صفحات: 1 2 3 4 5 6 ...7 ...8 9 11 12

  سه شنبه 13 تیر 1396 09:01, توسط طاهره رفيعي   , 520 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, فرهنگی


سختی امتحانا و زبون روزه، یک طرف سختی تحقیق دست جمعی هم یک طرف؛ اونم وقتی زیاد باهم هماهنگ نباشی وقتتم کم باشه دیگه فقط دوست داشتم زودتری تحقیق تموم بشه خسته شده بودم.

 همین طور که با دوستام مشغول تنظیم تحقیق بودیم معاون فرهنگی از راه رسید و خبر خوشی بهمون داد خیلی خوشحال شدم واقعا هیچ چیز نمی تونست این طوری خستگیو از تنم بیرون کنه. خبر خوش این بود که مارو برای افطاری دعوت کرد سر سفره ای که غذای متبرک امام رضا( علیه السلام) بود و خوشحالی من مضاعف شد وقتی که تحقیقم روز قبلش تموم شد.

 روز موعود فرا رسید و من برای افطاری به حوزه رفتم و با استقبال بسیار گرم مسئولین حوزه روبرو شدم. بعد از ختم قرآن، سخنرانی کوتاه وخواندن حدیث کساء اذان مغرب شد همه از یکدیگر میپرسیدند که نماز جماعت برگزار میشه یانه؟ ولی از اونجایی که مراسم کاملا زنانه بود، امام جماعت آقا نداشتیم. لذا یکی از اساتید محترم با گفتن الله اکبر همه رو دعوت کرد که زودتر نمازشونو بخونن و بیان افطار کنن بیشتر خانما هم به صورت فرادا شروع به نماز خوندن کردن.

در این موقع یکی از خانما به عنوان امام جماعت جلو ایستاد و چند نفرم بهش اقتدا کردن منو چندتا از دوستامم رفتیم و اقتدا کردیم امام جماعت جلوتر از همه ایستاده بود و با صدای زیبا و بلند نماز مغرب رو خوند نماز مغرب که تموم شد یکی از خواهرا که نمازشو فرادا خونده بود خطاب به گروه مابا صدای بلند ولی محترمانه گفت: نظر بعضی مراجع اینه که کراهت داره که امام جماعت خانم باشه، در ضمن وقتی امام جماعت خانمه باید همردیف مأمومین بایسته نه جلوتر، اینو گفت و رفت دوستان امام جماعت هم که پشت سرامام جماعت و در صف جلو بودند در گوشی چیزیو به اون تذکر دادن ما که نفهمیدیم چی گفتن ولی نماز عشا که برپاشد امام جماعتمون خودشو کمی به مأمومین نزدیک کرد و بر عکس نماز مغرب، نماز عشارو با صدای آروم خوند.

من که میدونستم امام جماعت خانم باشه مکروهه ولی کراهت در عبادت یعنی: ثوابش کمتره ولی با این حال از بس که تو این جماعته حرف و حدیث شد من بعد از تموم شدن افطاری وقتی اومدم خونه نمازمو دوباره خوندم.

فردا تو تلگرام دیدم خانمی که دیشب وسط نماز تذکرداده بود، نظر تمام مراجع رو در مورد امام جماعت خانم،  برای اطلاع دیگران گذاشته؛ که نظربعضیشون این بود که جایزه و بعضی فرموده بودن، کراهت داره امام جماعت خانم باشه و امام و مأموم بهتره تو یک ردیف باشن ومراجعی که به طور مطلق گفته بودن جایزه، این خانم محترم از مقلدین آنها خواسته بود برای فهمیدن نظر دقیق به استفتائات این مراجع مراجعه کنند.

خلاصه اینکه این حرفا به مذاق دوستان امام جماعت خوش نیومده بود و خانم تذکر دهنده رو متهم به بی مطالعه حرف زدن کردن و این که این روش که در جمع امر به معروف کردی مناسب نبود. در اینجا بود که فهمیدم امر به معروف و نهی ازمنکر نه تنها در بین مردم عادی بلکه در بین طلبه هاهم، مهجوره و چقدر خوب بود که همه یاد می گرفتیم چطور تذکر بدیم وهم ظرفیت انتقادو داشتیم.

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: Aref [بازدید کننده]
Aref
5 stars

احسنت
به نکته طریفی اشاره کردید

1396/04/19 @ 23:04


فرم در حال بارگذاری ...

  یکشنبه 11 تیر 1396 14:52, توسط سیده فاطمه   , 371 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, طلبگی, فرهنگی

شب‌های قدر، اکانت اینستاگرام عتبه علویه از حرم پخش مستقیم گذاشته بود.

از صحن حرم که مردم مرتب نشسته بودند و مراسم قران به سر برگزار میشد. فیلم را که دیدم یاد سفر چندسال پیش خودم در ماه رمضان به کربلا افتادم. مراسم خاصی در حرم‌ها برگزار نمیشد. هرکس خودش در گوشه‌ای نشسته بود و قران می‌خواند. نهایت یک سخنرانی مثل شب‌های قبل برگزار شد و یک دعای جوشن کبیر. هنوز برگزاری مراسمات مذهبی در بین مردم و مسئولین حرم جا نیافتاده بود* و امسال که مراسم مرتب شب‌های قدر در حرمین را دیدم، از این تغییر خیلی خوشحال شدم و اینکه بعد از سال‌های خفقان در حکومت صدام، این مراسمات بالاخره برگزار می‌شود و ان‌شالله سالیان بعد، برگزاری این مراسمات عام‌تر شود و به مساجد و حسینیه های عراق هم برسد.

مراسم قران به سر در حرم حضرت علی علیه السلام

یاد روستاهای خودمان افتادم. روستاهایی که هنوز از برگزاری خیلی از مراسمات محروم هستند. هنوز خیلی از مسائل دینی و شرعی را نمی‌دانند و به آن آگاه نیستند. الحمدلله وضع در شهرهای ایران و بعضی از روستاهای بزرگ یا نزدیک به شهر خوب است ولی یکسری از روستاهای ما هنوز از لحاظ آشنایی با شرعیات و وظایف دینی محروم هستند. هرچه که بلد هستند از پدرومادرهایشان بهشان رسیده و یک طلبه دائمی در آنجا حضور ندارد. تا هم احکام دینی را به مردم آموزش دهد هم جوابگوی سوالات شرعی مردم باشد.

خیلی وقت‌ها به مشهد که می‌روم در حرم با زنان روستایی هم‌کلام میشوم. خیلی از احکام را هنوز بلد نیستند و به گوششان نرسیده؛ بعضی‌هایشان رادیو و تلویزیون ندارند یا اهلش نیستند، تا از آن طریق گاهی با بعضی احکام آشنا شوند. سالی چند ماه در محرم و صفر طلبه‌ای می‌آید ولی بعد از مدتی میرود. و من همیشه به این فکر میکنم که ما طلبه‌ها و کسانیکه علم دین خوانده‌ایم با بودجه کشور، چه مسئولیت و وظیفه‌ای درباره این مردم داریم و باید چه کنیم؟

* زمان حکومت صدام، اجازه برگزاری و فعالیت‌های دینی مخصوصا به شیعیان داده نمیشد. شیعیان عراق سالها از برگزاری مراسمات جمعی مذهبی محروم بودند و برای همین نسل جوان و تازه روی کارآمده آنها اطلاعات کافی درباره چگونگی این مراسمات و برگزاری‌شان نداشتند. الحمدلله بعد از سقوط صدام، این مراسمات شکل گرفت و سال به سال بهتر و بیشتر و پررونق‌تر برگزار می‌شود.

کلیدواژه ها: طلبگی, عراق, ماه رمضان
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: سنابانو [بازدید کننده]
سنابانو

سلام
البته ما با بودجه کشور درس نخواندیم. حساب وجوهات از بودجه کشور جداست…
اصلاح بفرمایید این قسمت متن را دوست خوبم.

1396/04/12 @ 14:20
پاسخ از: سیده فاطمه [عضو] 

حوزه ها تو ردیف بودجه کشور هم هستن، علاوه بر وجوهات خودشون

1396/04/12 @ 18:08
نظر از: مدرسه امام جعفر صادق (ع) شاهرود [عضو] 
5 stars

با عرض سلام و احترام
بله واقعا همچین نیازی در مناطق دورافتاده و بدون امکانات واقعا احساس می شود، با توجه به حجم بالای فارغ التحصیلان طلبه و مبلغان باید گروهی برای اختصاص وقت و آموزش ها در این مناطق حتما حضور سالانه داشته باشند که این حضور می تواند به صورت شیفتی و گردشی تعریف شود.

1396/04/12 @ 11:23


فرم در حال بارگذاری ...

  یکشنبه 4 تیر 1396 15:20, توسط بنت الهدی   , 310 کلمات  
موضوعات: اجتماعی

 

برای افطاری دعوت شدیم منزل یک زوج جوان تازه سه نفره شده! بچه اولشون حدود هفت ماهی هست بدنیا اومده، از اسم نوزاد که بگذریم می رسیم به سیسمونی هایی که کلی هزینه می کنن و می خرن و تا وقت ازدواج بچه شون هم استفاده نمی شه! و برای نماز خووندن مهر و چادر نماز رو منتقل میکنن به همون اتاق که مدنظر صاحبخونه ست و باید به رویت مهمانهای گرامی برسه! مدیونید اگه فک کنید قصد خودنمایی داشتن! وارد اتاق دو در سه میشی که نماز بخونی، کل فضای اطرافت پر شده از اسباب بازی و کمد و کشو و تخت نوجوان و تخت نوزاد و خرس در سایز های مختلف و هنرهای عروس خانم با نمد و استیکر و … تا می رسی به عکس پدر و مادر نوزاد که اتفاقا مادر وقتی باردار بوده به همراه همسر گرامیش رفتن آتلیه عکس یادگاری گرفتن، تا اینجاش مسئله ای نیست، اتفاقا خیلی هم خوبه، یادگاریه، ولی خب جای این عکسها که رو دیوار اتاق پر رفت و آمد نیست، یا اتاق خواب یا آلبوم!

اینکه من در چه حد وسایل رفاهی برای زندگیم آماده کردم، مربوط به زندگی خودم میشه تا با اونا به آرامش بیشتری برسم، نه اینکه با دغدغه خودنمایی و داشته هامو به رخ بقیه کشوندن هم خودمو مضطرب کنم و هم تماشاچی رو ناراحت و غمگین و پشیمون از حضورش!
چقدر خوبه فرهنگ سازی مثبت و سازنده باشه، مثلا من مهمونمو دعوت میکنم خونم دلیل نداره هر چی واسه بچم خریدمو مثل فروشگاه بچینم تا همه ببینن، می تونم ازشون بخوام اگه دوست داشتن نظرشون رو در مورد خریدام بگن، یا اینکه دعوتشون کنم آلبوم هامو ببینن، جایی که میخوام نماز بخوونم بد نیست یکم خلوت تر باشه، یا حداقل عکسای خصوصیم اونجا نباشه، بعضی حسها رو نباید با همه به اشتراک گذاشت، به قول شاعر که میگه: عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: آرامـــ [عضو] 
5 stars

بسیـــار عالی بود

خدا قوت

1396/04/11 @ 11:56
نظر از: saleheh [بازدید کننده]
saleheh
5 stars

سلام علیکم
با این جمله زیبا و پرمفهوم «بعضی حسها رو نباید با همه به اشتراک گذاشت» کاملا موافقم
ولی ربط متن رو با تصویر نفهمیدم
به نظرم این تصویر القا کننده حسی است که نباید به اشتراک گذاشته شود. گرچه جدیدا در کوثر نت هم این قبیل تصاویر زیاد شده

1396/04/11 @ 07:51
پاسخ از: مدرسه امام جعفر صادق (ع) شاهرود [عضو] 
5 stars

با شما در زمینه تصویر و حس آن موافقم بنابراین تصویر را تغییر می دهم تا به محتوای متن مرتبط باشد.

1396/04/12 @ 11:24


فرم در حال بارگذاری ...

  یکشنبه 4 تیر 1396 09:41, توسط فاطمه صيادي   , 138 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع

خداحافظ اي ربّناي غروب
خداحافظ اي رزق و روزي ِ پاك
خداحافظ اي جمع ِ افلاك و خاك
خداحافظ اي لحظه هاي سحر
خداحافظ اي ماه چشمان ِ تر
خداحافظ اي بغض افطاره
خدا حافظ اي ماه ِ ديدار ها
خداحافظ اي ختم ياسين و نور
خداحافظ اي ماه ِ عشق و سرور

خداحافظ ای ماه رو راستی
خداحافظ ای بی کم و کاستی
خداحافظ اي قدر زلفت دراز
خداحافظ اي اشتياق ِ نماز
خداحافظ اي لحظه هاي دعا
خداحافظ اي ماه ِ ارض و سماء
خداحافظ اي ماه ِ صبر و رضا
تو ای ماه آرامش مرتضي
خداحافظ ا ی گرمی آفتاب
خداحافظ اي خوابهايت ثواب

خداحافظ ای بهترین سرنوشت
تو پای مرا می کشی تا بهشت
خداحافظ ای ماه تقدیر من
سحرهای تو صبح تطهیر من
خداحافظ اي بركت سفره ها
خداحافظ اي ماه ِ خوب خدا
خداحافظ ای چای باغ وشبهای دراز

التماس دعا


فرم در حال بارگذاری ...

  پنجشنبه 1 تیر 1396 12:40, توسط بنت الهدی   , 227 کلمات  
موضوعات: خاطرات

 

دختر کوچولو صورت گردی داشت، موهای فرفریشو با کش بالا بسته بود، اونقد فراش زیاد بود که همون بالا مونده بود! یک پیرهن با زمینه مشکی و قلبهای سفید، جوراب شلواری مشکی با خال های سفید، پوشیده بود. مامانش برای ثبت نام اومده بود، مراحل آخر ثبت نام بود، بهش گفتم خاله اسمت چیه؟؟ آروم نجوا کرد، با یک ریتم شبیه پانیذ، نفهمیدم چی میگه، گفتم پانیذ؟ مامانش گفت: نه، پا…. بازهم متوجه نشدم، لبخند زدم! تو دلم گفتم آخه این دیگه چه اسمیه؟! تو همین فکر بودم که دختر کوچولو گفت: مامان آب میخوام، تشنمه. منم از مامانش اجازه کرفتم و پا… کوچولو رو بردم آبدارخونه تا آب بخوره، یک قلپ آب خورد و گفت بریم، هنوز به دفتر نرسیده بودیم دوباره گفت: تشنمه! دوباره رفتیم آب خورد و برگشتیم دفعه سوم گفت تشنمه مامان! بهش گفتم خاله دلت درد می گیره ها! نشوندمش رو صندلی جلوی کولر، تا نشست گفت: آخیش چه گرمه!

با خودم فکر کردم اگه یک دختر داشتم، اسمشو چی میذاشتم و چطوری باهاش رفتار می کردم! به این نتیجه رسیدم، اسمشو میذاشتم زینب یا زهرا، اگه صدبار میگفت مامان تشنمه با حوصله می بردمش برای نوشیدن آب و یا براش یه سرگرمی جدید طرح می کردم، تا به بهانه آب خوردن نخواد بره دور بزنه!

خیلی این کوچولو به دلم نشسته بود، براش آرزو کردم آینده زیبایی پیش رو داشته باشه.

کلیدواژه ها: بچه , دختر


فرم در حال بارگذاری ...

  شنبه 27 خرداد 1396 19:05, توسط سیده فاطمه   , 873 کلمات  
موضوعات: خاطرات

یک قرآن کوچک سورمه‌ای بود. هدیه‌‌ٔ پدرم از مدینه. دبیرستان بودیم. مدرسه عده‌ای از بچه‌های ممتاز و حافظ قرآن را به عنوان جایزه، سفر عمره برده بود. وقتی برگشتند، اکثرا یک قران کوچک سورمه‌ای داشتند؛ کوچک یعنی اندازه یک دست. با برگه‌هایی سفید، خطی خوانا. اصلا هرچه یک دختر دبیرستانی از یک قرآن زیبا می‌خواست، در آن قرآن جمع شده بود. چند ماه بعد پدرم عازم عمره شدند. از دوستانم مشخصات جایی که قرآن را تهیه کرده بودند پرسیدم و به بابا گفتم تا برای من هم یکی بیاورد. تا دیگر با حسرت به قرآن دوستانم نگاه نکنم.

قران سورمه‌ای‌ام شد یار دوست داشتنی‌ام. با اینکه خیلی ظریف و زیبا بود، ولی قرآنِ سرطاقچه برایم نبود که بخاطر ظرافتش، فقط گاهی بردارم و چند صفحه بخوانم. همه جا با من بود. با او چند سوره حفظ کردم؛ مشهد و کربلا و مکه با خود بردمش؛ اگر درباره آیه‌ای تفسیر یا نکته‌ای میشنیدم در صفحاتش علامت میزدم یا در کناره‌هایش می‌نوشتم. سر کلاس اگر درباره آیه یا سوره‌ای صحبت می شد قرآنم را درمی‌آوردم و آن آیه را می‌خواندم. ماه رمضان‌ها با او ختم قرآن می‌کردم. وقتی می‌خواستم مسافرت بروم، از زیر قرآنم رد می‌شدم. شده بود رفیق برایم.


هفت سالی گذشته بود از وقتی قرآن را هدیه گرفته بودم. جلد پلاستیکی‌اش کرده بودم تا جلد اصلی‌اش خراب نشود. رنگ کناره‌هایش کمی عوض شده بود. دیگر سفید و براق نبود و کمی به تیرگی می‌زد. حجم برگه‌هایش به خاطر ورق خوردن و خواندن انگار زیاد شده بود. درست مثل یک کتاب رمان که ساعت‌ها دستت گرفته‌ای و آن را بارها خوانده‌ای. قرآن ظریف و دوست‌داشتنی‌ام، دوست داشتنی‌تر شده بود با اینکه ظاهرش از هفت سال قبل عوض شده بود و آن ظرافت اولیه را نداشت. ولی شکل تغییریافته‌اش نشان می‌داد قرآن طاقچه‌ای نبوده و چه چیزی قشنگ‌تر از این.

رمضان سال هشتاد و نه بود. قرار بود با یکسری از بچه‌های دانشگاه، شب‌های قدر برویم کربلا. مثل همیشه‌‌ٔ سفرهایم، قران سورمه‌ای‌ام را جزو وسائلم گذاشتم تا در این اولین شب قدر در کربلا، با آن قران به سر بگیرم. قرانی که آموخته‌های هفت سالم از آیات را در آن نوشته بودم. شب نوزدهم نجف بودیم. بیست و یکم کاظمین و بیست و سوم که از قضا شب جمعه هم بود، کربلا بودیم. همزمانی شب بیست و سوم با شب جمعه باعث شده بود کربلا به شدت شلوغ باشد. برای مراسم احیا به حرم رفتیم. بعد از کلی گشتن جای خیلی کوچکی برای نشستن پیدا کردم. یادم است کمی که نشستم و دعا خواندم، به خاطر کمی جا و امید به پیدا کردن یک مکان بهتر، بلند شدم. صحن را گشتم ولی حتی راه رفتن هم در آن شلوغی سخت بود چه برسد به پیدا کردن جایی برای نشستن. به سمت ضریح رفتم، به امید پیدا کردن جایی برای نشستن. کنار ضریح یک نرده گذاشته بودند و پشت آن نرده که چسبیده به دیوار حائل قسمت زنانه و مردانه بود کاملا خالی بود. خودم را به پشت نرده رساندم و همانجا ایستادم. باقی دعاها را همان کنار ضریح و در حالت ایستاده خواندم. آن سال‌ها مراسم قرآن به سر در عراق پشت بلندگوها خوانده نمی‌شد. برای همین قرآنم را درآوردم و خودم قرآن به سر کردم. شب جمعه و شب زیارتی امام حسین علیه السلام؛ چسبیده به ضریح و دست گره زده در مشبک‌‌های ضریح، قرآن به سر با قرآن سورمه‌ای‌ام؛ دیگر چه می‌خواستم از شب قدر؟ همه‌‌ٔ دوست داشتنی‌ها جمع شده بودند.

قرآن به سرم که تمام شد، قرآنم را به دست گرفتم و به سمت ضریح، مشغول خواندن دعا شدم. کسی به شانه‌ام زد و برگشتم. دختر جوانی بود. به قرآنم اشاره کرد و گفت می‌شود چند لحظه قرآن را به من بدهید تا من هم قرآن به سر کنم؟ قرآنم را به او دادم و به سمت ضریح برگشتم و ادامه دعاهایم را خواندم. ده دقیقه‌ای که گذشت برگشتم تا ببینم قرآن به سر دختر جوان تمام شده یا نه؛ ولی پشت سرم نبود! رفته بود! اطراف را نگاه کردم، هیچ‌جا نبود. نه آن دختر جوان نه قرآن من! رفته بود و قرآن سورمه‌ای دوست داشتنی‌ام را هم با خود برده بود. نمی‌توانستم باور کنم. جاکتابی‌های اطراف را می‌گشتم و نگاه می‌کردم ولی اثری از قرآن محبوب من نبود! در آن شلوغی شب قدر نیز نمی‌توانستم همه جاکتابی‌های حرم را نگاه کنم و به دنبال قرانم که حتما دخترجوان فکر کرده بود برای حرم است و با خودش برده بود، بگردم.

باورش برایم سخت بود. قرآن عزیزم، قرآن دوست داشتنی‌ام گم شده بود. تمام آن نکته‌ها و علامت هایی که در صفحاتش زده بودم، رفته بود. خاطراتی که داشتم. قرآن محبوبم، همه و همه رفته بود. نمی‌دانستم خدا چرا چنین شبی، در چنین جایی باید چنین امتحانی مرا بکند. آن هم با قرآنم. یعنی به قران هم نباید وابسته شد؟ قرانم قرار بوده در حرم اباعبدالله بماند؟ نمی‌دانم.

هنوز هم هروقت زیارت حرم اباعبدالله علیه‌السلام نصیبم می‌شود، جاکتابی‌های حرم را نگاه می‌کنم و می‌گردم به دنبال قرآنم، شاید بین کتاب‌ها و قرآ‌ن‌ها پیدایش کنم. ولی با خودم می‌گویم اگر پیدایش کردی بعد از این همه سال، چه می‌کنی؟ قرآنی که هفت سال در حرم اباعبدالله علیه‌السلام بوده و توسط زائرینش قرائت شده، دیگر برای تو نیست، حتی اگر در برگه اولش اسم تو نوشته شده باشد و کنار ورق‌هایش نشانی از خط تو باشد…

خوشابحال قرانم که مقیم بارگاه حسین علیه‌السلام شد…


فرم در حال بارگذاری ...

  شنبه 20 خرداد 1396 03:20, توسط بنت الهدی   , 620 کلمات  
موضوعات: خاطرات, فرهنگی

صدای پیامک گوشیم زیاد برام اهمیت نداره، چون بیشتر پیاماش تبلیغاتین، کسی باهام کار داشته باشه یا تماس می گیره یا اینکه تو تلگرام پیام میده. گوشیم دستم بود که پیامک اومد، برخلاف همیشه پیامک رو خووندم شماره حرم شهدا بود، دعوت کرده بود واسه اولین شب جمعه ماه رمضان، دعای کمیل 12 شب به بعد با نوای حاج حسین نظری، حاج حسین علاوه بر اینکه صدای خوبی داره و به مجلس شور خاصی میده، مدافع حرم خانم زینب سلام الله علیها هستن، چشام برق زد و قلبم جون گرفت، با انگیزه رفتم برای آماده کردن افطاری و سفره و بقیه کارها.

 

حرم شهدا پیامکهاشو روزانه میفرسته، عصر پنجشنبه بود، لباسامو آماده گذاشتم کنار که بعد افطار سریع برم حرم شهدا- حرم شهدای گمنام شهرمون تو دامنه کوه و مفتخر به حضور پنج شهید بزرگوار با مراسمهای مذهبی و فرهنگی فوق العاده ست- افطار تموم شد، نماز و جمع کردن سفره و دورهمی بعد افطار تا ساعت یازده و بعد حرکت به سمت حرم با یار همیشگیم، بهترین دوستم، زهرا جون.

هر چی به خیابونهای منتهی به حرم نزدیک تر می شدیم ترافیک سنگین و سنگین ترمی شد. تا اینکه بالاخره بعد گذر از ترافیک رسیدیم به پارکینگ، محوطه پر از ماشین بود. جای پارک پیدا کردیم و سریع به سمت خود حرم حرکت کردیم.

خادمای فعال حرم تو هر مناسبتی یک فضاسازی جذاب و جدید دارن، وارد حرم شدیم، چراغ ها خاموش بود.

جمعیت خانم و آقا کنار قبور مطهر نشسته بودن، نور سبز و قرمز کم حالی، جمع رو معنوی تر کرده بود، صدای حاج حسین نظری تو فضا پیچیده بود، سریع کنار مزار فرمانده خودمون رو جا دادیم- من و دوستام برای هر کدوم از شهدای بزرگوار یک اسم انتخاب کردیم، فرمانده آخرین شهیدی هست که تو زیارتهای مختلفمون بهشون می رسیم، من باب اتمام حجت- تقریباً اوایل دعای کمیل بود، حاج حسین، به هر یارب دعا که رسید، ما رو برد کربلا و برگردوند، تو تاریکی جمعیت، یک خانم که دقیقا ردیف جلوی من بود با صدای بلند گریه می کرد و با شدت دستشو می کوبید روی شیشه مزار فرمانده! ( قبور شهدا مسطحن و روی هر سنگ مزار جعبه ای از جنس پلاستیک فشرده که با پارچه سبز پوشونده شده و به زمین پیچ شده قرار گرفته) شدت ضربه هاش اینقد زیاد بود که حواس من کلا از دعا پرت شد و نگران مزار فرمانده بودم! همه تمرکزم روی این خانم بود که یکدفعه یکی از آقایون ردیف جلو بنا کرد به خود زنی! چنان با دستش محکم تو صورتش می زد که انگار سرش از اینور پرت می شد اونور! اصلا دیگه دعا یادم رفت، هنوز به فراز آخر دعا نرسیده بودیم که دیدیم واقعا دیگه نمی توونیم جوی که این چند نفر درست کرده بودن رو تحمل کنیم، من و دوستم یه نگاهی بهم کردیم، تصمیمی که تو ذهنمون بود رو عملی کردیم! پا شدیم اومدیم بیرون و بقیه دعا رو بیرون خووندیم.

نمی دونم حاجتهامون به عرش رسید یا نه؟! اما حال خوشی که تو همون دقایق داشتیم به برآورده نشدن هم می ارزه!

دوست داشتم بعد دعا اون خانم و آقا رو می دیدم و بهشون می گفتم: درسته حالتون خیلی خوب و معنوی شده بود ولی این حقش نبود بقیه رو با این صداها و حرکات اینقد معذب کنید ، خدا هم راضی نیست از اینکه بنده اش به خودش لطمه بزنه! درسته عزاداری برای اما حسین علیه السلام باید با شور باشه اما اینکارا که شما انجام دادید شور نبود که! تازه بهبهحق نظر من حق الناس هم، هست.

یه عده میان با خدای خودشون خلوت و کنن و مناجاتی در آرامش داشته باشن که یهو یکی اون وسط بنا میکنه به فریاد و داد و قال!

همانطور که گفتند:

ما برای شنیدن صدای خدا به سکوت نیاز داریم نه فریاد.


فرم در حال بارگذاری ...

1 2 3 4 5 6 ...7 ...8 9 11 12