موضوع: "فرهنگی"

صفحات: 1 2 4

  شنبه 31 تیر 1396 16:43, توسط سیده فاطمه   , 249 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, فرهنگی

برای خرید مایحتاج خانه، رفته بودم میدان میوه‌تره‌بار. چند ماهی می‌شود شیوه “جدا کن، سوا کن” در میدان‌های تهران اجرا می‌شود و مردم خودشان می‌توانند میوه‌ها و صیفی‌جاتی که می‌خواهند بردارند؛ چه از نظر کمی و چه از نظر کیفی

کدو، بامجون، هویج، ذرت، فلفل دلمه موادی بودند که برای شام و ناهار فردا احتیاج داشتم. میوه هم نداشتیم. نخودسبز هم برای مصرف طول سال و فریز کردن باید میخریدم و چند چیز دیگر؛ همه خریدهایم در این عکس جمع شدند:

 

دو عدد بادمجان، سه عدد کدو، دو عدد فلفل، سه عدد ذرت برای درست کردن دو وعده غذا، یک عدد طالبی و مقداری شلیل و چند خیار چنبر به عنوان میوه، مقداری هویج برای مصرف در غذا و آب‌گیری و سه کیلو نخودسبز برای فریز کردن، نان و سس مایونز

شاید برای بعضی‌ها دو و سه عدد میوه خریدن خنده‌دار یا خجالت‌آور باشد، اما من از کم خرید کردن خجالت نمیکشم و به نظرم روش خرید درست همین است! یعنی مقداری که احتیاج دو سه روز خانه می‌شود را می‌خرم و از آنها استفاده کنیم. قبلا میوه و مواد زیاد میخریدیم و در یخچال می‌مانند و چون از مصرف و نیازمان بیشتر بود، خراب می‌شدند و اسراف؛ ولی این روش هم از اسراف جلوگیری می‌کند، هم باعث می‌شود مواد غذایی را تازه مصرف کنیم :) یخچال و فریزر هم پر نمی‌شوند و دغدغه این را نداریم که یخچالمان کوچک است و باید عوض کنیم و یک بزرگتر بخریم. به نظر شما این روش بهتری نیست؟

بیایید به‌اندازه خرید کنیم.

  سه شنبه 27 تیر 1396 08:13, توسط طاهره رفيعي   , 306 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, فرهنگی

خسته و کوفته به اتوبوس رسیدم و سوار شدم. اتوبوس پر شده بود و نزدیک بود حرکت کنه. وقتی کمی نفس گرفتم، به اطرافم نگاه کردم. با دیدن یک قیافه جا خوردم، فکر کردم ماکتی که چادر سرش کردن اوردن تو اتوبوس! کمی که دقت کردم، دیدم ماکت نیست؛ بله، یک خانم محترم بود، اونم با صد قلم آرایش که صورتشو واقعا مصنوعی و شبیه ماکت یا عروسک کرده بود؛ البته حجابش کامل کامل بود، فقط گردی صورتش معلوم بود و دستش تا مچ.

با خودم گفتم یعنی حجابی که اسلام از ما میخاد اینه؟ درسته که فقط حد مجاز بدنش معلومه، ولی اینقدر آرایش کرده که منِ خانم، تا چند لحظه جذب و حیرون شدم، وای به حال اقایون.

یاد زمانی افتادم که دخترمو می‌بردم جامعةالقرآن. اونجا یک خانمی میومد که خیاط بود و هر دفعه برا دختر کوچیکش پیراهنی خوشکل با ساق پا و تل هم رنگ میپوشید و ست می کرد. ولی این دختر بعضی روزا با مقنعه و چادر میومد، اون موقع بود که دلت براش اب می رفت و فقط دوست داشتی قربون صدقش بری، از بس که این دختر باوقار و متین می شد. مامانشم می گفت: روزایی که چادر می پوشه کلا رفتارش فرق می کنه، تو خیابونم که میریم، مثل روزای دیگه نمی‌‌خنده، بدو بدو نمیکنه و سنگین و باوقار کنار من راه میاد.

اهی کشیدم و گفتم کاش همه چادریای ما حرمت چادرو از اون دختر پنج ساله یاد می گرفتن، کاش فطرتشون همون طوری پاک میموند و حرمت چادرو نمی شکستن.
ولی آخر سر متوجه خودم شدم که ای وای برمن، شاید رفتار این خانم و افرادی مثل این تقصیر من و امثال منه! چون بسیاری از بد حجاب ها از سر ناآگاهی و جهله. اگه ما وظیفمونو خوب انجام می‌دادیم و باعث آگاهی این افراد می شدیم شاید وضعیت جامعه ما الان این طوری نبود.

  یکشنبه 25 تیر 1396 10:04, توسط نسیم   , 187 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات, طلبگی, فرهنگی

روزهای بلند تابستان 95 بود. باخودم گفتم کاش میشد کاری کرد تا از این ساعات و لحظات بهترین استفاده را ببریم. فرصت به سرعت میگذرد وناگهان میگویند: تمام شد باید بروی. آنوقت ما میمانیم وحسرت لحظاتی که میتوانستیم جور دیگری بگذرانیم…

صله رحم.خوب میشد با اقوام در این هیاهوی زندگی ارتباط بیشتری داشت. برنامه ای منظم وهفتگی والبته هدفمند. چون در غیر اینصورت دورهم نشستن بود و حرفهای بیهوده واحتمالا غیبت و…

تصمیم گرفتم: مهمانی دوره ای خانمهای فامیل کوچک و بزرگ، اسمش را هم گذاشتیم“دورهمی” برنامه مان شد خواندن چند صفحه قرآن و یک دعای مختصر، اگرهم مناسبتی در پیش بود اعمال آن روز را بیان میکردم. البته نه رسمی، کاملا دوستانه وخودمانی، وبعد هم گفتگوهای خومانی و بگو وبخند وپذیرایی مختصر.

از منزل خودمان شروع کردم و اتفاقا با استقبال بیشتر خانمها مواجه شد. روزهای شاد وخوبی را گذراندیم، دورهم بودن، خواندن قرآن که کم کم همه تشویق به خواندن و صحیح خوانی شدند، وهمینطور پذیرایی که ساده باشد تا همه براحتی بتوانند جلسه ای را در منزل خودشان برگزارکنند.

اما با شروع درس وبحث تعطیل شد. کاش امسال هم دوباره راه میافتاد.

نوروا بیوتکم بالقرآن…

  چهارشنبه 14 تیر 1396 13:56, توسط زفاک   , 389 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, خاطرات, طلبگی, فرهنگی

هوالمحبوب

ژست استادیاری گرفته‌ام. کیفور مبحث اشتغال و غافل از اطرافم که “بابایی” می‌پرد وسط کلامم؛ “ببین انگار این خانمه داره از ما عکس می‌گیره!” برمی‌گردم به سمتی که اشاره کرده است. یک زن میان‌سال می‌بینم که دوربین به دست در حال عکاسی از ما و اطراف است. چادر سفید با گل‌های صورتی را طوری روی سر انداخته که ذره‌ای در مسلمان نبودنش شک نمی‌کنی. موهای بِلُند و چشم‌های آبی‌اش داد می‌زند اروپایی است. چشم می‌گردانم و چند نفر دیگر هم می‌بینم در سن و سال و وضعیتی مشابه او. همه‌شان اما اروپائی نیستند. شاید از کشورهای مختلف. یک‌بار دیگر هم چنین دسته‌ای را دیده بودم؛ یک روز که از نماز برمی‌گشتم. چادرها را روی سر انداخته و کیسه کفش‌هایشان را به دست گرفته بودند و با لیدر تورشان حرف می‌زدند؛ اما سر چه؟ نمی‌فهمیدم. بار اولی نبود که از زبان ندانستن خودم کفری می‌شدم.

 زن متوجه نگاه و پچ‌پچمان می‌شود. لبخند می‌زند و به سمتمان می‌آید. می‌نشیند کنار “بابایی". توی صورتش آرامش موج می‌زند. چشم‌هایش اما کنجکاو است. کلماتی را ادا می‌کند، نمی‌فهمیم. بابایی سرش را می‌گرداند سمت من و آهسته، طوری که زن نفهمد، می‌گوید: بخشکد این شانس، دو کلمه زبان هم بلد نیستیم! زن انگار فهمیده باشد یک‌بار دیگر حرفش را تکرار می‌کند. این بار “اِستادی” به گوشمان آشنا می‌آید. تنها واژه‌ای که به ذهنم می‌رسد: اَربیک است! سرش را تکان می‌دهد. می‌خواهم بپرسم “وِر آر یُو فِرام؟” اما فقط فرامش سر زبانم می‌آید، شاید از سر ذوق! می‌گوید: ایتالیا، با لهجه‌ای خاص. چیزهای دیگری هم می‌گوید احتمالا خسته نباشید یا موفق باشید. جوابش را می‌دهیم فارسی و انگلیسی قاطی. زن بلند می‌شود و ما با خنده بدرقه‌اش می‌کنیم بدون اینکه از عکسمان خبر بگیریم! این بار شاید از سر فراموشی. به هم‌سفرانش نگاه می‌کنم. چند نفری داخل ضریح شده و از محدوده دیدمان خارج می‌شوند. چند تایی هم در رواق پخش شده‌اند، محو کاشی‌ها و آدم‌ها. کاشی‌هایی که رنگ غالبشان فیروزه‌ای است و رویشان بانظم خاصی الله، محمد و علی حک شده است و آدم‌هایی که یا سر به سجود دارند یا دست به دعا. نگاه اندیشناکی دارند. به چه می‌اندیشند؟ نمی‌دانم! به کاشی‌ها یا آدم‌ها؟ در دلم غیر ذوق دیدن این جماعت حسرت هم هست. حسرت اینکه دوباره زبان نمی‌دانم که اگر می‌دانستم حتما هم‌صحبتشان می‌شدم. آن‌وقت چه لذتی داشت دانستن حس و حالشان در این فضا. شاید می‌گفتند: چرا مسحور کاشی‌های فیروزه‌ای شده‌اند.

 

کلیدواژه ها: امامزاده, توریست, خاطره
  سه شنبه 13 تیر 1396 09:01, توسط طاهره رفيعي   , 520 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, فرهنگی


سختی امتحانا و زبون روزه، یک طرف سختی تحقیق دست جمعی هم یک طرف؛ اونم وقتی زیاد باهم هماهنگ نباشی وقتتم کم باشه دیگه فقط دوست داشتم زودتری تحقیق تموم بشه خسته شده بودم.

 همین طور که با دوستام مشغول تنظیم تحقیق بودیم معاون فرهنگی از راه رسید و خبر خوشی بهمون داد خیلی خوشحال شدم واقعا هیچ چیز نمی تونست این طوری خستگیو از تنم بیرون کنه. خبر خوش این بود که مارو برای افطاری دعوت کرد سر سفره ای که غذای متبرک امام رضا( علیه السلام) بود و خوشحالی من مضاعف شد وقتی که تحقیقم روز قبلش تموم شد.

 روز موعود فرا رسید و من برای افطاری به حوزه رفتم و با استقبال بسیار گرم مسئولین حوزه روبرو شدم. بعد از ختم قرآن، سخنرانی کوتاه وخواندن حدیث کساء اذان مغرب شد همه از یکدیگر میپرسیدند که نماز جماعت برگزار میشه یانه؟ ولی از اونجایی که مراسم کاملا زنانه بود، امام جماعت آقا نداشتیم. لذا یکی از اساتید محترم با گفتن الله اکبر همه رو دعوت کرد که زودتر نمازشونو بخونن و بیان افطار کنن بیشتر خانما هم به صورت فرادا شروع به نماز خوندن کردن.

در این موقع یکی از خانما به عنوان امام جماعت جلو ایستاد و چند نفرم بهش اقتدا کردن منو چندتا از دوستامم رفتیم و اقتدا کردیم امام جماعت جلوتر از همه ایستاده بود و با صدای زیبا و بلند نماز مغرب رو خوند نماز مغرب که تموم شد یکی از خواهرا که نمازشو فرادا خونده بود خطاب به گروه مابا صدای بلند ولی محترمانه گفت: نظر بعضی مراجع اینه که کراهت داره که امام جماعت خانم باشه، در ضمن وقتی امام جماعت خانمه باید همردیف مأمومین بایسته نه جلوتر، اینو گفت و رفت دوستان امام جماعت هم که پشت سرامام جماعت و در صف جلو بودند در گوشی چیزیو به اون تذکر دادن ما که نفهمیدیم چی گفتن ولی نماز عشا که برپاشد امام جماعتمون خودشو کمی به مأمومین نزدیک کرد و بر عکس نماز مغرب، نماز عشارو با صدای آروم خوند.

من که میدونستم امام جماعت خانم باشه مکروهه ولی کراهت در عبادت یعنی: ثوابش کمتره ولی با این حال از بس که تو این جماعته حرف و حدیث شد من بعد از تموم شدن افطاری وقتی اومدم خونه نمازمو دوباره خوندم.

فردا تو تلگرام دیدم خانمی که دیشب وسط نماز تذکرداده بود، نظر تمام مراجع رو در مورد امام جماعت خانم،  برای اطلاع دیگران گذاشته؛ که نظربعضیشون این بود که جایزه و بعضی فرموده بودن، کراهت داره امام جماعت خانم باشه و امام و مأموم بهتره تو یک ردیف باشن ومراجعی که به طور مطلق گفته بودن جایزه، این خانم محترم از مقلدین آنها خواسته بود برای فهمیدن نظر دقیق به استفتائات این مراجع مراجعه کنند.

خلاصه اینکه این حرفا به مذاق دوستان امام جماعت خوش نیومده بود و خانم تذکر دهنده رو متهم به بی مطالعه حرف زدن کردن و این که این روش که در جمع امر به معروف کردی مناسب نبود. در اینجا بود که فهمیدم امر به معروف و نهی ازمنکر نه تنها در بین مردم عادی بلکه در بین طلبه هاهم، مهجوره و چقدر خوب بود که همه یاد می گرفتیم چطور تذکر بدیم وهم ظرفیت انتقادو داشتیم.

  یکشنبه 11 تیر 1396 14:52, توسط سیده فاطمه   , 371 کلمات  
موضوعات: اجتماعی, طلبگی, فرهنگی

شب‌های قدر، اکانت اینستاگرام عتبه علویه از حرم پخش مستقیم گذاشته بود.

از صحن حرم که مردم مرتب نشسته بودند و مراسم قران به سر برگزار میشد. فیلم را که دیدم یاد سفر چندسال پیش خودم در ماه رمضان به کربلا افتادم. مراسم خاصی در حرم‌ها برگزار نمیشد. هرکس خودش در گوشه‌ای نشسته بود و قران می‌خواند. نهایت یک سخنرانی مثل شب‌های قبل برگزار شد و یک دعای جوشن کبیر. هنوز برگزاری مراسمات مذهبی در بین مردم و مسئولین حرم جا نیافتاده بود* و امسال که مراسم مرتب شب‌های قدر در حرمین را دیدم، از این تغییر خیلی خوشحال شدم و اینکه بعد از سال‌های خفقان در حکومت صدام، این مراسمات بالاخره برگزار می‌شود و ان‌شالله سالیان بعد، برگزاری این مراسمات عام‌تر شود و به مساجد و حسینیه های عراق هم برسد.

مراسم قران به سر در حرم حضرت علی علیه السلام

یاد روستاهای خودمان افتادم. روستاهایی که هنوز از برگزاری خیلی از مراسمات محروم هستند. هنوز خیلی از مسائل دینی و شرعی را نمی‌دانند و به آن آگاه نیستند. الحمدلله وضع در شهرهای ایران و بعضی از روستاهای بزرگ یا نزدیک به شهر خوب است ولی یکسری از روستاهای ما هنوز از لحاظ آشنایی با شرعیات و وظایف دینی محروم هستند. هرچه که بلد هستند از پدرومادرهایشان بهشان رسیده و یک طلبه دائمی در آنجا حضور ندارد. تا هم احکام دینی را به مردم آموزش دهد هم جوابگوی سوالات شرعی مردم باشد.

خیلی وقت‌ها به مشهد که می‌روم در حرم با زنان روستایی هم‌کلام میشوم. خیلی از احکام را هنوز بلد نیستند و به گوششان نرسیده؛ بعضی‌هایشان رادیو و تلویزیون ندارند یا اهلش نیستند، تا از آن طریق گاهی با بعضی احکام آشنا شوند. سالی چند ماه در محرم و صفر طلبه‌ای می‌آید ولی بعد از مدتی میرود. و من همیشه به این فکر میکنم که ما طلبه‌ها و کسانیکه علم دین خوانده‌ایم با بودجه کشور، چه مسئولیت و وظیفه‌ای درباره این مردم داریم و باید چه کنیم؟

* زمان حکومت صدام، اجازه برگزاری و فعالیت‌های دینی مخصوصا به شیعیان داده نمیشد. شیعیان عراق سالها از برگزاری مراسمات جمعی مذهبی محروم بودند و برای همین نسل جوان و تازه روی کارآمده آنها اطلاعات کافی درباره چگونگی این مراسمات و برگزاری‌شان نداشتند. الحمدلله بعد از سقوط صدام، این مراسمات شکل گرفت و سال به سال بهتر و بیشتر و پررونق‌تر برگزار می‌شود.

کلیدواژه ها: طلبگی, عراق, ماه رمضان
  شنبه 20 خرداد 1396 03:20, توسط بنت الهدی   , 620 کلمات  
موضوعات: خاطرات, فرهنگی

صدای پیامک گوشیم زیاد برام اهمیت نداره، چون بیشتر پیاماش تبلیغاتین، کسی باهام کار داشته باشه یا تماس می گیره یا اینکه تو تلگرام پیام میده. گوشیم دستم بود که پیامک اومد، برخلاف همیشه پیامک رو خووندم شماره حرم شهدا بود، دعوت کرده بود واسه اولین شب جمعه ماه رمضان، دعای کمیل 12 شب به بعد با نوای حاج حسین نظری، حاج حسین علاوه بر اینکه صدای خوبی داره و به مجلس شور خاصی میده، مدافع حرم خانم زینب سلام الله علیها هستن، چشام برق زد و قلبم جون گرفت، با انگیزه رفتم برای آماده کردن افطاری و سفره و بقیه کارها.

 

حرم شهدا پیامکهاشو روزانه میفرسته، عصر پنجشنبه بود، لباسامو آماده گذاشتم کنار که بعد افطار سریع برم حرم شهدا- حرم شهدای گمنام شهرمون تو دامنه کوه و مفتخر به حضور پنج شهید بزرگوار با مراسمهای مذهبی و فرهنگی فوق العاده ست- افطار تموم شد، نماز و جمع کردن سفره و دورهمی بعد افطار تا ساعت یازده و بعد حرکت به سمت حرم با یار همیشگیم، بهترین دوستم، زهرا جون.

هر چی به خیابونهای منتهی به حرم نزدیک تر می شدیم ترافیک سنگین و سنگین ترمی شد. تا اینکه بالاخره بعد گذر از ترافیک رسیدیم به پارکینگ، محوطه پر از ماشین بود. جای پارک پیدا کردیم و سریع به سمت خود حرم حرکت کردیم.

خادمای فعال حرم تو هر مناسبتی یک فضاسازی جذاب و جدید دارن، وارد حرم شدیم، چراغ ها خاموش بود.

جمعیت خانم و آقا کنار قبور مطهر نشسته بودن، نور سبز و قرمز کم حالی، جمع رو معنوی تر کرده بود، صدای حاج حسین نظری تو فضا پیچیده بود، سریع کنار مزار فرمانده خودمون رو جا دادیم- من و دوستام برای هر کدوم از شهدای بزرگوار یک اسم انتخاب کردیم، فرمانده آخرین شهیدی هست که تو زیارتهای مختلفمون بهشون می رسیم، من باب اتمام حجت- تقریباً اوایل دعای کمیل بود، حاج حسین، به هر یارب دعا که رسید، ما رو برد کربلا و برگردوند، تو تاریکی جمعیت، یک خانم که دقیقا ردیف جلوی من بود با صدای بلند گریه می کرد و با شدت دستشو می کوبید روی شیشه مزار فرمانده! ( قبور شهدا مسطحن و روی هر سنگ مزار جعبه ای از جنس پلاستیک فشرده که با پارچه سبز پوشونده شده و به زمین پیچ شده قرار گرفته) شدت ضربه هاش اینقد زیاد بود که حواس من کلا از دعا پرت شد و نگران مزار فرمانده بودم! همه تمرکزم روی این خانم بود که یکدفعه یکی از آقایون ردیف جلو بنا کرد به خود زنی! چنان با دستش محکم تو صورتش می زد که انگار سرش از اینور پرت می شد اونور! اصلا دیگه دعا یادم رفت، هنوز به فراز آخر دعا نرسیده بودیم که دیدیم واقعا دیگه نمی توونیم جوی که این چند نفر درست کرده بودن رو تحمل کنیم، من و دوستم یه نگاهی بهم کردیم، تصمیمی که تو ذهنمون بود رو عملی کردیم! پا شدیم اومدیم بیرون و بقیه دعا رو بیرون خووندیم.

نمی دونم حاجتهامون به عرش رسید یا نه؟! اما حال خوشی که تو همون دقایق داشتیم به برآورده نشدن هم می ارزه!

دوست داشتم بعد دعا اون خانم و آقا رو می دیدم و بهشون می گفتم: درسته حالتون خیلی خوب و معنوی شده بود ولی این حقش نبود بقیه رو با این صداها و حرکات اینقد معذب کنید ، خدا هم راضی نیست از اینکه بنده اش به خودش لطمه بزنه! درسته عزاداری برای اما حسین علیه السلام باید با شور باشه اما اینکارا که شما انجام دادید شور نبود که! تازه بهبهحق نظر من حق الناس هم، هست.

یه عده میان با خدای خودشون خلوت و کنن و مناجاتی در آرامش داشته باشن که یهو یکی اون وسط بنا میکنه به فریاد و داد و قال!

همانطور که گفتند:

ما برای شنیدن صدای خدا به سکوت نیاز داریم نه فریاد.

1 2 4