق می‌کنم؛ اما انگار هوای شهر از همیشه دلگیر‌تر است.

 

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: یااباعبدالله الحسین (ع) [عضو] 
5 stars

راستی شعر مرا می خوانی؟

نه، دریغا، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر

مرا می خواندی…..

1396/05/21 @ 00:01


فرم در حال بارگذاری ...

1 2 3 4 5 6 ...7 ... 9 ...11 12